مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «مهد» ثبت شده است

هدیه معلمانه

۱۴
ارديبهشت

یکی از مادرا برای روز معلم امسال وسایل آرایشی و بهداشتی آورد.

این کار دو مفهوم داره.

یکی اینکه من اونقد هپلم که هم بو میدم و هم قیافه زشتی دارم و بهتره از اینا استفاده کنم.

یکی اینکه بنا به سن و علایقی که خانمها دارن و به احتمال زیاد استفاده میکنم،هدیه آوردن.

واقعا نمیدونم بر اساس شواهد، خوشدلی کنم و مورد دوم رو بپذیرم یا مورد اول. چون دقیقا 50-50 هستم.

اما دوست دارم فکر کنم مورد دوم بوده ،با پای خودش رفته مغازه و در کنار چیزی که برای خودش میخریده،برای من هم انتخاب کرده تا با دل خوش استفاده کنم و بگم چه آدمهای خوش سلیقه ای....میدونن بجای کاسه بشقاب، دختر جوانی مثل من چه استفاده هایی داره...

+ بعضیا یه چیزایی میارن انگار چاقو گذاشتن زیر گلوشون چیزی بیار. بابا روسری دست دوم و کتاب رنگ و رو رفته ی خونه ات نشونه محبت نیست.توهینه.

+بعد از پول نقد،سوغاتی خوردنی برای من ،بهترین هدیه است...😌 نون محلی،شیرینی اون منطقه،شکلات و پشمک و لواشک...😋 انقد به جونم میچسبه که میگم خدایا شکرت...این بچه ها چقد رحمت و برکت با خودشون میارن...

هم مبلغ زیادی نمیبره،هم نشون میده طرف حتی از راه دور هم به یاد تو بوده و این حالتو خوب میکنه... طعم خوراکی مناطقی رو زیر زبونت میاره که شاید پات به اونجا نرسیده باشه...

قشنگه؛ خیلی قشنگ...

  • ۲ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۹
  • ۱۳۹ نمایش

امروز یکی از مادرا صدام کرد جلو در. دردش این بود چرا بچه من تو عکسایی که هرروز میفرستی نیست، ولی دونفر دیگه همیشه هستن.

هرچی میگم اینجور که تو میگی نیست، باز عربده خودشو میکشید.

با اینکه حق با اون نبود ولی بهش گفتم از این به بعد بیشتر توجه میکنم اما ای کاش با لحن بهتری حرف میزدین.

انقد حرفا و اعتراضش سخیف بود که عارم میاد بنویسم.سطح دغدغه مردم حالمو بهم میزنه.
اون آخرا که هرچی میگفتم حرف خودشو تکرار میکرد، اعصبامو خط خطی کرد و منم شروع کردم به داد و بیداد.
ولی رو مرز گریه بودم. که چقد کوته فکر...بیچاره اون بچه که زیردست توی گرگ داره بزرگ میشه.
اشتهام کور شد و غذا نخوردم. یک ساعت با مدیر حرف زدم و بخاطر همین کارم افتاد رو دوش یکی دیگه از همکارا
از وقتی هم برگشتم مث سگ پاچه همه رو گرفتم. کوچیک تا بزرگ. چون اعصابم داغون بود و بغض و گریه همین دمه اما نترکیده و این دردشو بیشتر میکنه.
ازش نمیگذرم که تمام زحمات منو یکجا به باد داد؛ که یه روزمو به گه کشید.خودخواه عوضی

+ بعدازظهر فهمیدم مبلغی که مدیر به خدمه ی جدید پیشنهاد داده، 100 هزار تومن بیشتر از مربی های مهده.
یعنی تو این مهد اگه کون بچه ها رو بشوری، بیشتر کار ات ارزش داره تا همون مدت زمان 20 تا بچه رو سر کلاس نگه داری و آموزش بدی.
درصورتی که از خدمه قبلی رسما بیگاری میکشید...
اون وقت ما دلمون خوشه تو محیط فرهنگی و و باارزش کار میکنیم...
تو این دوسال با مدیرمون پیر شدم...دندون رو جیگر گذاشتم تا امسال تموم بشه و بعد کوله مو جمع کنم برم
اوایل خیلی فرق داشت، اما حالا حیله و دروغ و چندرنگی و سوءاستفاده و کودنی و بی تجربگی اش اعصابمو ریخته بهم
شاید اصن کار مهد رو کامل کنار گذاشتم. این حد از صرف انرژی و عمر درقبال این پول، توهین و فحشه.فحش
  • ۴ نظر
  • ۲۶ دی ۹۷ ، ۲۲:۰۸
  • ۳۴۵ نمایش

وقتی یکی محکم میگه نه ، یعنی نه.

