مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خانه قبل

۲۷
آذر

یه سر رفتم وبلاگ قبلی.

اولین چیزی که تو هر وبلاگی نگاه میکنم، آمارگیرشه.

انتظار داشتم مثلا آمارش 0 - 0 - 1 - 2 - 0 - 0 - 1 باشه...

اما در کمال تعجب تو این هفته تا 29 بازدید هم داشته!!

یه دور دو ماه آخرو مرور کردم...چقد متفاوت حرف میزدم! شاخص بودم! هنوز احساس میکردم راهی تا نجات هس

هنوز "من" درونی مو نکشته بودم. چقد صریح حرف میزدم! بی دغدغه. انگار آزادتر بودم.

هنوز به این خونه عادت نکردم. "جا نیفتادم" انگاری...

6 سال نوشتن ...! وابسته میشه آدم...هنوزم دوسش دارم.

گرچه اینجا احساس امنیت بیشتری میکنم چون آدرسشو همه ندارن.

محرم و نامحرمشو خودم انتخاب کردم

ولی خب، دوس داشتم یه راهی که انتخاب میکنم تا ته برم.

دوس داشتم آرشیوم یه جا باشه.مث عمرم قطور بشه. هویتم باشه.

نشد؛تقدیر نخواست...چاره ای نیست.

سازش میکنیم!

  • ۰ نظر
  • ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۴
  • ۲۵۵ نمایش

تو فیلم یه حبه قند؛ بعد از اینکه دایی فوت میکنه ، عروسی بهم میخوره ، ورق برمیگرده و همه رخت سیاه به تن میکنن،

تو اون شرایط که خونه براشون خفقان آور شده و سعی میکنن خودشونو با شرایط سازگار کنن،میفهمن مادر عروس،خواهر مرحوم هنوز گریه نکرده...

فکر میکنن چطور بغض فروخفته شو آزاد کنن،

 کسی بیش از حد غماشو بریزه تو خودش، غمباد میگیره...

تو اون تاریکی، داماد میره پشت در اتاق و شروع میکنه:

بنشین تا به تو گویم زینب

+ تصویری این بخش

+صوت اصلی با صدای حسین فخری

 

یه حبه قند دلنشین بود

  • ۱ نظر
  • ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۴
  • ۲۳۱ نمایش

دیشم در حال کل کل با خدا بودم و ابراز نارضایتی از وضع موجود.با همین حرفا خوابم برد.

خواب یه بخش شو دیدم.چیزی که میخواستم و بهش نرسیدم. اصلا جور دیگه ای بود.قضیه فرق میکرد. اصلا اونجوری که فکر میکردم خوب نبود، اتفاقا حس نارضایتی همه نسبت به اون بیشتر بود،یه جور لکه ننگ...ننگ درست نشدنی.

از خواب بیدار شدم. داشتم فکر میکردم شاید همه این اوقات تلخی ها و نارضایتی ها و مرگ موقتی و بی میلی به دنیا بد نیست....

شاید یه هدیه س از طرف خدا که از این چیز بگذرم...خودم، ابراز نارضایتی کنم و برم سمت چیز دیگه که به موقع ش باید بهش برسم.

یاسمن یه چیزی فرستاده بود. اینکه هروقت به چیزی که دست خداست، بیشتر از چیزی که جلوروته، اعتماد داشتی،ایمانت راسته.

5 سال گذشته پوچ...باشه پوچ، ولی معامله شده با خدا.

دلم برای خدا سوخت! چقدر کناره گرفتم ازش. چقد نک و ناله کردم براش.چقد التماسشو کردم.

البت این یه طرف سکه س. نمیدونم زندگی من کدوم طرفه.

شاید همه اینام فرضیه باشه و از بین این همه آواری که جلو رومه، باید کماکان امید نصف جونمو بیرون بکشم و با همین وضع ادامه بدم...

ولی خب،این خوابم یه جور امید بود!

  • ۱ نظر
  • ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۲
  • ۲۶۴ نمایش

نفس گرم 3

۱۸
آذر

- جیگرم داره میسوزه

- حق داری. اما باید تن بدیم به قضا و قدر . خدا صلاح بنده هاشو از هرکسی بهتر میدونه. میدونم.همه آمال و آرزوت این بچه بود.اما ما که از سرنوشت خبر نداریم.توی هر دردی حتما یه حکمتی هست.

- حکمت ش چی چیه حاج خانوم ؟

- تو میخوای من بنده از اسرارش باخبر باشم؟ من فقط میگم دردو که میده، صبرشم میده

- من صبر نمیخوام.بچه مو میخوام...

قسمت 20

  • ۰ نظر
  • ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
  • ۲۵۹ نمایش

جلاد

۱۷
آذر

خواستم خوشحالی کنم دانشگاه داره تموم میشه و آخرین کلاسا رو داریم تموم میکنیم...

یادم اومد دنیا جنبه شادی نداره؛ بخندی فیتیله پیچت میکنه نتونی بلند شی.

براش فرقیم نداره کجایی و تو چه موقعیتی.استاد کشتن هر نوع ذوقی

عروسم که باشی، میدونه کجا و تو چه موقعیتی خفت ات کنه

این که براش چیزی نیست!

  • ۰ نظر
  • ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۸
  • ۱۵۶ نمایش

نفس گرم 2

۱۳
آذر
من اگه آرامشمو از دست دادم، یه زنم.

از رو غریزه م این کارو انجام دادم.

اما همه چی که عریزه نیست

آدمیزاد عقل و منطقم داره.

