مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

تو این دوسال پیش خودم میگفتم یه روزی میرم و براش خیرات میکنم، شمع میگیرم و دورتا دور مزارشو تو تاریکی روشن میکنم، یه جوری که از دور بدرخشه.

قبرشو میشورم ، دست میکشم ، فاتحه میخونم. دختر نداشته اش میشم و درد و دل میکنم...این دفه دیگه میرم، قبل از اینکه دوباره دیر شه...

شمعا که روشن شد، احساس کردم دنیا خیییییلی بزرگه و من و شمع و دلم، بی نهایت ناچیز

اصلا این روشنی کجای خاک رو تغییر داد؟ اون آدم اونجا نیست. این فقط سنگ و عکسه و این همه راه برای این بود که دل خودم روشن و راضی بشه.

دنیا حالا کوچیک شده بود.خیلی کوچیک

همینکه تا اونجا رفتم، دلم آروم گرفت. همین کافی بود. اما انگار ازم قول گرفت تا دوباره برگردم...

  • ۰ نظر
  • ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۳۵
  • ۲۹۷ نمایش

چند ماهی میشه که موهامو رنگ کردم.

و زنهای اطرافم با نگاه خاصی دنبالم میکنن.

پشت نگاهشون میگن: چطور به خودت اجازه میدی قبل از ازدواج دست به همچین کاری بزنی؟

ما زمان تو ابروهامونو برنمیداشتیم...چقد وقیح و دریده شدی...

ولی واقعیت اینه من نمیتونم تا ابد منتظر کسی بمونم تا زیبایی های خودم رو کشف کنم!! چه دلیلی وجود داره دخترها برای هر عملی،منتظر نفر دومی باشن که از موقعیت فعلی نجاتشون بده؟

با رنگ کردن مو چه اتفاقی برای من افتاد که نجابتمو لکه دار کنه؟

پ.ن: دو سالی میشه که از کوتاه کردن موهام میگذره. هربار که میخواستم مجدد کوتاشون کنم،مامان میگفت بسه! اگه عروسی ات بشه چی؟  با ورود هر خواستگار دلم میلرزید.ولی در آخر میگفتم من همینم! میخواد بخواد،نمیخواد نخواد!

خدا میدونه تو این دوسال چقدر موهام نفس کشید و برای حموم و استخر چقدر راحت بودم...چه مدلای زیبایی رو امتحان کردم و چقدر برای خودم دلبر شدم!

و حالا چقد خوشحالم که برای خودم زندگی کردم.

  • ۱۸ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۳۶
  • ۲۸۳ نمایش

بند بی دلیل

۱۵
بهمن

دوست دارم برای تعطیلات برم شمال پیش عمه هام.ولی بابا میگه تنهایی نه.و سرسختانه مقاومت میکنه.

دیروز به بابا گفتم تو همیشه زنده نیستی

بهترین نوع تربیت اینه که بعد از مرگتم من همونی باشم که تو میخوایی

نه اینکه احساس کنم تازه از قفس رها شدم و وقت شروع هرکاریه.

امیدوارم این کارساز باشه و متوجه باشه همیشه به عملکرد من مسلط نیست و با این روش باعث میشه بعدها کاری کنم که حتی در شأن خودمم نباشه...

  • ۴ نظر
  • ۱۵ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۵۲
  • ۲۷۸ نمایش

تابستون رفتم مشاوره. یه ذره که حرف زدیم,گفت فک میکنی تا چه سالی زنده هستی؟ چند سالگی؟

گفتم تا قبل از مهد دوست داشتم 40 سالگی بمیرم.ولی حالا دوست دارم مادربزرگ هم بشم. 65 خوبه.بچه ها بهم امید به زندگی دادن.

گفت چه اهدافی داری تا 65 سالگی؟

فکر کردم و گفتم:


-ازدواج خوب

-تربیت بچه خوب

-مرگ خوب

-انجام کارهای غیرقابل پیشبینی باحال


گفت دوتای اول قبوله. دوتای دیگه واقعی نیست.

گفتم هست و عمیقا براشون تلاش میکنم.

گفت چرا برای پیشرفت تو کارِت تلاش نمیکنی؟

گفتم اینجا ایرانه. هیچی معلوم نیس. مگه دفه اوله هدف گذاری میکنم و میخورم به سنگ و شتک میشم تو دیوار؟ مگه بقیه رو نمیبینم؟ مگه اینجا جز روابط و پول,چیزی جلوبرنده ی کاره؟

من یاد گرفتم هدفگذاری نکنم که از شکستش توان بلند شدن نداشته باشم.یاد گرفتم کمی آروم بگیرم و کوتاه کوتاه و مقطعی هدف تعیین کنم.و بنا به شرایط پیش برم و اصراری به پیشبردش نداشته باشم.

من دوست داشتم زندگیمو وقف رشته تحصیلی ام کنم اما چیزی که دارم میبینم,ارزششو نداره.

اگه این سوالو 5 سال پیش میپرسیدی,5 تا گزینه رو پر میکردم اما الان هدفی قطعی جز ازدواج و بچه دار شدن ندارم که اون هم معطوف کردم به شرایط که اگر آدم درستش پیدا شد,پیش برم,وگرنه اون دوتا هدف دیگه برام ملموس و عینی تره که تو مشاور نمیفهمیش.