یعنی حضورت اعصابو بهم میریزه.

یعنی عصبانی شدن تا نفرت. 

یعنی حس ناامنی از وجود یک سایه.

یعنی گمشو برو. ول کن. 

حتی اگه علنی مزاحم نشی, همینکه تو ذهنت تسخیرش میکنی,یعنی مزاحمت و نفرت.

این ارادت نیست.رنجشه


بعضی مواقع بچه ها میچسبن به یکی و از روی ارادت دوست دارن باهاش بازی کنن,حرف بزنن,کنارش بشینن و حتی ببوسنش.

از همین حالا بهشون یاد میدم وقتی طرف دوست نداره,نزدیک نشو.ولش کن.دلش نمیخواد با تو باشه.برای بوسیدن,ازش اجازه بگیر.

بفهم چون وقتی بزرگ شی,کسی نیست این مسائل ساده جزئی رو برای تو شرح بده و از روی علاقه میشی کَنِه و مزاحم و منبع نفرت کس دیگه.

بفهم و این روابطو بلد باش.

وقتی هرکاری تونستی کردی و تو رو نپذیرفت,ولش کن،اون مال تو نیست.اینو بفهم.

  • ۱ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۳۵
  • ۲۵۰ نمایش

نمیخوام بر حسب کلیشه های جنسیتی پیش برم ولی واقعا بعضی کارا رو پسرها بیشتر دوست دارن و بهتر انجام میدن,بعضی کارا رو دخترا.

مثلا وقتی بچه ها لگو بازی میکنن و کل کلاس پخش میشه,دخترا با ظرافت و علاقه جمع میکنن و پسرا از سر وظیفه و اجبار و سرسری.

اما در هر حال اجازه نمیدم این کار مختص دخترا بشه چون میشن آشغال جمع کنِ پسرا. که هرچی اونا خواستن بریزن و بازی کنن و عشق کنن,اینا جمع کنن😒هرگز. باید مسئولیت بر عهده گرفتن عواقب هرکاری رو بپذیرن و بفهمن هر لذت و شادی و بازی عواقبی داره که نمیشه ازش اجتناب کرد.

دوسشون دارم پس سرسختانه وایمیسم تا رسم زندگی رو از طریق بازی یاد بگیرن.

#کلیشه_جنسیتی

  • ۰ نظر
  • ۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۵:۰۳
  • ۱۴۷ نمایش

بیگاری

۲۰
خرداد

کسایی که دوره مربیگری مهد رو میگذرونن,پایان کارشون یه دوره کارورزی دارن که 30 ساعت باید برن یه مهدی به انتخاب خودشون,تو کلاسای مختلف بچرخن و کارا رو عملی یاد بگیرن.

این دوره به اسم کارورزی نامیده میشه اما در واقع حمالی مفتی از شخص بدبخت تازه کاره که قرار نیست دیگه چشمت بهش بیفته پس تاجایی که میشه ازش کار میکشی.

دوره خِفّت کارورزی خودم یادم نمیره چطور بی حرمتی رو تو چشمام کردن.

مدیر ما بی حرمتی نمیکنه.با عزیزم قربونت برم چنان کاری از طرف میکشه که تابحال از مربیاش نکشیده.

خدمه ما یه روز مرخصی بدون حقوق گرفت(بماند که چطور پدرشو دراورد) مدیر گفت بجاش یه کارورز بیاد.بدبخت تمام بچه ها رو شست و دستشویی برد.درصورتی که وظیفه مربی این نیست که حالا تو دوره کارورزی تمرینش کنه!!