قسمت 19

راس میگه.آدم دو بخش داره.غریزه و عقل.

غریزه چیزیه که همه دارن، بنا به سن شون

اگه غریزه نبود، آدما هیچ وقت سمت اون عمل نمیرفتن.خدا باید تو وجود آدما میذاشت.

به من بود، به عقلم بود، هیچ وقت سمت مردی کشیده نمیشدم....

هیچ وقت یه نره خر پس نمی انداختم که فردا روز سرم سوار شه.

ولی چیزی تو وجودم منو میکشه سمت اینا و تا بهشون نرسم، آروم نمیگیرم...

نمیشه جلوی غریزه بیش از حد ایستاد.جلوشو بگیری، از جای دیگه میزنه بیرون. تو رفتارت، تو مسلک ات.

اما عقل...راهنمای هر آدم.چراغی که هر وقت تو زندگی هرکس روشن نمیشه.یه سری حیوون تا پیری این چراغو ندارن.

هرچی هست، درونی عمل میکنن.

غریزه مختص فرده.خود شخصو میبینه و اونو به بهره میرسونه

اما عقل ، تنها خودشو نگاه نمیکنه، مصلحت مسیر رو میسنجه. شده به نفع خود فرد نباشه.

آدمی که عقل داره، یه درجه بزرگتر شده که غیر از خودش دیگرانم میبینه.

اما نباید گفت همیشه حق با عقله یا غریزه. هر دو در کنار هم باید وجود داشته باشن تا سعادت فرد تکمیل بشه.

هر فرد در کنار جمع.

کسی که غریزه شو نادیده بگیره، به خودش ظلم کرده. حق خودشو نادید گرفته.

اینجا هم ملیحه درست عمل کرد. بنا به غریزه باید از ورود فرد جدید به زندگی اش احساس خطر کنه.

خدا غریزه رو بیخود تو وجود آدما نذاشته. اما باید کنترل بشه...

ناهید تو این سریال نماینده غریزه س و ملیحه انسان متعادلی که گاهی به عقلش گرایش پیدا میکنه.میذاره تو زندگیش بچربه.

این روزا داغونم. چون از طرفی شهرزاد و ملیحه رو تحسین میکنم که تونستن به غریزه شون غالب بشن و خودشونو بذارن جای هووشون و درکشون کنن بدون اینکه طرف مقابل بشناسشون؛

از طرفی هم عصبانی ام از نادیده گرفتن احساسات خودشون.از غربت شون...

خدا گاهی آدما رو با غریزه شون امتحان میکنه. چیزی که خودش تو وجود آفریده ش گذاشته اما ازشون میخواد بهش غلبه کنن و عقلانی عمل کنن؛ پابذارن رو وجودشون و چیزای دیگه ای رو درنظر بگیرن...

ابراهیم با اسماعیل امتحان شد...با زیر پاگذاشتن غریزه حافظت از فرزند؛

فرزندی که سالها انتظار اومدنشو میکشیدن

  • ۱ نظر
  • ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۲
  • ۲۶۵ نمایش

شهرزاد 2

۱۲
آذر

محرمیت که فقط به کاغذ نیست؛

دل آدم باید محرم باشه.


فراموشی زمان میبره

  اگه من به هر دری زدم و اونی نشد که میخواستم بشه

لابد؛  قسمت خرافه نیست...


قسمت 7

  • ۰ نظر
  • ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۴
  • ۹۸۲ نمایش

تموم این شهر میدونن که بدجوری دوست دارم
که بدجوری گرفتارم
الهی قربونت برم
من هنوزم منتظرم
تورو به دستت بیارم

تو
شانس بزرگ همه ی عمر من اونکه تویی
فقط شبیه خودتی
تو
برگ برنده گل من اونکه تویی
فقط شبیه خودتی

بیای توی فال خودم
فقط بشی مال خودم
تا که حسودی بکنم
خودم به این حال خودم

دانلود از اینجا
  • ۰ نظر
  • ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۳
  • ۲۴۰ نمایش

وقتی اعصابم خط خطیه و صبح مقنعه سیاه سر میکنم، یعنی رسما اعلان جنگ دادم.

یعنی انقد اوضاع داغونه که بین این همه روسری رنگی و حتی مشکی، دست میذارم رو سادگی مقنعه.

یعنی قیافم اونروز مهم نیست.خودم برام مهم نیستم.

یعنی بعد این همه اختیار تو نوع پوشش،ارجاع پیدا کردم به اجبار دبیرستان و یه جورایی دارم سلام عرض میکنم به روزای گه مدرسه

سلام رفیعی! سلام زندگی تخمی...

  • ۲ نظر
  • ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۷
  • ۲۸۰ نمایش

مامان میگه زنی که بعد ازدواجش مثل قبل با دوستاش ارتباط داشته باشه، زن زندگی نیست.

اینو وقتی گقت که پیشش شکایت میکردم از رفقایی که کمتر دور و برما سبز میشن این روزا...

راست میگه. به هر حال زندگی جدیده، فضای جدید، ارتباطای جدید...

ولی من برخلاف آدمایی که ادعا میکردن بعد ازدواج تغییری توشون بوجود نمیاد، میگم فرق خواهم کرد؛

اصن خدا رو چه دیدی، شاید ارتباطاتمو بالکل تغییر دادم! دوست دارم محدود و محصور خونه و آدم جدیدی باشم که وارد زندگیم شده...

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود                     رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

  • ۱ نظر
  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
  • ۲۱۱ نمایش