مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۳۷ مطلب با موضوع «ازدواج» ثبت شده است

ساپیوسکشوال

۱۳
خرداد
یه سریال پلیسی رو جدیدا شروع کردم و دوباره عاشق شخصیت باهوش فیلم شدم و فهمیدم جدن من تو این زمینه ید طولایی دارم!
در حقیقت جذذذاب ترین ویژگی برای من تو انتخاب آدما، باهوشی هست.
اگر کسی رو واقعا باهوش بسنجم، برام خواستنی میشه و حتی اون فرد رو زیبا و خوشتیپ و جذاب میبینم!
چه دختر و چه پسر! چه دوست، چه خواستگار، چه همکلاسی و حتی دانش آموزام!!
مث این بازیگره که در نگاه اول شبیه میمونه اما الان برام زیباترین مرد دنیا شده !!!
 از بین خواستگارا سربه زیر و معتدل ها دلمو میزنن. فرد جسور و زرنگ و حواس جمع که هرچیزی رو نپذیره و حتی به من گیر بده و آچ مزم کنه، برام جذذابه!
مامان میگه آدم بشو نیستی...نمیفهمی زندگی با فرد باهوش چقد سخته. یه آدم حسابی انتخاب کن و سربه راه شو.
ولی من نمیتونم. اون زندگی معمولی و یکنواخت هیچ مزه ای برام نداره. بعد یه مدت افسار پاره میکنم و خودم مشکل ساز میشم خب...
واژه ای که اتفاقا تو همین سریال درباره این ویژگی گفت رو سرچ کردم و به چه دنیای عظیمی رسیدم و وجه بزرگی از شخصیتمو انگار پیدا کردم!

ساپیوسکشوال، به انگلیسی Sapiosexual، از دو کلمهٔ «Sapiens» به معنای باهوش یا خردمند، و «Sexual» تشکیل شده است. طبق تعریفی که در دیکشنری برای این واژه ارائه شده، شخصِ ساپیوسکشوال کسی است که برای برقراری رابطهٔ جنسی، بیش از هر چیز دیگری هوش و ذکاوت طرف مقابلش را ملاک قرار می‌دهد.

به بیان بهتر، این شخص بیشتر از آنکه به ظاهر زیبا و دیگر ویژگی‌های این‌چنینی اهمیت بدهد، به‌دنبال یافتن ویژگی یادشده در طرف مقابلش خواهد بود.

اشخاص ساپیوسکشوال، به واسطهٔ مغز و ذهنیات طرف مقابل‌شان تحریک می‌شوند و بینش و فراست او برایشان هیجان‌انگیز و مجذوب‌کننده است. آن‌ها به پیدا کردن کسانی گرایش دارند که ذهنی نافذ، کنجکاو و جسور (به این معنا که از مطرح کردن پرسش‌ها و مسائل غیرمتداول واهمه‌ای نداشته باشند) دارند.


نشانه های افراد ساپیوسکشوال

بیایین
  • ۵ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۱
  • ۲۶۴ نمایش

دیشب خوابشو دیدم.

با اینکه پیش خودم قدغن کرده بودم باهاش حرف نزنم و پیام و لایکی درکار نباشه ولی تو خواب اینکارو کردم.

عجیب تر اینکه جوابمو داد...مث همون وقتی که از سر کار برگشت و جوابمو به سبک طنزش نوشت.

شیرین مث همون وقتی که با مادرش اومدن و توی اتاق اول از همه درباره اینستاگرامش حرف زدیم...

مثل وقتی که نگام میکرد و شده بودم مخاطبش و اون دو ساعت، متفاوت ترین تجربه ی پارسالم بود

انگار خواب دیشب ادامه ی همین واقعیت بود. اینبار بیشتر...

وقتی جوابمو میداد مشتاق تر میشدم به نوشتن. به خندیدن.ذوق کردن.

کاش میدونست بعد یکسال هنوز نتونستم بهش فکر نکنم.

که هرهفته خاموش پیجشو چک میکنم و تک تک کامنتاشو میخونم. فالوراشو نگاه میکنم و تعداد لایکاشو میشمرم.

که هنوز زندگیشونو مرور میکنم و مادرشو بخاطر سبک زندگی و تربیت بچه هاش از ته دل تحسین میکنم.

چقد مادرشو دوست داشتم. دلم میخواست تو بغلش جا بگیرم. پای حرفای شیرینش بشینم و شیرین لبخند بزنم...

کاش میدونست نگاه و هوش و طنزش چقد برام خواستنیه.که چطور مجذوب مردانگی اش شدم.

لعنتی...چرا تنهایی رو انتخاب کرد..؟ از چی ترسید؟

چرا منو قبول نکرد؟ چرا نخواست ادامه بدیم؟ چرا اون بهانه های مسخره رو آورد؟

کاش میفهمیدم حکمت خدا چیه...این اومدن و رفتنشون برای چیه...