باید یاد بگیره چطور بچه ها رو مدیرت کنه,عملی قصه بگه,اگه اتفاقی افتاد چطور باهاش مواجهه بشه و خیلی چیزای دیگه که این دوره رو میتونه مفید کنه اما مدیرای مهد با خدانشناسی شون چنان بیگاری از این آدمای تازه کارِ عاشق بچه میکشن که تا عمر دارن یادشون باشه.

کارورز قبلی سی ساعتش تموم شده بود و مدیر تمام کارای رو زمین مونده ی مهد رو ازش بیگاری کشیده بود.روز آخر صداش کردم سوالی نداری؟ ببین من تو فلان کار این روش رو بکار میبرم.تو این موقعیت اینطوری.اینجا باید اینکارو بکنی.اینجا با فلان روش جواب نمیگیری.سوالی نداری؟

نگام کرد و گفت نه.سوالی ندارم.خیلی ممنون که کمکم میکنید.

نمیدونست این کارا وظیفه ماست و اون به امید کار تو این مهد مث خر تا روز آخر جون کند درصورتی که نیروی مهد تکمیله و مدیر اینو خوب میدونست اما بازم کار خودشو میکنه...

حرف آخر اینکه تازه کار باشی و چم و خم مسیر رو ندونی,سوارت میشن. هیچ اجتنابی هم نداره و تا بوده همین بوده.چون آدمها انصاف تو وجودشون نیست.

  • ۲ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۱
  • ۲۴۸ نمایش

بچه هایی که برف براشون جالب بود!

  • ۲ نظر
  • ۲۸ دی ۹۶ ، ۱۲:۰۷
  • ۲۹۰ نمایش

شغل شریف

۰۷
آبان
من به بادمجون حساسیت دارم. یعنی سریع بالا میارم.
وقتی بوی استفراغ هم به مشامم برسه, بالا میارم.
حالا فک کنین هشت صبح دیروز,یکی از بچه تو کلاس بالا آورد که شب قبلش کشک بادمجون خورده بود
حال منو تصور کنین...
.
.
و من تو این فکر که چه فرقی بین من و خدمه مهد هست که من باید بهشون درس بدم و اون بچه ها رو بشوره...
.
.
ما هر دو از بوی استفراغ حالمون بد میشد
ولی اون باید جمع میکرد چون جزو وظایفش میشد و من از دور نگاه میکردم
میدونی چرا این کارو قبول کرده؟
چون به پولش احتیاج داره
میدونی چرا؟
چون طلاق گرفته و یه بچه سه ساله داره...
به گمونم هربار که کسی رو میشوره یا استفراغی رو جمع میکنه,به سرنوشت خودش و اون شوهر وامونده اش لعن میفرسته...
زنی جوون مهربون خوش چهره...
خدا تن و روحشو حفظ کنه و دستگیرش باشه و ازین وضعیت نجاتش بده...
من با شستن بچه ها خیلی مشکل ندارم,ولی استفراغو نمیتونم جمع کنم.
اگه یه روزی تو همچین شرایطی بودم,گشنگی و آوارگی رو ترجیح میدم تا جمع کردن استفراغ دیگران.
با اینکه ناراحت بود,ولی حتی یه اخم هم به بچه نکرد...
آدمیت تا کجا...؟!
پ.ن:
اقای برادر داره کشک بادمجون میخوره و کسی جرات نداره بگه نخور من حالم بد میشه. بس که دموکراسی تو خونه دیکتاتوری ما برقراره😐
  • ۳ نظر
  • ۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۴:۵۰
  • ۲۳۵ نمایش

وقتی یه مهدو میبینید,فک میکنید کاری آسونتر از بچه نگه داشتنم مگه هست؟!اصن مگه آموزش میخواد؟؟

ولی اگه حوصله و ذوق بچه هارو نداشته باشین,یه محیط سرسام آور روانی کننده میشه .یعنی شرط اول؛علاقه!

ضمن اینکه همینجوری درو وا نمیکنن برین تو!! اول از همه باید مدرک مربی گری داشته باشین از مکانهای معتبری که تحت نظر بهزیستی باشه.

