مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

به نظرم گناه نابخشودنی مهمان سرزده رو نمیشه جبران کرد 😲😐

چرا کسی بیخود, برمبنای حال خودش که میخواد خراب شه رو خونه دیگری, به خودش اجازه میده بی اجازه بیاد و مدتی طولانی هم بمونه؟! اصن بگو یه وعده😐

به نظرم میزبان از هررررلحاظ باید آمادگی داشته باشه;مالی و حالی و ذوقی.

اگه حتی یکدوم بلنگه,زجر میشه..

چرا بعضیا انقد سطح شعورشون پایینه و فک میکنن برکت هم میارن؟!

+ این هفته سه مهمونی دعوتیم!!!! حالا روزا و ماههای دیگه,انگاااار نه انگار😯 چه خبره؟! پخش کنین تو کل سال دیگه.والا.از دلتنگی دق میکنیم روزای دیگه و کسی نیس پاسخگو باشه 😒

  • ۵ نظر
  • ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۷
  • ۲۶۸ نمایش

همدلی

۰۵
آذر

بعد یک ساعت کلاس مبارزه,استاد گفت همه گرد شین,دستاتونو بیارین جلو بذاریم کنار هم

کلاس مبارزه حدود چهل تا بچه قد و نیم قده. منم هستم! وقتی استادم میاد کنار بچه ها و خودشو هم شان میکنه,ارزشش کم نمیشه,نزدیک میشه. یه جور احترام به شاگرداست.

وقتی همه به زور خودشونو دور هم جمع کردن و شلوغ پلوغ شد و احساس کردم دستامون به هم نزدیک شده و حمایت استادم قوی ترمون میکنه,حس خوبی کردم,مث اتحاد, همزبونی.حتی با بچه های قد و نیم قدی که خیلی کوچیکترن.

بعد یه ساعت تمرینای نفسگیر,حالا کنار هم بودیم :)

بعد سه شماره,همه,دستا رو بردیم بالا و داد زدیم یا زهرا...

لبخندمون,فریادمون,قدرت و همدلی مون رفت بالای بالا....

  • ۰ نظر
  • ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۴
  • ۱۳۱ نمایش

فکر میکردم چون گذشته ی سختی رو گذروندی، حسابی پخته شدی؛

مرد زندگی شدی و میشه بهت تکیه کرد

اما گذشته ی سختت تو رو نساخت،عقده ای ات کرد

آره، تو هر چی رویا ساخته بودمو خراب کردی، اما عوضش یه حقیقتی رو برام روشن کردی

که هیچ رابطه و جدایی ارزش خودکشی نداره،ارزش انتقامم نداره.حتی ارزش فکر کردن نداره.

فقط یه "تجربه است"

همین


من امشب سختت ترین کار دنیا رو انجام دادم

بخشیدمت

نه به خاطر اینکه تو لایقشی

به خاطر اینکه میخوام "آروم" باشم

وقتیم که آروم باشم دوباره رویا میسازم، می مونم کنار خونواده ام

  • ۳ نظر
  • ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۰
  • ۱۰۹۵ نمایش

شط زمان

۰۳
آذر

دیگر زمان ارزشش را از دست داده.

پاهایم را گذاشته ام درون شط زمان و اجازه میدهم عبور کند ؛ بی دغدغه ی از دست دادن.

میگویند که باید سودای تغییر را به باد بسپارم

در گوشم خوانده ام کسی منتظر تو نیست. کسی به تو محتاج نیست. آرام بنشین و مثل همه زندگی معمولی ات را بکن.

اصلا از گذر زمان لذت ببر. کسی دنبال تغییر نیست. همه خو گرفته اند به شرایطشان. به تو چه که غصه ی مردم را میخوری.

خودم را رام زندگی کردم که طغیان نکنم. آرام، گوشه ای ، با چیزهایی که دارم سر کنم؛

سعی کنم از تنهایی به جای موفقیت های جمعی لذت ببرم...

  • ۱ نظر
  • ۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۳
  • ۱۷۲ نمایش

میدانی.

آنروزها فکر میکردم کسی، جایی، دنیایی، آدمهایی، منتظر منند تا با کمک هم کاری انجام دهیم.

زمان...به شتاب درگذر است و باید فرصت ها را دریابیم؛

ماهی های لغزنده ی "لحظه" را در دامانمان نگه داریم و اجازه ی فرار ندهیم

فکر میکردم سلامتی بزرگترین نعمت است. جوانی بهترین دوره و داشتن انگیزه، مهمترین دلیل حرکت

و من همه ی آنها را یکجا داشتم و این یعنی خوشبختی!

