مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

هویت 1

۳۰
بهمن

هر وقت میشستم پای درس واسه کنکور،هزارکار نکرده و جای نرفته از ابتدای خلقتم، میومد تو ذهنم و رو خطهای کتابا رژه میرفت.

هممه رو لیست میکردم و قبل شروع درس نگاشون میکردم و به خودم دلداری میدادم بذار این بیصاحابو بدم، همه رو عملی میکنم...

و هرروز به تعداد این لیست افزوده میشد...

از جمله این کارا، گشت و گذار فرهنگی بود! مثلا موزه

آقا ما پاشدیم رفتیم موزه ملی بلیط بخریم نوشته بود برای هر بنی بشری از هر قشری، نیم بها.

اون یارو بلیط فروش هی میخواست نصف قیمت بفروشه، دید واجد هیچ کدوم از شرایط نیستم.

دانشجو؟کارمند؟؟ معلم؟؟ آخرش  با یه لحنی گفت حتی دانش آموزم نیستی؟!!؟!

گفتم نه آقا، هیچی نیستم. بلیط کامل بده ما بریم تو، بیشتر از این خفیف مون نکن.

یعنی حد فاصل مدرسه تا دانشگاه، هیچ هویت به خصوصی نداشتم! فقط "بودم" تا نتایج بیاد و ببینیم دانشجو محسوب میشیم یا نه.

قد و هیکل مونم به بچه مدرسه ای میخورد!

ترم اول دانشگاه رفتم دنبال زبان، یارو مصاحبه گره گفت فک کردم راهنمایی هستی :l

منم ازون به بعد، ابروهامو نازک تر بر میداشتم ، بلکه از چهره کمتر اشتباه کنن. یا حداقل نسبت بفرض شون به شک بیفتن...


ادامه داره


+ پ.ن: چن وقت پیش که لیستمو پیدا کردم، انصافا همه رو عملی کرده بودم بجز کلاس فرانسه

  • ۲ نظر
  • ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۵۳
  • ۱۵۹ نمایش

اژدهای درون

۲۶
بهمن

اگر جوانی در مقطع تحصیلات عالی بتواند آگاهانه بگوید که

بخش بزرگی در نهاد او به اتمام دوره دانشگاهی تمایل دارد

و بخش کوچکی در او فکر میکند که این کار پوچ و بی معنی است

و بخش متوسطی در ضمیر او از او میخواهد فرار کند و با پیامدهای فارغ التحصیل شدن روبه رو نشود

و باز، بخش کوچکی میخواهد کاری را انجام دهد که به او گفته شده آن کار درست است،

در اینصورت جوان ، سخت ترین قسمت جنگ اژدهای خودش را انجام داده است

.

.

.

منو میگه.داره مستقیم تو کتابش درباره من و احوال یکسال اخیرم حرف میزنه :l

من هنوز شکستش ندادم.هنووووز دارم میجنگم.هنوز سردرگمم

#رابرت_الکس_جانسون

#عقده_مادر

  • ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۱۳
  • ۱۰۹ نمایش

خسته

۲۵
بهمن

دلم میخواد خدا از پشت گردن بلندم کنه بذاره یه جای دور...جایی که هیچ خری نباشه. صدای هیچ اشنایی نیاد. اونقد غریبه دور و برم باشه که دیگه از هیچی نترسم. اونقد دورِ دور که بگم تموم شد زندگیم. دیگه تعلقی ندارم. بیا منو ببر.

اونوقت که بگم خدا,اماده ام برای پرواز...

خسته ام. نه ارشد میخوام,نه ورزش نه کار کودک نه زبان نه حتی ازدواج.

میخوام که دیگه تموم شم.تو سکوت و خلسه تمومِ تموم بشم...

بیا به دادم برس خدا

  • ۵ نظر
  • ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۰۲
  • ۲۵۴ نمایش

داشتم فکر میکردم اون همه وامی که از دانشگاه میگرفتم,به کدوم زخم زدم این چن سال؟

اصلا یادم نمیومد

در گذر زمان,دونه دونه به ذهنم رسید

چقد شاهانه زندگی کردم! هرچی میل میکردم,با کمی پس انداز و وام بعد یه مدت میرسیدم! دوربین عکاسی و گوشی و هارد و فن و سی پی یو کامپیوتر و طلا ملا و دوباره گوشی و اکواریوم و ....

خلاصه کم نذاشتم برای خودم! الحق که اون 4 سال,دنیا به کامم بود! انقد خوش گذشت که سیر شدم و ایستادم گفتم بعدش چی؟!

ازون زمان رنج و مصیبت و تنگی شروع شد

وقتی "فکر" به کار افتاد و فهمید واقعیت از چه قراره...