بعد از چن ماه که آموزشها و آزمونها و کارورزی رو پشت سر گذاشتین(کلاسهاش 300 هزار تومنه)،باید یه مهد پیدا کنین

حالا هفت خان رستم برای مدارک مورد نیاز بهزیستی شروع میشه:

1. خود بهزیستی: برای تحویل مدارک اولیه و گرفتن معرفی نامه به بخشهای بعدی.

2. تاییدیه سلامت روان: یه دکتر اعصاب شما رو معاینه میکنه که یه وقت روانی نباشی

3.آزمایش اعتیاد: میری بیمارستان ناجا نمونه ادرار میدی ببینن کشیدی یا نه!

4.سوء پیشینه: رفتم پلیس +10 اثر تمااااااام انگشتامو ثبت کردم و اینگونه وارد چرخه آدمای بزرگ شدم!

4. حراست بهزیستی: پدرجدمو آورد جلو چشام!! یعنی سوالایی پرسید که خودم بهش فک نکرده بودم و جوابو نمیدونستم! حالا خوبه میخواستم برم مهد نه کار سیاسی و اداری!!

5. بهداشت اصناف: ما چون لیسانس داشتیم,امتحان غیر حضوری دادیم.ولی بقیه 8 جلسه باید برن سر کلاس. خروجی اش یه آدم وسواسی به شدت بهداشتی میشه!!!

6.کارت بهداشت: یعنی پروسه ای بودا!!!! اول رفتم درمونگاه,بعد پاس دادن دفتر پیشخوان,بعد دوباره درمونگاه,بعد آزمایشگاه,بعد سه روز پشت هم, صب به صبح, سه قوطی عن, تحویل آزمایشگاه دادم تا یه وقت انگل نداشته باشم.

بعد دوباره پاس داده شدم به دفتر پیشخوان برای تحویل کارت بهداشتی که فقط 6 ماه اعتبار داره و برای تمدیدش,دوباره روز از نو, روزی از نو!!

7.کپی برابر اصل نصف مدارک زندگیت: رفتم دفتر اسناد و بخاطر یه مهر ناقابل,برای هر برگ,دوتومن پیاده شدم!!

به خودم میگم این همه سنگ و مانع و مثلا حفاظت هست و وضعیت مهدهای ما اینه!!خدا بداد برسه

تا الان 580 هزار تومن خرج کردم که فقط وارد مهد بشم. با وجود این,راضی ام که شغل پیدا کردم

برا پشت سر گذاشتن این مراحل هم که هر کدوم یه سر شهر بود،با خودم فکر میکردم این مث یه بازی میمونه که یه سری قفلهایی تو سرتاسر شهره و من باید بازشون کنم و این به صبر و سرمایه و مهارت من نیاز داره!

میشستم برنامه ریزی میکردم با اتوبوس و بی آر تی و مترو چطور از این سر شهر میشه رفت اون سر شهر!!

اینجوری سر ذوق میومدم و برام هیجان انگیز میشد. تازه با محله های تازه هم آشنا میشدم :))


  • ۲ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۴۲
  • ۲۶۴ نمایش

تنگنا

۰۵
مرداد

همه ی پستهای موضوع "مهد" ستون بغل، نگرش متفاوت من نسبت به جایی بود که توش قرار گرفته بودم

اما....

واقعیت چیز دیگه ای بود.

نگفتم تو اون خراب شده چی گذشت...

نگفتم چون نخواستم تصور خودمو خراب کنم.

چون دیدم گرچه این واقعیت عینی امروزه اما نباید تصورات ذهنمو دور از واقعیت بشمرم.

چون مفهومی که تو ذهنم بود، غیر طبیعی و فرا زمینی نبود که فراموشش کنم و نادیده بگیرم.

چرا باید شرایط رو میپذیرفتم؟؟

نگفتم بچه بیش فعالی رو تو اتاق حبس میکردن و جلو همه کتک زدن.