یعنی وقت شروع، حرکت، تغییر...

یعنی دنیا؛ هرچه که میخواهی باش! من خوشبختم و روی موانع ات سُر میخورم!

یعنی فکر برنامه ریزی شده و مستحکم برای پیشروی؛ نه از روی احساس و فوران هیجانات صرف

بهترین و نزدیک ترین و احتمالا موفق ترینش، دانشگاه بود.

مثل یک سد بتونی، با بلندای سرسختش برخورد کردم و متلاشی شدم...نبود آنچه باید می بود...

انگیزه، اجازه ی دور زدن نداد، همانجا ایستادم و رخنه کردم...

اما این کارهای عمیق، حرکت فردی نمیطلبد. یار فراخواندم. جمع شدیم

مشکلات بود. باید مشکلات را حل میکردم تا این گروه قوی تر از همیشه باشد؛که اطمینان حضور تا انتها با ما باشد.کسی جا نزند

درگیر حل مشکلات دیگران شدم. فکر میکردم خوب پیش میروم. فکر میکردم همراه می مانیم...

 فریب خوردم. نباید درگیر حل مشکلاتی میشدم که به من ارتباطی نداشت و هزاران دست پشت پرده بود و بی اطلاع بودم...

حالا مثل آدم تنهای از جنگ برگشته ی نارو خورده، دور از واقعه، نشسته ام همه چیز را را مرور میکنم.

  • ۱ نظر
  • ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۸
  • ۱۱۸ نمایش

حجاب برتر

۰۲
آذر

واقعا اقدامی نمایشی ، بیش نیست؛

روزای سرد زمستونی که به قطر دو پتو دور خودت لباس پیچیدی و شِبه طالبان، صورتتو تا زیر چشم پنهون کردی که باد به بینی نفوذ نکنه و حجمی سه برابر روزهای عادی پیدا میکنی که حتی راه رفتنت به سختی انجام بشه و با دو لایه دستکش، بازم مجبوری دستتو ببری تو جیبت که سرما زده نشه،

اونوقت چادر هم سر کنی.

کافیه بارون یا برفم بیاد و زمین خیس باشه، چادر حکم دستمالی رو پیدا میکنه که هرچقدرم مواظب باشی زمین نخوره، باااز کشیده میشه و همون یه ذره خیسی نفوذ میکنه و بالاتر میاد و گاهی به اندازه یه کف دست میشه.این ته ماجرا نیست!

خیسی منتقل میشه به پاچه شلوار و اون هم طبیعتا بالا میاد و کافیه یه باد و بورانی بپیچه بهت، اونوقته تا مغز استخونت میسوزه چون شلوار خیس، چسبیده به پات...

امنیت و وقاری که با چادر حس میکنم،حقیقتا با وقت غیرش ، برابری نمیکنه. میدونم کلی از فاصله ها و شناختن محدودیت های رفتاری و عقیدتیم با چادر مشخص میشه و دیگران حدود ارتباطی با منو متوجه میشن و از این بابت همیشه به سر کردن چادر مفتخرم.

اما این محدوده رو چی یا کی تعیین کرده که هر مرد یا زنی از دور ، بدون اینکه منو بشناسه، ازش آگاهی داره و اینطور عمل میکنه؟ مشخصا فرهنگ....

فرهنگ جامعه مشخص میکنه معمولا اشخاص چادری چه نوع نگرش و عقیده ای دارن(با موارد استثنا و فحشا و پوسیدگی زیر چادر و این قصه سرایی ها کاری ندارم. درباره شخصی حرف میزنم که حقیقتا و اختیارا چادر سر کرده)

یه بار یه خارجی از ما پرسید چرا چادر سر میکنید؟ گفتم تو فرهنگ ما این کامل ترین حجابه ولی تو کشورهای دیگه شما آدمهایی رو میبینین با روسری و پوشش کامل.اونا هم بنا به فرهنگ خودشون کاملترین پوشش رو دارن.