لعنت به قرنطینه که خونه نشینی رو انداخت وبالمون و حفر گذشته دوباره شروع شد.

بیشتر زندگی من به همین گذشت؛  جنونِ فاصله ی خواستن و نرسیدن

  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۰۳
  • ۱۵۳ نمایش

نوزده اردیبهشت امسال این پست رو نوشتم و تیر همین امسال یه آخوند بهم پیشنهاد شد!

مامان مردد بود اما من خواب دیده بودم و نمیخواستم فکر کنم اگر اون آدم همین باشه، ما بگیم نه.

مامان میگفت دختر.مگه مغز خر خوردی؟؟ هیشکیم نه، تو میخوای با آخوند ازدواج کنی؟

اگه این پست رو ننوشته بودم، تحت تاثیر حرفای مامان قرار میگرفتم.ولی خوندن این حرفا تو اون موقعیت بهم آرامش میداد.که همه شبیه هم نیستن.

اصلا واژه آخوند کثیف و تیره است. اینا آخوند نیستن. اینا روحانی اند.

بابا و مامان انقد این دست اون دست کردن که طرف خودش بپره.

ولی من نذاشتم. خونه معرف قرار گذاشتم و دیدمش.

تو راه مث سگ قلبم میزد. باورم نمیشد دارم میرم صحبت.

یک ساعت و نیم حرف زدیم. چقد آدم روشنی بود.ولی پاستوریزه.

با نهایت احترام باهاش حرف زدم و درباره زندگی یک روحانی پرسیدم و چقد قشنگ جواب داد.

میخواست ارشد دانشگاه شرکت کنه و روانشناسی بخونه.

معلم بود و روحانیت رو محدود به منبر نمیدونست. برا ارتباط با بچه ها و فهمیدن حرفاشون فیلمایی  که میدیدن رو نگاه و تحلیل میکرد و با زبان خودشون حرف میزد. من هنوز تردید داشتم از پاستوریزه بودنش. از توان من برای همراهیش. که لایقش هستم؟

ولی اون پسندید. اونقد که قرار مشاوره ازدواج رو داشت میذاشت :/

گفتم همه جا چادر سرنمیکنم.گاهی ندارم.گاهی اینطوری میپوشم( دقیقا جلوش با همون رفتم)

گفت ایرادی نداره. حجاب کامل مهمه که دارید. بعضیا معلومه بیخودی سر میکنن و اونطوری خوب نیست.

گفتم کوه؟

گفت همیشه میرم

گفتم سفر؟

گفت میرم و چندین جا رفتم.

گفتم فیلم میبینی؟

گفت دانلود میکنم و تو خونه میبینم.

میدونی خواهرش تو تلفن چی گفته بود؟ میدونی ترسش از چی بود؟

که حقوقش 2 تومنه. راضی هستین که پا پیش بذاریم....؟

من با همه چی راضی بودم.ازون طرف هیچ خواستگاری هم نداشتم که تو جلسه اول انقد ازم راضی باشه و بخواد ادامه بده.

قرار شد زنگ بزنن و با خانواده بیان.

سه روز بعد معرف زنگ زد گفت منصرف شده و ادامه نمیده.

خیلی دوست دارم بدونم چه اتفاقی این وسط میفته که نظرا اینطوری برمیگرده...

احتمال میدم خانواده اش بخاطر پیچوندنای مامان و بابا ناراحت شده یا استخاره گرفته و بد اومده.

ولی راستش بعد جلسه مون رفتم مسجد و سر نماز خیلی گریه کردم. از اینکه احساس میکنم نسبت به اون زیادی پدرسوخته و کلاشم و پاستوریزگی اش اذیتم میکنه. از اینکه مناسبش نباشم و یه وقتی بگم "نه" که وابسته ام شده باشه و این عذابم بده.

راحت شدم از اینکه خودش گفت نه.

راحت شدم اما کلی سوال تو ذهنم یی جواب موند...

من آرامش اون خواب رو دوست داشتم. من حضور این آدم واقعی رو تو زندگیم دوست داشتم...

  • ۲ نظر
  • ۰۹ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۳۳
  • ۱۹۵ نمایش

خوش سیما

۲۱
مهر

پسره وقتی از در وارد شد، یه همچین قیافه ای داشت.

اونقدی ترسیدم که زبونم بند اومد.مامانم همینطور. ابروهاش خیلی تو چشم بود. با چهره تیره اش ، ترکیب خوفناک ایجاد میکرد.

خیلیم اعتماد به نفس داشت.و باهوش بود.همون اول، تو اتاق سوتی کلفت دادم. ولی خودمو جمع کردم.

خداییش تو باقی موارد از من سر بود و حتی انقد خوب بود که باورم نمیشد همچین موردی روبه روی من نشسته.