نگفتم به اندازه چس مثقال غذا میدادن و بچه ها رو گرسنه نگه میداشتن

نگفتم 20 تا بچه رو میکردن تو یه اتاق و هیچی دستشون نمیدادن تا سرگرم بشن یا حتی بازی کنن

نگفتم بچه های شیرخواره اونقدر گریه میکردن تا حلقشون خشک بشه

و حتی کسی نبود توی اتاق باشه تا بچه ها احساس تنهایی نکنن

نگفتم بوی شاش و شیر فضای اتاقو متعفن کرده بود

نگفتم مربی ها اونقدر درگیر بودن که بوی عرقشون حال آدمو بهم میزد

نگفتم موقع خواب، مثل زندان بچه ها رو ردیف میکردن و حتی اجازه ی تکون خوردن نمیدادن

نگفتم برای بیرون اومدن از اون خراب شده، دقیقه ها رو میشمردم.

نگفتم توی شیرخواره ،بچه ها ازم جدا نمیشدن چون امنیت رو از سگ های نگهبان مربی حس نمیکردن.

نگفتم پشت این همه واقعیت، له شدم و صدای شکستنمو شنیدم.

نگفتم برای این بحران با سه مشاور و متخصص مختلف کودک مشورت کردم و فهمیدم وضع بیشتر مهدها همینه.

مهد خوب و درجه یک تهران هم منِ بی تجربه لیسانسه رو استخدام نمیکنه

گفتن یا باید بپذیرم یا کنار بکشم.

پذیرفتن به معنای شکستن همه ارزشهام بود، همه ی دنیای کودکی که به خاطرش این کار رو دنبال کردم

کنار کشیدن هم به معنی بی تفاوتی و تسلیم به شرایط موجود

نگفتم تو چه دو راهی وحشتناکی گیر کردم و مستاصل زار زدم

نگفتم بعد از دو بحران بزرگ که مشاور گفت خوب مدیریتشون کردم و حالا باید زندگی مو از سر بگیرم، بحران سوم رو با فضای کار تجربه کردم

چیزی که میتونست دستمو بگیره تا بلند شم، همه ی بحرانهای مثلا مدیریت شده رو دوباره سرم آوار کرد.

نگفتم چون نخواستم نابود بشم.چون وقتی به چیزی بیشتر پر و بال بدی،بزرگتر جلوه میکنه

بچه ها، معصومانه ترین آرزوی من بودن ؛ نمیخواستم آخرین امیدمو از دست بدم...

منتظر شدم تا راهی پیدا کنم... یعنی باز هم صبر و صبر و صبر....
  • ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۵
  • ۳۸۹ نمایش

مهد کودک

۰۲
تیر

کار دومی که رفتم سمتش، مربی گری مهد بود

همیشه به بچه ها علاقه داشتم. تمام مهمونی های خانوادگی من با بچه ها میگذره.

وقتو فراموش میکنم و تو  دنیایی غرق میشم که دست خودم نیست.

بچه ها پاک ترینن.بهترین دلیلم برای زندگی...

حتی گاهی فکر میکنم شوهر آینده رو بخاطر بچه میخوام؛ نه خودِ گور به گور شده اش :)))

وقتی میرفتم کتابخونه برای کنکور درس بخونم، آگهی مربی گری رو هرروز میدیدم و

به خودم قول میدادم یه روز این دوره ها رو طی کنم،یه روز به چیزی که میخوام برسم...

گرچه هیچ ربطی به رشته ام نمیتونست داشته باشه.

اینجوری نیست که بری مهد بگن بیا تو خاله!! بیا با بچه ها بازی کن...

باید بری دوره مربی گری رو بگذرونی که خودش 3 ماه طول میکشه

کلی کلاس بدردبخور و کاربردی .حتی برای مادرای خانه دار. از روانشناسی کودک گرفته تا کمک های اولیه.

درست بعد ماه رمضون فارغ التحصیلی پارسال،رفتم ثبت نام دوره ها.اون موقع 300 تومن تو جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران.

دیگه برام مهم نبود دانشگاه چه خبره و چه اتفاقایی میفته.که چطور برای چیزی زندگی مو گذاشتم که به جایی نرسید؛

من داشتم زندگی خودمو از سر میگرفتم.یه شروع شاد بعد کلاسهایی که زندگیمو واقعا بهتر کرد...

دوره ها تموم شد و من رفتم برای کارورزی...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۵:۵۱
  • ۱۲۳ نمایش