مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

زندگی؟

۲۵
فروردين

جای چرخیدن تو سایتای استخدامی و بغض برا چندرغاز پول دربرابر خرمن خرمن کار و تا کردن با توله های مردم،باید تو خونه خودم میشِستم،برا شوهرم غذا درست میکردم،با آرامش به برنامه ریزی برای تولید کار فکر میکردم و به امن ترین نحو ممکن با بچه ام بازی میکردم و از اختیار و حوزه قدرت خودم لذت میبردم و میوه شو سالهای آینده میچیدم.

این که نشد.

 میخواستم یه جای خواب داشته باشم که اختیار صفر تا صدشو خودم داشته باشم.

زندگی با اونچیزی که میخواستم،خیلی فرق داشت.

هرچی میدوم نمیشه

هرچی سگ دو میزنم،بهره ای نداره

نه درس،نه کار.نه امید به زندگی و اعتماد اجتماعی

هیچی.

  • ۵ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۳۹
  • ۱۹۰ نمایش

محور

۱۲
فروردين

ادم همیشه در هر مرحله از زندگیش باید چیزی براش محور باشه

اولش مثلا اسباب بازی

بعد درس

بعد معشوق

بعد کار

بعد همسر

بعد فرزند

هرجا که از هر مرحله دل برید, وابستگی به مرحله بعد شروع میشه

اون ته تهش,که از همه چی دل برید,همممه چی مفهومشو از دست داد...به چی باید چنگ زد؟

ب کجا پناه برد؟

ب مرگ هم میشه چنگ زد و پناهی گرفت؟

یا نه,اونجاست که تازه شناخت و علاقه به خدا شروع میشه...؟

ته تهش خداست؟

یا خدا از اول بوده و خودش مرحله نیست؟

شایدم همه اینا بوده تا تهش ب اون ختم بشه.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۱۳
  • ۲۷۵ نمایش

اللهم فک کل اسیر

۰۵
فروردين

ده روز مونده به عید با خانواده قرار گذاشته بودیم 5 و 6 عید بریم سفر. از گرگان تا گیلان. همه فامیلو سر بزنیم و برگردیم.

البته قرار گذاشته بودیم که یعنی من گفته بودم و ارزش حرف من تو خانواده برابری داره با پشکل.

خدا هم یه تاپاله دیگه سر رامون قرار داد و هرچی سیل بود روانه کرد... و دقیقا دارن میگن همون روزا از خونه درنیایین که کشورو آب برده...

هی فک میکنم بیخیال مسافرت با اینا بشم و خودم پاشم بگردم، میبینم حوصله بحث و جدل برای سفر جداگانه یه دختر و دعواهاشو ندارم.ترجیح میدم خرج سفر هم به پای بابا بیفته نه حقوق ناچیز خودم. اما باز که فک میکنم میبینم سفر با اینا هییییچ دلخوشی برای من نداره، نه تو ماشین نشستنش ، نه دعواهای همیشگی اش از جمع کردن لباس تا برگشتن به خونه، نه غذاخوردنشون، نه شادیاشون، نه گردششون که یه قدم دورتر از ماشینه ، نه حرفاشون. هیچ چیزی از بودن با اینا برای من لذت نمیاره جز همون حس امنیت که از بچگی همراهم بود و شاید ناخواسته تو وجودم ایجاد شده.

دلم نمیخواست پست اول سالی ام غر زدن باشه اما زندگی همینه

اگه شرایط اقتصادی اجازه میداد، اگه اجازه میداد، لحظه ای برای رفتن و جدا شدن درنگ نمیکردم؛ لحظه ای...

  • ۱ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۲۸
  • ۲۶۰ نمایش