مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

بیقرار

۰۳
دی

دلش قرار میخواست؛ آدم اش مهم نبود

  • ۴ نظر
  • ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۴:۴۶
  • ۱۵۴ نمایش

با خودم کنار نیمدم.

نتونستم خودمو راضی کنم به دیگران فک نکنم.

مریض شدم. خفقان گرفتم , قلبم فشرده شد اما نتونستم.نشد به این اصل راضی باشم که که خودمو از مهلکه نجات بدمو گور بابای بقیه.

نمیتونم این عقیده رو بپذیرم.

بابا خوشحالی من وقتی به کمال میرسه که خوشبختی دیگرانو ببینم.

وقتی مطمئنم مسیری که طرف میره , تهش دردناکه و با وجود اینکه هشدار دادم و میدونم حرجی بر من نیست,نمییییییتونم بپذیرم طرف بدبخت بشه. با چه زبونی بگم؟؟؟ نمیتونم. درونم داره میجوشه.از آینده ی خطرناک . از هشدارهایی که درونم میده. من نمیتونم بیتفاوت باشم. احساس میکنم باید جوری اوضاع رو تغییر بدم. به غیر از دست روی دست گذاشتن. اینو چه جوری به مشاورم حالی کنم؟!؟! 

تف تف تف به من.

  • ۴ نظر
  • ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۳۸
  • ۱۵۴ نمایش

شب

۰۱
دی


هواتو کردم

من حیرون تو این روزا هواتو کردم

دلم میخوادت،میخوام بیام تو آسمون دورت بگردم

هوایی میشم همون روزا که میبینم هوامو داری

میخوام بدونم تا کی میخوای ببینی و به روم نیاری...؟


چه روزا حالمو دیدی

چه شبایی که رسیدی

تو صدای دل تنهای منو شنیدی

تو که دردامو میدونی

تو که چشمامو میخونی

بده بازم به دل من ...یه نشونی...


دلمو دست تو دادم

دلمو آسمونی کن

همیشه مهربون بودی

دوباره مهربونی کن


  • ۰ نظر
  • ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۵۱
  • ۲۰۸ نمایش

خفه شو

۰۱
دی

اگه ارتباطاتمو با آدمای بیرون محدود کردم

اگه تلگرامو بستم و تو اینستا کم رنگ شدم

اما در وبلاگمو نبسته بودم. هیچ وقت

این آخرا که نای نوشتن نداشتم و به خودم اجازه نمیدادم تو وبلاگ حرفی بزنم و حتی! تو دفتر تنهایی های خودم مدتهاست چیزی ننوشتم,یعنی وضع خیلی خرابه. یعنی منِ گوینده ی وجودمو خفه کردم تا دیگه زر نزنه و بتونم کنترلش کنم..ِ

  • ۱ نظر
  • ۰۱ دی ۹۵ ، ۰۲:۳۰
  • ۱۶۳ نمایش

منِ وحشی

۳۰
آذر

فکر میکنم بعد از شیش ماه اومدم بیرون از خونه,از خودم,از تنهایی هام که تا کهکشان دوسشون دارم :-) 

مثل یک وحشیِ اهلی نشده,رام نبودم. اول ,آشنا که میدیدم,از دور خودمو قایم میکردم. بعد دلیلی برای این کار ندیدم. خودمو نشون دادم و با همه سلام دادم. اصلا خودم رفتم سراغ مهربوناشون.

وحشی ام هنوز.یعنی خو نگرفتم به پیچیدگی رفتارهای انسانی. به چم و خم و انعطاف فکری و تدبیری و گاه حیله گری. شیش ماه دوری از دانشگاه,حسابی منو به خودم نزدیک کرد.به منِ تربیت نشده ی ساده لوح.به منِ خشنِ تندمزاج...

راستش هنوز از آدما میترسم. از ضربه های دوباره.از مخفی کاری ها

ترجیح میدم منِ وحشی ام فعال تر باشه تا منِ انسانی متمدن پیچیده با این خصوصیات

  • ۳ نظر
  • ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۲:۲۶
  • ۱۲۹ نمایش

سنگدلی

۲۹
آذر

دلم میخواد زار بزنم.

همه نگرانی,دلتنگی,سنگدلی,گاها بدخواهی شده سهم من و اونا به یه ورشون نیست که باهام چی کار کردن و رفتن پی زندگی خودشون

آخخخخخخخخخخخخخ خدا

نه دلم میاد نفرینشون کنم که تو زندگیشون تلخی و عذاب ببینن نه به این وضع خودم رضایت بدم و گذشته رو نادیده بگیرم.

الحق از مدتها قبل خیییییلی حالم بهتره.ولی ...

