مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

تنهایی یوسف

۳۰
خرداد

کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ

آره خدا جون. حال دادی بش. پادشاهش کردی.بزرگش کردی.محترمش کردی

ولی هیچ کدوم از اینا,یه لحظه تنهایی تو چاهو,اون حس غربتو,نارو زدن برادراشو جبران نمیکنه...

یه لحظه آغوش امن پدر, یه نگاه محبت آمیزشو , موقعی که بهش احتیاج داشت,برنمیگردونه...

حالا میخواد بزرگترین و داناترین پادشاهها هم باشه

  • ۲ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۹
  • ۱۱۸ نمایش

یا ستار

۲۹
خرداد

یاابالفضل! این دختره با غیب ارتباط داره!

هرچی که تو ذهنم اتفاق می افته و احدی ازش خبر نداره,تو خواب میبینه و برام تعریف میکنه😕

آخه فقطم این آدم نیست. بازم دیدن خوابمو کسایی ک حرفایی بهشون زدم که تو بیداری عمرا سمتشون نمیرفتم و این حرفا رو باهاشون درمیون نمیذاشتنم اما تو خواب به راحتی بهشون گفتم.ولی این عین خودشو میبینه.اصلا هرچی بهش نمیگمو تو خواب میبینه😷

یا اصلا منو تو موقعیتی میبینن که آرزو داشتم و باز هم به کسی حرفی از اون نزده بودم.

گاهی ذهنم فرادنیایی میشه اما تا این حدش اذیت کننده س

گاهی به کسی فکر میکنم و درجا اس ام اس میده. نه یک بار و دو بار,شاید 20 بار با آدمای مختلف تکرار شده

میترسم از این شرایط. دوست ندارم ذهنم در اختیار خودم نباشه...

دوست دارم من براش حد تعیین کنم و حرفای دلمو بزنم.

یا ستار , خودت بپوشون آرزوها و مشکلاتمو.نمیخوام بنده هات خبر دار باشن

میخوام.فقط خودت دست بندازی و گره های زندگی مو باز کنی ...

اگه قرار به حل کردنش باشه.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۰
  • ۲۲۹ نمایش

دوری

۲۸
خرداد


باز ازون روزاست که دوست دارم عالم و آدمو ول کنم و تو تنهایی خودم با خودم نجوا کنم....

پر بدم به تنهایی,به این غربت که فقط خودم درکش میکنم. مثل بچگیا نذارم کسی وارد شه. خودم به حال غربت خودم دلسوزی کنم و از دور,خیلی دور,مردمو تماشا کنم....

دلم یه دل سیر گریه میخواد تو کمد رخت خوابا

بگم من که تلاش کردم.این همه تفاوت چیه؟

دردمو چجوری بگم که حتی یارای گفتن و به زبون آوردن ندارم...

کاش نبودم. کاش مامان و بابا منو به دنیا نمی آوردن. کاش یه لحظه دیرتر,یه لقاح دیگه بارور میشد.

یه دختر دیگه میداشتن.نه من

  • ۱ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۷
  • ۱۷۷ نمایش

نتایج ارشد

۲۷
خرداد

یه به تخمم خاصی تو دیدن اعلام نتایج کنکور امسال داشتم!

یه جور حس انتقام از چهار سال پیش و شوکی که بهم وارد شده بود!

که لااقل نخوندم و اینطوری شد

گوربابات! فرقی به حال من نداشت ! 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۳
  • ۱۷۶ نمایش

ضد حال

۲۶
خرداد

مدرسه دبیرستانمون قدیمی بود. خیییییلی قدیمی.اونقد که مامان میگفت قبل از اونم این مدرسه بوده.

قرار شد یه مدرسه برامون بسازن و ما نقل مکان کنیم.مدرسه قبلی تو کوچه بود,مدرسه جدید سر کوچه

شروع سال تحصیلی دوم دبیرستان,تو مدرسه جدید شروع شد.یه عالم مراسم و مهمان و ادم گنده و معروف 

بعد رفتیم سر کلاسا.عکس انداختن؛ گفتن پاشید بریم مدرسه قبلی,سر کلاس خودتون؛هنوز اینجا آماده نیست

.

.

یعنی ضد حال تر از این کار,وجوووود نداره. دیگه نمیتونستم دیوارای کهنه و میز و نیمکتای شکسته و درب و داغون مدرسه قبلی رو تحمل کنم.دیگه نمیتونستم پشتش بشینم و گوش کنم.عرصه تنگ شده بود...

دوهفته ما رو تو اون وضعیت نگه داشتن 😐

تازه بعدش, مدرسه عهد دقیانوس تخریب نشد, دادنش به دبستانی های بدبخت که اگه زلزله اومد, اونا زیر آوار بمونن...ما چون نخبه پرور بودیم,حیف بود بمیریم😐

حرفی ندارم.

  • ۱ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۷
  • ۲۵۴ نمایش

عرضه حس داخلی

۲۴
خرداد

داشتم فکر میکردم قبل تر ها که واتس اپ و تلگرام و اینستا نبود ؛ به جای عوض کردن استاتوس و پروفایلها ،به وبلاگ میرسیدم!

 چقد به ظاهرش اهمیت میدادم! میانگین، ماهی یکبار، روپوش وبلاگو عوض میکردم.

دستی به سر و روش میکشیدم. تو سایتها میگشتم و ترجیحا قالب سه ستونه خیال انگیز خوشرنگ پیدا میکردم.