تو هم اگه چیزایی که من تو 22 سالگی فهمیدمو,یه جا فهمیده بودی,انقد بی خبر , سرمست از زندگی نبودی...

میدونی تو 23 سالگی روزی چند بار مرگو طلب کردم و براش خودمو آماده کردم؟ میفهمی برام شیرین تر از زندگیه یعنی چی؟

نه نمیفهمی چون مرگو درک نکردی...تو در مقام مشاور فقط بلدی چن تا راهکار ارائه بدی ولی هنوز تو اصل زندگی موندی...

مرگ,اولین و آخرین آرزوی منه. باقیش وقت تلف کردنه برای رسیدن وقتش...

میفهمی تعلیق بین خودکشی و زندگی یعنی چی؟

نمیفهمی...پس با من درباره هدف تو زندگی صحبت نکن...پولتو بگیر و رزومه تو برای کار پر کن.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۰۵
  • ۲۰۲ نمایش

هف هشت سال پیش , کنار خیابون انقلاب , بازار ابزار سفره آرایی داغ بود! جلو هر دستفروش یه سفره پهن بود با یه عالمه هویج و خیار و سیب زمینی که به شکلهای مختلف درمیاوردن و عابران رو برای چند لحظه متحیر نگه میداشتن...

منم که اولِ چشم بازکردنم به دنیا بود و شوق تزئین غذا و سالاد تو وجودم وول میزد,اختیار از کف دادم و خریدم. چهار هزار تومن!

(عکس تزیینی است به دلیل اینکه پک مورد نظر در گوگل یافت نشد)

چندباری مشغولشون شدم اما نمیشد. شبیه درنمیومد. همه اش نصف و نیمه و خراب.

گفتم کار نیکو کردن از پر کردن است! چه انتظاری! طرف بارها و بارها انجام داده و من با دو سه بار چرخوندن میخوام حرفه ای بشم؟!

دوسال گذشت اما شبیه نشد که نشد...حتی یکیشون شکست...سرخورده شدم و تقریبا گذاشتم کنار.

تا اینکه تو یه تبلیغ تلویزیونی متوجه اِشکال کار شدم...اون ابزاری که مرد دستفروش اَشکال رو باهاش درمیاورد, تیغه فلزی داشت و اونی که به ما میفروخت پلاستیکی! برای همین برش های من کج و ماوَج میشد چون پلاستیک توان برش هویج و خیار رو نداشت...

بهم برخورد. من مشکل رو از خودم میدیدم درصورتی که نبود.از بیشرفی تولیدکننده بود که با فریب جنسشو به من انداخت تا پول رو از چنگ من دربیاره...

این خاطره رو ذهنم خط انداخت. چیزی بزرگتر از پول از من دزدیده شده بود به نام اعتماد...

چرا مردی که خودش با فقر دست و پنجه نرم میکنه و بیشرفی روزگار رو چشیده, باید از پشت به ما خنجر بزنه؟

غرض,ابزار ساده ی سفره آرایی یا یک دستفروش نیست. پشت این حرفها دزدیده شدن اعتماده. نه به مسئول,نه یک فردِ بلند پایه حکومتی که هرروز دهنمون به انتقاد بازه. اعتماد من به همشهری, دروهمسایه و دوستان و افرادیه که هرروز میبینم و همطراز خودم هستن.

والله اون فرد مسئول از مریخ به زمین نیامده. از بین ما بوده و با همین فرهنگ بزرگ شده.

انگار با دغل خو گرفتیم! همین خودِ ما,تو صفحه های اینستاگراممون چقدر از واقعیت زندگی مونو بازتاب میدیم؟ این نمونه بارز دغل کاری نیست؟

تا وقتی خودِ ما خرابیم,چه انتظاری از غیر داریم؟

  • ۰ نظر
  • ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۴۶
  • ۴۲۰ نمایش

مامان و بابا تمام این سالا یه کاری کردن که وقتی نیستن,برادرام مث قحطی زده ها شروع میکنن به پختن غذاهای جدید و خلاقانه و چرب و پرادویه تا عقده ی تمام غذاهای رژیمی و بی مزه ی بیمارستانی و هویجی این سالهای مامانو دربیارن.

اون یکی که با خروج مامان 20 کیلو کالباس و سوسیس تو یخچال پر میکنه و روزی 20 وعده,صبح و شب و کله سحر و بوق سگ بوی روغن راه می اندازه تا عقده هاشو وا کنه...

من؟ هنوزم که هنوزه جلو مغازه ها وایمیسم و جبران تمام اردوهایی که بچه ها چیس و پفک و لواشک داشتن و من لقمه نون و پنیر درمیاوردم،هله هوله میخرم و هنوووووز سیر نمیشم.

ولی بااااااااز نمیخوان باور کنن روش تربیتی شون غلط بوده و عقده ای بار آوردن و محرومیتهای الکی برامون بریدن...

بازم وقتی برمیگردن،همون برنجِ شفته ی پلوپز داریم با مرغ ساده یا قیمه ی همیشگی...

  • ۳ نظر
  • ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۵۳
  • ۲۹۲ نمایش