مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

معمّم حقوقی

۱۹
ارديبهشت

من از حقوق بیزارم. از شکایت و طرح دعوا و حفظ کردن ماده ها و متنفرم. ترم آخر 8 واحد عمومی مونده بود. مجبور بودم برا اینکه ساعتام پر بشه، حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام بردارم. از اسمش عوق میزدم دیگه چه برسه به نشستن سر کلاسش.

با جبهه گیری وارد کلاس شدم.

وقتی دیدم استادش معمم هست و روحانیه،نزدیک بود سکته کنم که 16 جلسه رو چطوری باید بگذرونم...

خیلی آروم بود. دخترا رو سعی میکرد نگاه نکنه. همین اعصابمو بیشتر خرد میکرد.

درسو شروع کرد...نه کتاب داشت نه جزوه.قرار شد از چیزایی که حرف میزنیم سوال بیاد.

اون جلسه مباحثی مطرح کرد که جالب بود. اما گفتم جلسه اوله و بعدا همون کلاسای مزخرف میشه.

جلسه دوم،میخکوب شدم. سوالاش،منطقش،حرفاش،از جنس دیکتاتوری نبود.نوع برخوردش تو کلاس با جوابا،با سوالای جهت دار حتی،حساب شده و منطقی بود.

جلسه سوم فهمیدم موقع درس به چهره ها نگاه میکنه و موقع سوال پرسیدن بچه ها خوب گوش میده و ارتباط درست برقرار میکنه. تنها زمانی سرش پایین بود که نیازی نبود به ما نگاه کنه.

دیگه ازش بدم نمیومد. تو خونه و اتوبوس به درسا فکر میکردم و دیدم "حقوق" چه شاخه ی جالبیه و حقوق در اسلام اونقدرام که فکر میکردم بسته نیست.

همه ی کلاسا رو شرکت کردم و با اینکه خیلی سرم نمیشد تا حرفی بزنم،اما با عمق جون گوش میدادم.

سه بار بچه ها دست به یکی کردن و کلاسشو پیچوندن و بار آخر کارم به دعوا کشید. که آدم باشید. کلاسش چه ضرری داره که جلساتشو کم میکنید.

ساعتش 3 تا 5 بود 

استاد هم "فقط" برای این کلاس تا دانشگاه میومد و دفعه آخر برای همه غیبت گذاشت و گفت تو امتحان تاثیر میده و بهش حق دادم و اصلا ناراحت نشدم.

بعد هرجلسه تو خونه جزوه رو مرور میکردم و قشنگ به جونم مینشست.

دیگه احساس کردم از درس فراتر رفتم و دارم شخصیتشو تحلیل میکنم و تو موقعیتای مختلف تصور میکنم چه واکنش و عکس العملی داره. عقایدش درباب زندگی چیه. با خانومش چطور برخورد میکنه و دائم صحنه های طلا و مس تو ذهنم پِلِی میشد.

همیشه مرتب،شونه کرده و تمیز بود. بجز کفش روحانیون که بنظرم چیپه،مابقی لباساش واقعا خوشتیپ بود. یه روحانی تیریپ محمد خاتمی.

از یه جایی به بعد دیدم اوضاع داره خطری میشه. دیگه حالا من بودم که باید چشمامو پایین می انداختم و نگاش نمیکردم. اگه ازدواج نکرده بود،میرفتم جلو ولی متعهد بود و دوست نداشتم حتی نگاهم حقی از اون زن رو ضایع کنه.

شب امتحان فقط مرور کردم و تو کل چهار سال،اولین امتحانی بود که برگه دوم پاسخنامه گرفتم.

امتحان تو آزمایشگاه دانشکده شیمی یا زیست بود. خیلی پراکنده بودیم و فضا تاریک بود.ولی برای استراحت هر از گاهی سرمو میاوردم بالا و برای آخرین دفه ها نگاش میکردم. لباس جدید بادمجونی خریده بود و خوشپوش تر از همیشه شده بود.میدونستم دیگه قرار نیست ببینمش.برای همین ته برگه ام براش نوشتم حالم از این درس بهم میخورد و با تدریس متفاوت،سوالای بحث برانگیز و جوابای منطقی اش به حقوق علاقه مند شدم و از اخلاق خوبش که باعث شد تصورم از روحانی تغییر کنه،تشکر کردم

مو به موی جوابا رو نوشتم. اولین عمومی بود که 20 میشدم.

الان 3 سال گذشته و حتی اسمشم یادم نیست اما رفتارش،اخلاقش،منش و پوشش اش خیلی چیزا رو تو ذهن من تغییر داد.حتی درسهایی که درباب حقوق خودکشی،سقط جنین،رابطه نامشروع گفت،هنوز تو ذهنم میچرخه و این رشته تفکر ادامه داره.

یه روزایی با یاسمن حرف میزدیم که اگر یه روحانی بیاد خواستگاری جوابمون چیه؟

اونموقع بی برو برگرد میگفتم نمیتونم،نمیخوام و اصلا روبروشون نمیشینم که حرف بزنیم.

اما حالا که بهش فکر میکنم،وقتی میبینم ممکنه یک در میلیون،همچین آدمی میونشون باشه و من با ناآگاهی ام خوشبختی رو پس بزنم، ترس وجودمو برمیداره.

منطق و انصافش ،از خیل عظیم همقطارانش جداش میکرد.

الان اگه بگن آخوند، میگم بذار یه جلسه حرف بزنیم و بعدا درباره رد کردنش حرف میزنم...

ببین چه قشنگ آدما میتونن مرز مفاهیمو تو ذهن جابجا کنن...