حتی تو تلفن چند مورد بود که به مامان گفتم بپرسه مطمئنن منو میخوان؟!

کم کم ترسم داشت میون شوخ طبعی و حرفاش رنگ میباخت.ولی جلسه بعدم دوباره همون آش و همون کاسه.

حتی تو ذهنمم بهش فکر میکردم میترسیدم. مامان میگفت اشکال نداره.اگه تو اتاق یادت میره چه شکلیه، تو زندگی هم یادت میره

من از قیافه گذشتم چون بنظرم اخلاق مهمتر از همه چیزه. حتی اینم بهش کنایه وار گفتم.

اما خودشون دیگه نخواستن ادامه بدن.

فک میکنین یکی از دلایلش چی بود؟

خانواده مو دیده بود و میگفت این در آینده حتما چاق میشه ://///////

به این حرف که فک میکنم میخوام کله مو بکوبم به دیوار که آخه چرا انقد راحت با قیافه اش کنار اومدم؟؟؟؟؟

چرا انقد سریع کوتاه میام و حاضرم از خیلی چیزا بزنم تا اصل زندگی تشکیل بشه اونوقت یه سری سر ساده ترین چیزا پاپس میکشن و وقتمو میگیرن؟

دیگه از 25 گذشت...انگار که آب از سرم گذشته.دیگه یه وجب دو وجب اش فرق نمیکنه. دیگه تصمیم گرفتم کوتاه نیام... با اولین نشانه یا رفتار نامطلوب 3 موردو تا حالا رد کردم.گور باباشون.

 

  • ۱ نظر
  • ۲۱ مهر ۹۸ ، ۰۲:۰۷
  • ۱۹۱ نمایش

پِرِس شده

۲۵
تیر
 هرچقدر این رفت و آمد خواستگارا بیشتر میشه ؛ گرچه عذاب آوره ولی این خوبی رو داره که باعث خودشناسی و حتی مردم شناسی میشه.
هم به لابه های وجودی خودت اشراف پیدا میکنی هم با رفتار و زندگی و فرهنگ دیگران آشنا میشی
بعضیا ورودشون بابرکته. با خودشون صلح میارن. بعضیا اونقد شر و مزخرف اند که لحظه شماری میکنی این یکی- دو ساعت زودتر تموم بشه.
صحبت با یکی از این موارد آخری ، انگار بهم جرات زندگی داد. انگار یه دروازه جدید به روم باز کردن و میگن زندگی اونقدام که تو خانواده شما سخته، تنگ نیست. خیلیا به روشهای دیگه زندگی میکنن و حالشون خوبه.

 بعضی مواقع مامان و بابا تو خواستگاری حرفایی میزنن که میخوام آب بشم. خجالت میکشم ازشون و دوست دارم داد بزنم من مثل اینا نیستم. ولی نمیشه.
بابا با تبختر و غرور و نگاه از بالاش ، میخواد پسره رو لِه کنه و چن ساله سر این مساله بحث داریم که این روش درست نیست.
مامانم با تمام کمکا و محبتا ، گاهی با تیکه هاش چیزی میگه که اونا رو میسوزونه یا گاهی زیادی خودمونی میشه که واقعا خجالت میکشم این چه حرفیه میزنه.
و متاسفانه اینجا همون جاییه که من باید به طور کامل خفه خون بگیرم و نگاه کنم چون دخالتم نشانه بی تربیتی و اهانت به بزرگتر محسوب میشه.
نتیجه؟ فرارخواستگار و شرمندگی من...
هربار به خودم میگم غلط بکنم دیگه با کسی تو خونه قرار بذارم و اینا رو از اول دخیل کنم اما بعد دوباره ترجیح میدم زیر سایه شون با مرد دیگه آشنا بشم و زندگیمو بسازم. باز میگم هرچی باشن، حضورشون عزت و پشتگرمیه.
اما گاهیم میگم این چه بزرگتریه که مسائل ساده و ابتدایی رو از قصد نمیخواد بفهمه و رو اشتباهاتش پافشاری میکنه؟
این وسط له میشم.بغض میکنم و فقط سرم رو به آسمون بلند میشه.
  • ۱ نظر
  • ۲۵ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۵
  • ۲۰۸ نمایش

زنانگی ام

۱۵
تیر

من خواهر ندارم. میون دوتا برادر بزرگ شدم.

مادرم هم ویژگی های زنانه نداره؛ مهربونی و قربون صدقه رفتن بلد نیست. تناسب اندام و زیبایی و آرایش براش مهم نیست. تزیین و مزه غذا ارزشی نداره. یه زن سخت و سفته که استقلال و جنگندگی تو زندگی براش اولویت داشته.به همه این ویژگی ها استبداد و غر زدن هم اضافه کنید. نه که غول بی شاخ و دم باشه،ویژگی های اخلاقی خوبی هم داره اما مهم اینه چیزی که باید باشه، یعنی "زن" نیست.


