مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

تمام مقاطع تحصیلیم،حول و حوش ساعت نه - ده ،از پنجره مدرسه، خیابونا رو نگاه میکردم و آرزو داشتم یه بار،جای اون آدما بیرون باشم...آزاد و رها،بدون اینکه کسی کاری بهم داشته باشه.
امروز یه کار بانکی داشتم و از جلو مدرسه راهنمایی مون رد شدم و توش سرک کشیدم!
حالا نه دانش آموز بودم ، نه معلم ،نه محصل، نه کارمند رسمی، نه زن بچه داری که پابند چیزی باشه که بخواد زود برگرده.

  • ۱ نظر
  • ۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۴:۲۵
  • ۱۴۳ نمایش

خوش سیما

۲۱
مهر

پسره وقتی از در وارد شد، یه همچین قیافه ای داشت.

اونقدی ترسیدم که زبونم بند اومد.مامانم همینطور. ابروهاش خیلی تو چشم بود. با چهره تیره اش ، ترکیب خوفناک ایجاد میکرد.

خیلیم اعتماد به نفس داشت.و باهوش بود.همون اول، تو اتاق سوتی کلفت دادم. ولی خودمو جمع کردم.

خداییش تو باقی موارد از من سر بود و حتی انقد خوب بود که باورم نمیشد همچین موردی روبه روی من نشسته.

حتی تو تلفن چند مورد بود که به مامان گفتم بپرسه مطمئنن منو میخوان؟!

کم کم ترسم داشت میون شوخ طبعی و حرفاش رنگ میباخت.ولی جلسه بعدم دوباره همون آش و همون کاسه.

حتی تو ذهنمم بهش فکر میکردم میترسیدم. مامان میگفت اشکال نداره.اگه تو اتاق یادت میره چه شکلیه، تو زندگی هم یادت میره

من از قیافه گذشتم چون بنظرم اخلاق مهمتر از همه چیزه. حتی اینم بهش کنایه وار گفتم.

اما خودشون دیگه نخواستن ادامه بدن.

فک میکنین یکی از دلایلش چی بود؟

خانواده مو دیده بود و میگفت این در آینده حتما چاق میشه ://///////

به این حرف که فک میکنم میخوام کله مو بکوبم به دیوار که آخه چرا انقد راحت با قیافه اش کنار اومدم؟؟؟؟؟

چرا انقد سریع کوتاه میام و حاضرم از خیلی چیزا بزنم تا اصل زندگی تشکیل بشه اونوقت یه سری سر ساده ترین چیزا پاپس میکشن و وقتمو میگیرن؟

دیگه از 25 گذشت...انگار که آب از سرم گذشته.دیگه یه وجب دو وجب اش فرق نمیکنه. دیگه تصمیم گرفتم کوتاه نیام... با اولین نشانه یا رفتار نامطلوب 3 موردو تا حالا رد کردم.گور باباشون.

 

  • ۱ نظر
  • ۲۱ مهر ۹۸ ، ۰۲:۰۷
  • ۱۹۱ نمایش

امروز جایی کامنتی میخوندم که از خاطرات به جا مونده ذهنش از سال 88 نوشته بود؛ اون موقع که 6 سالش بوده و همه چیزو خوب نمیفهمیده اما تصویر اون سالها تو ذهنش خط انداخته و با اینکه ربطی به قضایا نداشته ، چطور درگیر خیلی چیزا شده.

چهره اش نمیخورد بچه باشه. یه پسر جوون بود.

بعد نشستم توی مغز پیزوری خودم حساب کردم الان 16 سالش شده و دیگه بچه نیست.

اما عجیب بود؛ اینکه اینبار دور نبود، مثل انقلاب، مثل جنگ و هزاران چیز دیگه. خودم همه ی اون اتفاقاتو با چشم دیده بودم و ده سال بزرگتر از اون بودم.

دیدم اونقد پا به سن گذاشتم که حالا خودم میتونم خاطره گو باشم؛ ولی یه آن دردم اومد؛ من چی دارم برای گفتن؟

چه عصری رو پشت سر گذاشتیم؟

ما دوره گذار بودیم...

گذار از هیچ.

نه تغییر شگرف اجتماعی داشتیم و نه حتی زندگی ساده و معمولی و زاد و ولد.

ما هیچی نداریم و هیچ کجای تاریخ جا نمیگیریم.

ما مرحله ی عبور بی تاثیریم.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مهر ۹۸ ، ۰۱:۳۵
  • ۱۸۱ نمایش