  • ۲ نظر
  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۴۳
  • ۱۸۶ نمایش

اسکل

۱۷
بهمن

ببین اون موقع ها چقد زندگی یکنواخت بود و فشار زیادی داشت که اومدن دهه فجر و شنیدن موسیقی های انقلاب بخش خوش زندگیمون بود

تف به مدرسه

تف به سرمای بهمن

  • ۱ نظر
  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۰۳
  • ۱۳۴ نمایش

بیماری محبت

۱۵
بهمن

عدم ازدواج و بروز ندادن احساسات مناسب و به وقت برای همسر و فرزند,باعث میشه این ادما احساساشونو بیجا و نامناسب برای افرادی خرج کنن که هیچ مسولیتی در قبالشون ندارن. در نتیجه این خرج عواطف رو برباد رفته درنظر میگرن که خودش میتونه باعث ناکامی ,افسردگی, و گاها انتقام هم بشه.

کلا هرچیزی به اندازه و به موقع خوبه. محبت هم اگه این دو شرط رو رعایت نکنه,میتونه مخرب باشه.

این ادما , سعی میکنن به اولین فرد که فک میکنن میتونن احساساشونو بهش غلبه بدن یا براشون تکیه گاه بشن,به زووووور غالب میکنن.گاهی خشم و ظلم پنهان وجودشونم سر این بدبختا خالی میکنن.

حقیقتا این ادما بیمارن. اما بیماری که نمیشه اسمی روش گذاشت یا برای دادخواهی پیش بقیه,متهمشون کرد. و اگه کسی زیر دستشون بیفته,یا با زیرکی میتونه از زیر دستشون دربره یا خدا رو واسطه کنه برای نجات و فرج.

واقعا ازدواج ادمو تغییر میده

  • ۱ نظر
  • ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۲۲
  • ۱۳۷ نمایش

عظمت سکوت

۱۴
بهمن

همونقدر که واقعا بزرگ هستی،بزرگ باش

به اندازه فهم و صبر و  تحمل ات

چون سکوت کار آدمای بزرگه

اگه فک میکنی بزرگ نیستی و فقط محض تقلید این و اون ساکتی، بدون همین سکوت ،فردا از آدمای کوچیک،طلب کارای پر کینه میسازه؛

طلبکار از زمین و زمان، از خدا و دنیا و بنده هاش

فکراتو بکن. اگه میتونی مثل آدمای بزرگ ، سکوتتو تا توی گور ببری،سکوت کن...

#رقص_پرواز


  • ۲ نظر
  • ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۸
  • ۲۰۶ نمایش

پایبندی

۱۳
بهمن

سال کنکور که دیدم به خودی خود در عسر و حرج هستم ، گفتم یکم بیشتر مراقبت کنم تا این اضافه وزنو کم کنم.

یعنی همینجوری که خودش داشت کم مشد، بیشتر مدیریتش کردم

تصمیم گرفتم هروقت گرسنه ام میشه غذا بخورم و بیشتر راه برم. همین!

به همین روش ده کیلو کم شد! بدون هیچ درد و مشکلی.

در حقیقت کافیه فقط یکم برنامه هامونو تغییر بدیم تا به حد تعادل برسیم.

اینکه هر وقت گرسنه باشی سمت غذا بری، امر بدیهیه

اما تو خونه ما هیچ وقت همچین قائده ای وجود نداره!

پایبندی به قوانین تو شرایط متفاوت مشکله که باید اونو حل کرد :)

  • ۱ نظر
  • ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۱۶
  • ۲۱۷ نمایش

وقتی تو زمین مبارزه تنها تویی و حریفت؛

هم حس خوب داره,هم بد

خوبش اینجاست که فقط تویی که باید تصمیم بگیری.تویی که به خواست خودت ضربات و ترکیبشونو انتخاب میکنی و دیگه فرمایشی نیست. اما بدی اش اینه همه ,همممه نگاه میکنن ببین چیکار میکنی...

وارد زمین که شدم,گفتم علی الله. هرچه باداباد

وسط زمین که میایی,همه بچه ها دور میشینن و تشویق میکنن. مث رینگ بوکس. همه داد میزنن بزنش,بزن تو سرش...نریو برو تو صورت... دوبل بزن....یه پا دوبار....برو.برو جلو....نترس.... تک کار نکن...

میدونی,حتی اگه خودت نخوای,انقد حجم تشویق و صدا زیاده که میری سمتش.میری و چیزی ازت برمیاد که خودتم باورش نداشتی تو وجودت هست.

