مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

سگ

۰۶
ارديبهشت

وقتی عصبی و پرخاشگری، کسی علتشو، آدمای پشتشو نمیبینه

کسی چیزی نمیدونه.

اونا یه دیوونه روانی میبینن که داره بداخلاقی میکنه

بازم اونی که متضرر شده تویی!

  • ۱ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۱
  • ۱۰ نمایش

تنگ نشو

۰۵
ارديبهشت

واقعیت اینه که دلم برای اون پسره عنتر که خیلی راحت یکی دیگه رو جایگزین من کرد هم تنگ میشه حتی بعد این همه سال. برای خاطراتمون. برای چیزایی که اون موقع باهم ساختیم و شخصیتمونو شکل داد.

هیچ وقتم نفهمیدم چطور میتونه انقد راحت سوییچ کنه.

واقعیت اینه که اون یه عوضی بود که چیزی از حرمت رابطه نمیدونست ولی این دلیل نمیشه من دلم براش تنگ نشه. من نمیتونم به دلم بگم تنگ نشو چون اون عوضی بود‌.

من که اولین رابطه دلنشینم بود.من که ساید خوب قضیه وایساده بودم و کار اشتباهی نکرده بودم.

دلم حق داره طبیعی رفتار کنه و دلتنگ بشه...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۴
  • ۶ نمایش

دختر سبزی فروش

۰۳
ارديبهشت

امروز یه مورد زنگ زده بود خونه

پرسیده دخترتون چی کاره س؟

مامان گفته استعفا داده از شعلش رفته سبزی بکاره🫥

میگم مادر من. چرا اینجوری میگی؟؟ میگه مگه دروغ گفتم؟

میگم دروغ نگفتی ولی مث اینکه یکی مادر شده، بگی طرف شغلشو ول کرده رفته کون بچه بشوره.  چرا اینجوری به قضیه نگاه میکنی؟

 چرا نگفتی تجربه کشاورزی سبک؟ اصن چرا باید بگی؟ مگه من مادام العمر اینجام؟ چرا آبروی معرف بیچاره رو میبری؟ الان مادرش میره میگه سبزی فروش به من معزفی کردی؟ سرخ نمیشه از خجالت؟

چرا این کارا رو میکنی؟ چرا همیشه خار دای آزار میرسونی؟ چرا همیشه یه گندی تو موارد ازدواج میزنی؟ چرا درست و بالغانه رفتار نمیکنی؟


دیگه رها کردم

دیگه با خودم طی کردم تو قرار نیست از طریق اینا ازدواج کنی و یا اصلا ازدواج کنی!

  • ۰ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۵۵
  • ۱۲ نمایش

وقت زیاد تمومه

۰۱
ارديبهشت

فهمیدم هروقت که حس کنم ته زمان یه محدودیتی وجود داره، خیلی امیدوارانه پیش میرم!

ولی وقتی حس کنم زمان بی منتهایی روبرومه، افسردگی وبالمو میگیره!

و این خیلی عجیبه

روزای اولی که رفته بودم شمال پرانرژی بودم

بعد چن روز حس کردم خییییییلی زمان دارم. حس میکردم گیر کردم و اینجا زندانی ام و مجبورم که باشم.همین باعث میشد حس خفگی بهم دست بده و زمان برام کش میومد و همه چی آزاردهنده و خسته کننده میشد.

ولی وقتی ۲ روز مونده بود که بیام تهران، مث بنز کار میکردم و دلم برای زمین تنگ میشد.

الان سعی کردم واسه خودم ددلاین بذارم و به خودم بقبولونم میتونم اونجا هم سفر برم. بیام تهران. آشناها رو ببینم. برم جاهای دیگه.اونقد که باید بجنبم!

دنیا هم همینه. فک مبکنی خیلی وقت داری

وقتی یه بار مریض بشی یا کسی اطرافت بمیره یادت میفته که نخیر...خیلیم وقت نیست...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۳:۲۷
  • ۳ نمایش