دلم گرفته

ازینکه عوض شدم و دیگه اون آدم قبلی نیستم

ازین غباری که نشسته رو دلم قبض سینه , بسته شدن راههای نفوذ قلبم

خدایا,خودت راه چاره بذار جلو پام

بهم بگو هنوزم آدمای خوب و قابل اعتماد تو دنیا وجود دارن...

  • ۲ نظر
  • ۲۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۸
  • ۹۹ نمایش

از وقتی رو پای خودم وایسادم و حالیم شد چی دوست دارم و انتخابشون کردم و رفتم دنبالشون،راهم جدا شد

ادبیاتو که انتخاب کردم، ورزشی که رفتم، سینما و فیلمسازی که دنبال کردم،کلا هر نوع سبکی که تو زندگیم انتخاب کردم، باهام مخالف بودن.

مخالف بودن و گاها تحقیر کردن. عوض اینکه از بچگی پایه های وجودیمو قوی بچینن و بالا بیارن، زدن پی مو قطع کردن

حالا که ایستادم، بازم مقاومت و مخالفت و سختی

  • ۰ نظر
  • ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۰
  • ۱۸۰ نمایش

هر کس تو زندگیش میتونه یه نقطه ضعف داشته باشه که دیگران ازون طریق به راحتی به وجودش نفوذ کنن و فتح اش کنن!

مثلا یکی رو با پول و مسائل اقتصادی میشه خرید!

یکی رو با مسائل دینی استحمار کرد

یکی رو با درس و علم ساکت کرد

یکی رو با مهر درونی و مادرانه و همسرانه خر کرد!

اما من چی؟ پاشنه آشیل من کجاست؟ مسلما هیچ کدوم از مسائل بالا نیست. من ضعف در یک نیاز دارم! اتحاد و همکاری! یکی شدن و قیام! قیام برای عدالتخواهی.شورش و عصیان. و اون, اینو خوووب فهمیده بود و تیر نهایی شو با همین هدف زد! پیشنهاد جدیدشو مطرح کرد; بی شک وسوسه انگیز بود و اعتراف میکنم که هوایی ام کرد. ولی ته دلم,گواهی میداد آدم این حرفا نیست.نمیشه بهش تکیه کرد و با اعتماد پیش رفت.از روی هوا و غضب حرف میزنه و زود جا میزنه. گفت هیچی براش مهم نیست. تا تهش وایمیسه.قید همه چی رو میزنه تا این قیام به فرجام برسه. گفتم همینجوری نیست. مهم فقط قیام نیست.تاثیر بعدشه. آدم باید یار همراه داشته باشه و برنامه و ایستادگی. از من شکایت کرد که همراه نیستم. گفتم خسته ام. بعدم این قیام بی تاثیره. 

وقتی مطمئن شد همراه نمیشم,وقتی همه زورشو زد و گفتم ادامه نمیدم...,رفت.

رفت و یه مسیر دیگه ای رو انتخاب کرد.چون از اول,آدم این حرفا نبود!

چون از اول برای جلب توجه این حرفها رو زده بود، نه از روی اعتقاد

اگه عقیده درونی خودش بود، میرفت یه همسفر انتخاب میکرد که خسته نباشه و تا ته همراهیش کنه.

اما دور زد؛ چون تا اینجا اومدنش هم درونی نبود...

درسته من ضعف خودمو میشناسم و از همونجا ضربه میخورم اما نه اونقدر که حساب همه چی از دستم در رفته باشه و نتونم آدمای دور و برمو بشناسم

  • ۰ نظر
  • ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۴
  • ۱۴۷ نمایش

اگنس گری

۰۸
آذر
باورم نمیشد عقاید و نگرشم به دنیا، تا این حد بتونه به دختری از تبار انگلیس نیمه نخست قرن 19 شبیه باشه!!
حرفهایی که شاید تا به حال به زبون نیاورده باشم! اما همین سبک زندگی رو داشتم.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۶
  • ۴۷ نمایش
آذر یعنی آغاز آشوب و دیوونگی و عصیان...

یه حس خماری و ژولیدگی،یه نفرت ناشناخته و خاص میاد کل وجودمو احاطه میکنه.

یک سردی از درون...

زمان هم جوریه انگار ساعتها رو میجون

انگار 24 ساعت نیمه دوم سال، با نیمه اول برابری نداره.

فاصله بین نمازها کوتاه شده. تا سر میچرخونی باید برگردی خونه ، البته اگه سردی و آلودگی هوا اجازه ی بیشتر موندن بده.

یعنی ارتباط با دنیای بیرون قطع. 

یعنی چایی گرم و کتاب ، تنها دلخوشی دنج ترین جاهای خونه...

  • ۲ نظر
  • ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۰
  • ۱۳۶ نمایش