+ پارسال بعد ماه رمضون یه فیلم دیدم تو سینما به اسم ناخواسته.شیرینه. از دیدنش صرف نظر نکنید :)

  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۱۶
  • ۱۷۱ نمایش

امید به زندگی

۱۶
ارديبهشت

میزان امید به زندگی پدربزرگ و مادربزرگم تو 80 سالگی اونقد بالاست که هر چند وقت یه بار میان تهران،همه جاشونو چکاپ میکنن و دوباره برمیگردن نهار، جوجه شونو میزنن...

اگر دردی داشته باشن،سریع درمان میکنن

پدربزرگم سرطان داشت و درمان کرد. هرروز ورزش میکنه. سر زمان مشخص ریش هاشو اصلاح میکنه.

مادربزرگم چندین ساله قند و آسم و روماتیسم رو یه جا باهم داره. الان دیگه نمیتونه بشینه. اما چنان قشنگ بلده تو همون جا،زندگی رو بچرخونه که احدی نمیتونه. صبح به صبح،سر ساعت مشخص،به تمام بچه هاش زنگ میزنه،خبرا رو میگیره، مخابره میکنه و عصر ،با خاله ام تحلیل شون میکنه.

سر هر مناسبتی بچه هاشو سعی میکنه دور خودش جمع کنه و رضایت از زندگی شو به حد نهایت برسونه.

این کارا رو نمیکنه که مثلا غصه یادش بره ها، واقعا از زندگی راضیه.

جفت شون بدبختی کم نکشیدن ولی برام عجیبه انقد محکم زندگی رو چسبیدن.

درحالیکه من منتظر نسیم ام که بیاد و از جا منو بِکَنه تا از این فلاکت زندگی نجاتم بده.

امید به زندگی من و مادربزرگم زمین تا آسمون فرق داره. وقتی میگم دلم نمیخواد زنده بمونم و مرگ برام شیرین تره، با اخم نگاه میکنه و فک میکنه کفر میگم.

مادربزرگم جنگ جهانی دومو دید، انقلاب و جنگ و تحریما رو پشت سر گذاشت و همه اینا در برابر ادامه زندگی،به چپش نیست...

اونروز دیدم برای راه رفتن ،قشنگ دولا شده بود و عصا لازم بود. داشتم فکر میکردم اگر من به این مرحله میرسیدم،هزاربار آرزوی مرگ میکردم ولی برای اون بخشی از زندگیه، مث دوییدن.

نسل اونا برای بقا میجنگه و زندگی رو ارزشمند میدونه؛  کاری که من و امثال من بلد نیستیم...

  • ۲ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۲
  • ۱۲۸ نمایش

هدیه معلمانه

۱۴
ارديبهشت

یکی از مادرا برای روز معلم امسال وسایل آرایشی و بهداشتی آورد.

این کار دو مفهوم داره.

یکی اینکه من اونقد هپلم که هم بو میدم و هم قیافه زشتی دارم و بهتره از اینا استفاده کنم.

یکی اینکه بنا به سن و علایقی که خانمها دارن و به احتمال زیاد استفاده میکنم،هدیه آوردن.

واقعا نمیدونم بر اساس شواهد، خوشدلی کنم و مورد دوم رو بپذیرم یا مورد اول. چون دقیقا 50-50 هستم.

اما دوست دارم فکر کنم مورد دوم بوده ،با پای خودش رفته مغازه و در کنار چیزی که برای خودش میخریده،برای من هم انتخاب کرده تا با دل خوش استفاده کنم و بگم چه آدمهای خوش سلیقه ای....میدونن بجای کاسه بشقاب، دختر جوانی مثل من چه استفاده هایی داره...

+ بعضیا یه چیزایی میارن انگار چاقو گذاشتن زیر گلوشون چیزی بیار. بابا روسری دست دوم و کتاب رنگ و رو رفته ی خونه ات نشونه محبت نیست.توهینه.

+بعد از پول نقد،سوغاتی خوردنی برای من ،بهترین هدیه است...😌 نون محلی،شیرینی اون منطقه،شکلات و پشمک و لواشک...😋 انقد به جونم میچسبه که میگم خدایا شکرت...این بچه ها چقد رحمت و برکت با خودشون میارن...

هم مبلغ زیادی نمیبره،هم نشون میده طرف حتی از راه دور هم به یاد تو بوده و این حالتو خوب میکنه... طعم خوراکی مناطقی رو زیر زبونت میاره که شاید پات به اونجا نرسیده باشه...

قشنگه؛ خیلی قشنگ...

  • ۲ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۹
  • ۱۴۳ نمایش

حلال مشکلات

۰۶
ارديبهشت

قبلا ته ماه که میشد، یکی میزدم تو سر خودم، یکی جیب خالیم که چی شد؟ این همه زندگی به کجا رسید؟

این همه سختی کشیدی چه اتفاقی افتاد؟بدبخت عمرت تموم شد. جوونیت به فاک رفت. کجایی؟

اما حالا یه مدتیه ته ماه که میشه، خوشالم میشم! عمرم میره که میره، به درک! 25 سالم تموم شد که شد.

عوضش ته هر ماه ، 1 تومن میاد دستم. اصن عمرو میخوای چی کار کنی؟ هرکاری کنی بالاخره پیر میشی

بذا کار کنی، جونت دربیاد و پول دربیاری و بمیری.

رگ خوابم با پول بدست میاد. باهاش احساس امنیت و سروری میکنم...

دیگه مث سگ، با بدبختی زندگی نمیکنم. اراده میکنم و میخرم، میپوشم ، سوار میشم.

ته ماه نوید تموم شدن عمر نیست، بوی خوشحالیه...

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۳۷
  • ۱۶۳ نمایش