همه ی ترسمو خوردمو تبدیلش کردم به انرژی. اومد توی دست و پاهام.وحشی شده بودم. اما ته ذهنم هنوز ازش میترسیدم.برا همین بیشتر دفاعی عمل میکردم. من,توی زمین, روبروی کسی ایستاده بودم که ازش میییترسیییدم.

اما بخاطر جرئتی که پیدا کرده بودم,چند جا حمله رفتم که دقیقا همونجاها دو ضربه سر خوردم و باختم.

استاد میگه حمله مهم نیست. مهم اینه حتی اگه دفاعی کار باشی,امتیاز ندی. هوشمندی,هوشمندی,هوشمندی

گاو بازی تو تکواندو معنی نداره. نیروی زیاد و وحشی بازی بکار نمیاد. مهم درایت و فکر تو بازیه.

اگه اون دوتا ضربه رو نمیزدم,شاید مساوی میشدیم.مساوی با کسی که مث سگ ازش میترسیدم.

استاد میگه حتی صفر صفر هم میشی,بذا بشی. با افتخار سرتو بالا میگیری میگی بلد نبودم بزنم,اما امتیازم ندادم...

این تاکتیک های تکواندو فقط برای زمین مبارزه نیست,برای ارتباط با ادمهای دیگه تو زندگی روزمره هم هست. اینکه وقتی خوردی, نگاه نکنی,عکس العمل به موقع داشته باشی,به طرفت اجازه ی حریم شکنی ندی,اگه گنده بک بود و قَدَر,ازش نترسی,بمونی و با ترست مبارزه کنی و طرفو سر جاش بشونی.

تکواندو ما رو برای زندگی عزتمندانه تربیت میکنه. کمبودی که تو دانشگاه و محل کار و گاها زندگی هامون میبینیم....

  • ۲ نظر
  • ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۸
  • ۳۱۵ نمایش

این هفته استاد برای ایجاد انگیزه کلاسو دو گروه کرد که مثلا لیگ باشگاهی داشته باشیم.

هر از گاهی برای عوض کردن جو و جلوگیری از یکنواختی,یه ابتکار عملی میزنه.

ایندفه هر دو گروه یه سرگروه دارن که حریفها رو اونا از تیم انتخاب میکنن و میفرستن وسط.

همه دور میشینیم و مبارزه رو دقیق نگاه میکنیم.

سرگروهم میگه با برنده طلای مسابقه اخیر مبارزه کنم😒؛ دختریه قدبلند با پاهای دراز که مناسب مبارزه تکواندوعه. سابقه ناکار کردن حریف رو هم داره.اما میدونم میشه زمینش زد. اعتماد بنفسش پایینه.ولی از لحاظ قد, نامردیه در حق من.

استاد, حریف چیدن ها رو قبول نداره و حریف من نصیب کس دیگه ای میشه.

بهم میگن حریف جدیدم,کمربند قرمز وزن 68 کیلوعه😨

 من 58 سبزم! یعنی خیلی خیلی فاصله.اعتراض میکنم اما سرگروهم میگه مجبوریم.حریف نداریم.

نگاش میکنم,سکته میکنم. ضرباتش به شدت محکمه. یادم میاد جلسه قبل,تو تمرین سر,با کلاه و نقاب,جوری زد که لبم خون اومد.

میترسم. هروقت وزنهای بالا افتادن بهم,کبود اومدم بیرون.

 میرم تو فکر که چطوری مبارزه رو بچینم. میترسم برای همین لاک دفاعی رو انتخاب میکنم.کافیه تو یه حمله ام گارد باز باشه و ناکارم کنه.

یه لحظه فکر کردم کاش اصلا نمیومدم.کاش مبارزه تکواندو رو انتخاب نمیکردم.مصدوم شم,چه اتفاقی میفته؟ برای کی مهمه؟ چه حماقتی کردم اومدم...کاش همین الان جا میزدم و میرفتم....

واقعا مثل بچه ها شدم.از ترس و تک گویی های درونیم!

فشارم افتاده.میخوام شکلات بخورم اما وقتش نیست.

استاد حریفمو بیهوا بلند میکنه با یه حریف سبز دیگه! 

خیلی خوشحال شدم! بلند خدا رو شکر میکنم که اتفاقا استادم میبینه و میخنده!

مسابقه شون شروع میشه

 همون دقیقه های اول, نفهمیدم چیکار کرد که نفس سبز بالا نیمد و گریه اش گرفت

سبز میشینه و مسابقه رو نصفه میذاره.

حالا استاد به من اشاره میکنه که برای مبارزه بلند شم....

  • ۲ نظر
  • ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۵
  • ۲۲۳ نمایش