واقعا شما فکر میکنین تو بهشت، زنها چادر به سر دارن؟ یه چادر مشکی که نشونه وقارشونه؟
درسته یه سری احکام فقط تو دنیا معنی پیدا میکنه مثل حفظ حریم و نگاه و باقی مسایل، اما اصل موضوع، شکل و ظاهر آدما که تغییر نمیکنه. مثلا اینکه تو بهشت ازدواج هم هست اما به صورت دنیایی نیست. قطعا پوشش هم تو بهشت هست. لباس هست.
حالا اون زن کامل و برتر، چادر مشکی به سر داره؟

وقتی از بالا تا پایین من ، پوشیده است، چه دلیلی داره یه پارچه سیاه نمایشی بپیچم دور خودم که واقعا نمیتونم جمعش کنم و حضورش روی سرم با وجود این هممممه لباس حس کشیدگی میده و ؟

  • ۰ نظر
  • ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۹
  • ۲۸ نمایش


بین کلاسها،آخر روز،موقع بیکاری؛ من و لیلا میشستیم پای این پنجره ها ؛

سر رو دوش هم، سوپرانو، بهترین ترانه ها رو نجوا میکردیم...

و من هر بار زمزمه میکردم کی گفته دوست خوب به سابقه است؟

کجان اونا که ادعای رفاقت دارن؟!

رفیق باید تو حال باشه، همراه باشه.

هنوزم میگم؛ اگه لیلا نبود، "اونروزا" دق میکردم.

حال منو نمیدونست. اما بهترین همراه بود....

به قول زندایی،رزق حلال که فقط پول و خوراک نیست، گاهی یه رفیق خوب و کتاب خوبم میشه هدیه خدا.

  • ۱ نظر
  • ۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۳
  • ۱۴۸ نمایش

بیشعوری

۰۱
آذر

بعضیا هم ذاتا بیشعورند.

اصن جزو خصلتهای درونی شونه.

جدایی ناپذیره.نمیشه کاریش کرد.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۲
  • ۲۰۹ نمایش

نخ کش3

۳۰
آبان
هنوز در گذشته اش جا مانده بود. خواسته هایش نرسیدنی شده بودند و بلد نبود چطور با آنها کنار بیاید. سرکوبشان کرده بود بی آنکه بداند چرا این کار را میکند. هضم این مساله برایش سنگین بود. سعی میکرد همه شکستهای مطلقش را قایم کند پشت روزهای جدید و اتفاقات متفاوت پیش رو.که بگوید کم نیاورده. که مهم نیست. اما اشتباه میکرد. از همان روز نخ اش گیر کرده بود به آن آدم و هرچه دورتر میشد ، بیشتر، وجودش رو به پایان میرفت.
 باید انکار را کنار میگذاشت. برمیگشت به گذشته و نخ وجودش را از سر این میخ که وصله زده بودش به آن زمانهای تلخ، جدا میکرد. اما هیچ وقت برنگشت. ادامه داد و پیش رفت. اشتباهش این بود که اعتراف نکرد شکست خورده و همه اش انکار پیاپی...
میدانی  
آدم همانجا که خودش را پشت واقعیت پنهان میکند، بالاخره احساسات نگفته اش از یک جایی میزند بیرون که از کنترلش خارج است. و حالا خود طرف هم نمیداند این نوزاد ناخواسته ی احساس و علاقه چیست و باید چه کارش بکند. چون هرچه سراغ والدینش را میگیرد،از ذهن حذف شده، انکار شده. این حس، یتیم مانده روی دل.کسی نمی آید جمع اش کند. نه کسی که به دنیایش آورده و نه کسی که باعث بوجود آمدنش شده... نوزاد ضعیف است.احتیاج به مراقبت دارد.وقتی کسی حضانتش را برعهده نگیرد،زخمی میشود.بی هویت میماند...انگار که او مانده باشد و فرزند نامشروعی بر روی شانه هایش که همیشه با او بود و انکارش میکرد.
با آدمهای نخ کش نباید عادی برخورد کرد.اینها نصف زندگی شان را از دست داده اند. نیم دیگر میتواند بهتر و پرمعنا تر از نیم اول باشد، اما اگر بخواهند، اراده کنند.
هنوز نخ اش گیر میخ اول بود و وجودش داشت تمام میشد. به دور میخ های دیگر هم میچرخید اما دیگر گیر نمیداد. یاد گرفته بود نخ اش را گیر کسی ندهد.انگار که "نخ بازی" بی معنا شده باشد.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۹
  • ۲۳۸ نمایش

تناقض

۲۹
آبان

وقتی رادیو اعلام میکنه 98/05 % مردم تو سرشماری شرکت کردن,دیگه این سرشماری چه معنی داره؟!

شما که میدونین جمعیت کل چقدره که از این میزان چن درصدشون شرکت کردن,دقیقا چی رو دارین میشمرین؟!

یکی منو آگاه کنه :I

  • ۳ نظر
  • ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۲
  • ۲۴۷ نمایش