مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

دلتنگی
خوشه انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت می کند اندوه


"شمس لنگرودی"

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۳۷
  • ۲۶۶ نمایش

داشتم داستان هدهد و سلیمان رو برای بچه ها تعریف میکردم.کلیت داستان اینه:

"سلیمان نبی پادشاهی بود که زبان پرندگان رو میدونست و همه درخدمتش بودند. بالای سرش همه دوشادوش هم پرواز میکردن و به نوعی سایه بان ایجاد میکردند تا نور خورشید اذیتش نکنه.یه روز نور خورشید میفته رو صورتش میفهمه هدهد نیست. میگه بهتره دلیل خوبی برای غیبتش داشته باشه وگرنه من میدونم و اون...

هدهد میاد و از بلقیس و تختش خبر میده و اینکه تو اون سرزمین کسی خداپرست نیست.

سلیمان نامه میده به هدهد که برسونه به سرزمین ملکه.

ملکه شروع میکنه به شور و مشورت و میگه خونریزی و جنگ عاقبت خوشی نداره

ملکه تصمیم میگیره هدیه بفرسته اگه قبول کنه که یعنی پادشاست اگه قبول نکنه یعنی چشم نداره به اموال دنیا و پیامبره.

سلیمان هدیه ها رو رد میکنه و تصمیم میگیره حمله کنه به اون سرزمین تا خداپرستشون کنه!

 بلقیس تصمیم میگیره بره پیشش.

قبل از اومدنش سلیمان دستور میده تختشو زودتر از خودش بیارن.

ملکه معجزه تخت و قصر شیشه ای رو که میبینه, خداپرست میشه و در بعضی روایات,بلقیس و سلیمان باهم ازدواج میکنن."

چند نکته موقع تعریف داستان و سوالات بچه ها ذهنمو به خودش جلب کرد:

  • ۳ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۱
  • ۲۵۶ نمایش

رفت که رفت

۱۴
ارديبهشت

یه روزی که دلم براش تنگ شده بود ، اومدم کامنتاشو بخونم...

همینطور خوندم تااااا رسیدم به :

انقدر بدم میاد اینایی که ازدواج میکنن از آءمیت ساقط میشن، تا همین دو روز پیش مثلن صبح تا شب با طرف بودی یهو یه مرد میبینه همه چی یادش میره :|

واقعا دیگه هیچی نداشتم برای گفتن...

بیخیال کامنتا شدم.رفتم سراغ کارای خودم.

لااقل اینطوری حرف نمیزدی، کمتر دل آدم میسوخت....

  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۵۹
  • ۱۷۷ نمایش

حس انجام وظیفه

۰۶
ارديبهشت

 

 

وقتی حس انجام وظیفه از درون تحریک ات میکنه برای انجام کاری...

برای آروم ننشستن و حرکت...

این بابا ، مسئولیتی تو جرایم رایانه ای داشته

وقتی از یه سری چیزا آگاه میشه ، احساس میکنه باید کاری بکنه تا جلو کثافت کاریا رو بگیره...

خودشو منتقل میکنه به بخش جنایی و احساس میکنه یه قدم جلوتر اومده برای مبارزه با ظلم...

وقتی مدیر میفهمه هدفش چیه، بهش میخنده و میگه خیلی جوونی...خیلی چیزا حالیت نیست...

اونم مث دوران دانشجویی من، سرش باد داره!

با پررویی تمام میگه شاید تو پیری و توان تغییر و مبارزه رو نداری...

بعد جنگیدن و سپری کردن این مسیر، میگم واقعیت اینه دنیا اونقد کثیف و پیچ در پیچ و پنهانه که هرچقدر تلاش کنی، نمیتونی قدم از قدم برداری...

مگر با کمک دیگران

دیگرانی که حاضر نیستن از راحتی و زندگی معمولی و روتین خودشون بزنن...

کسی که واقعا میخواد تغییری ایجاد کنه، باید مردمو بیدار کنه و تغییر بده.

که این از مبارزه رودررو با خود ظلم، صدبرابر سخت و طولانی تره...

سریال black mirror  - فصل 3 - قسمت 6

  • ۲ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۵۵
  • ۳۷۵ نمایش