آخر هم با زدن پی در پی "مشاهده وبلاگ" و دیدن صفحه، ذوق میکردم ...

بسته به احوالم،گیر میدادم. مثلا خستگی و دق و دلی های درسو سر پستهای وبلاگ و قالبش خالی میکردم.

بعد مهاجرت از بلاگفا به بلاگ و تغییرات اساسی احوالم، این عادت از سرم افتاد.

تو این یه سال، همین یه قالب بوده و هست....

حالا دلتنگی مهمه و حرفهایی که باید نوشته بشن. باید خالی شم و باید ثبت بشن.

این قرطی بازی ها نه که حذف شده باشن؛ به پروفایل و وضعیت واتس اپ منقل شدن که میانگین، هر سه روز یه بار تغییر میکنن و بسته به شرایط روحی، کم و زیاد میشن.

بلاگفا، همدم نوجونی های من بود

واتس اپ و اینستا؛ جزو خاطرات جوونی...

چه وبلاگ باشه و متن های جورواجورش؛

چه زبان عکس اینستا؛

چه پیامای کوتاه و تصویرهای مقطعی واتس اپ؛

آدمی دوست داره خودشو تخلیه کنه و احساساتشو با کسی جایی یا چیزی درمیون بذاره؛ به شکل های مختلف، به میزان هنرش.

این وسواس و حساسیت ها هم به میزان فشارهای روحی ربط داره....

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۱
  • ۱۸۴ نمایش
تمام فکر من شده ,منی که از تو خالی ام
اگه یه لحظه با کسی،ببینمت چه حالی ام
  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۷
  • ۳۲۲ نمایش

میگفت وقتی از آرژانتین رفته لبنان,براش جالب بود کسانی هستند که تو 22 سالگی نه تنها ازدواج کردن؛که گاها دو بچه هم دارند و این حجم از مسولیت پذیری و آگاهی در ابتدای زندگی براش حیرت انگیز بود.ترغیب شد و همونجا زندگی شو شروع کرد.

مام یه روزی آرزومون بود. زود ازدواج کنیم و به یک نفر دل ببندیم و عاشقانه ,اول جوونی,پاکی مونو صرف یه نفر کنیم که از اول با هم شروع کردیم...میخواستیم مسولیت پذیر باشیم.جای مسخره بازی و دلمشغولی با گوشی و رفقای ناپایدار,وقت خدادادی رو صرف ساختن زندگی هدفمند کنیم.کنار کسی که بهش علاقه داریم و سلایق مشترک داریم...

میخواستیم اختلاف سنی مون با بچه کم باشه,اونقدر که همبازی اش باشیم,نه مادربزرگ...

.

.

22 سالگی رد شد و ...

خدا نخواست. نمیشه به زور خوشبختی رو از خدا خواست.نمیشه به خدا گفت چیزی که من فکر میکنم خیره , یعنی خیره و تو باید بهم بدی.

خدا برای بنده هاش تصمیم میگیره و خیرشونو تشخیص میده...

قبول, زمان داره میگذره....زمانو نمیشه به عقب برگردوند؛

جوونی و عشق و تمرکز من داره پیر میشه.

یعنی از همین حالام شروع کنم,زود زود, سه سال دیگه میتونم بچه بغل باشم...

حتما خیر نیومدنش بیشتر از این همه فایده س که من بهش فکر میکنم

حتما

  • ۳ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۱
  • ۲۴۱ نمایش

چرایی روزه؟؟

۲۱
خرداد

 دردم میاد وقتی ب اندازه کم قانعم

اونو ازم بگیرن

موقعی ک ازش چشم پوشیدم و فراموش کردم و روبرگردوندم , صدبرابرش بهم بدن

این منطق زندگی رو یاد نگرفتم

به یه لقمه نون رضا میدم در طول روز برا زندگی....

چرا اونو نداشته باشم و آخر شب

یه سفره رنگی جلوم باشه ک هیچ میلی بهشون ندارم....

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۶
  • ۱۷۵ نمایش

لا تستعجلوا

۲۱
خرداد


فَلاَ تَسْتَعْجِلُوا مَا هُوَ کَائِنٌ مُرْصَدٌ
پس ، آنچه را که آمدنى است و انتظارش مى رود به شتاب مطلبید


وَ لاَ تَسْتَبْطِئُوا مَا یَجِی ءُ بِهِ الْغَدُ

و هر چه را، که فردا خواهد آورد، آمدنش را دیر مشمارید.


فَکَمْ مِنْ مُسْتَعْجِلٍ بِمَا إِنْ اءَدْرَکَهُ وَدَّ اءَنَّهُ لَمْ یُدْرِکْهُ

بسا کسى که چیزى را به شتاب مى طلبد ؛

و چون به آن رسد، آرزو کند که اى کاش هرگز نرسیده بود


جودی ابوت، یه دختر تنها و بی کس و کار بود اما زنده دل ؛

این وسط یه بابا پیدا شد استعدادشو کشف کرد و اونو زیر پر و بال خودش گرفت.

جودی، له له میزد برای دیدن بابالنگ دراز....برای یگانه دلیل قوام زندگیش...

یه قسمت تو نامه ش نوشت بابالنگ دراز عزیز...دارم دیوونه میشم ؛ پس شخصیت واقعی شما چیه ؟

بابالنگ دراز گفت : عجله نکن...مرور زمان همه چیزو برای تو مشخص میکنه....

خطبه 150 نهج البلاغه

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۳
  • ۲۲۵ نمایش