این خلا همیشه تو وجود من موج میزد. یه زمانهایی سعی کردم هرچی ندارم،خودم جبران کنم. اگه من مهر ندیدم،من برای دیگران مادر باشم. من خوب و خوشمزه بپزم.من لطیف باشم. خوش اندام و ظریف بشم.و حتی از یه جایی به بعد، تو وجودم فوران کرد. اونجا بود که احساس نیاز به برقراری این نوع از زندگی خواب و خوراکو ازم گرفت. زیر دست یه زن مستبد نمیشه حکومت خودمختار اجرا کرد. باید جدا شد. و تنهه راه حلش در برابر پدر و مادر سنتی من،ازدواجه.

دوست دارم به جای انتقام و خشم نسبت به تمام روزایی که مادرم زن نبود، زنانگی کنم. برای بچه ام با تمام وجود مادر باشم. برای همسرم دلبری کنم. دوست دارم به جای تمام زنهای دنیا، زن باشم و این حس داره دیوونه ام میکنه.

اگر من زن نباشم،اگر این عقده ها رو براورده نکنم، تمام خشم کودکی و نوجوانی من گُر میگیره. زن بودن و زندگی در آرامش ، انتخاب من بود. وقتی نه خدا و نه دیگران نمیخوان من بهش برسم، طغیان میکنم. انتقام تمام روزهای سوخته گذشته مو میگیرم...انتقام این انتظار رو. انتقام تمام این صبرهای به نتیجه نرسیده رو.

هنوز به اون مرحله نرسیدم ولی واویلا اگه داغ کنم. واویلا اگه چشمامو ببندم و بشه اونی که نباید بشه. میدونی چرا؟ چون هیچ پلی پشت سرم نیست. چون فقط به امید آینده زنده بودم و بس.


پ.ن: تو خونه موندن حالمو بد میکنه.

ولی تو مهمونی ها هم دردِ عمیقِ دیدن ِرابطه مادر و دخترهای دیگه، دیدن محبت های خواهرانه،جیگرمو آتیش میزنه. 

همین میشه که راه سوم،یعنی تنهایی ها و خیابونگردی رو انتخاب میکنم.

ولی کی میفهمه تو وجود من، میل به زندگی چجوری داره شعله میکشه؟

خدایا تو که میدونی.تو که میبینی. تو که میفهمی. پس چرا خودتو وارد نمیکنی؟

  • ۳ نظر
  • ۱۵ تیر ۹۸ ، ۱۷:۴۹
  • ۲۱۱ نمایش

برکت

۱۱
تیر

بوی تن مردا هم باهم فرق میکنه

بوی تن اش وقتی با عطر قاطی میشد و فضای اتاقو میگرفت،لال میشدم.

طول میکشید تا به خودم بیام و فکر و زبونمو یکی کنم.

خوب شد بیشتر از این وابسته ام نکرد.

خوب شد بیشتر از این کش اش نداد.

وگرنه دیوانه میشدم.

دو سالی بود همه چی یادم رفته بود. سودای وجودم تعدیل شده بود. محبت و تکیه گاهی از یادم رفته بود. دلتنگی دیگه وجود خارجی نداشت. یادگرفته بودم با کسی حرف نزنم و تو خیالم کسی رو زنده نکنم. همه این حس ها رو تو پنج ساعت برگردوند. بعضی مردها عجیب بهم سیطره دارن. حاضر شدم حتی شروطمو فراموش کنم. اگه اون همه چیزو تموم نمیکرد،نمیخواستم تا تموم شدن دنیا ولش کنم...به قول برادرم،عاشق شدم...

آره،این قدرت خدا بود که بهم نشون بده نخ تموم این ماجراها دستشه و کافیه اراده کنه تا منو مث روز اول عاشق کنه. که نشونم بده عزت و احترام پیش خودشه و همه رو بهم برمیگردونه

بعضی خواستگارا با خودشون برکت میارن.بعضیا وجودشون رحمته.

حتی حالا که نشد و حسرت به دلم موند ولی بازم برکتشونو حس میکنم.

باید سعی کنم دوباره به زندگی عادی برگردم و همه چی یادم بره.

باید بازم منتظر بمونم


  • ۰ نظر
  • ۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۰:۱۷
  • ۲۴۲ نمایش
 
 

این سکانس از شیار 143 رو یادتونه؟

چند سال بعد از اینکه یونس از جبهه برنگشت و خبری نشد،نامزدش اومد از الفت اجازه گرفت تا ازدواج کنه. الفت اجازه داد چون میفهمید کسی همپای خودش نیست و اونم دوست داره زندگی خودشو داشته باشه. ناراحت بود ولی رضا داد. چون آدم فهمیده ای بود.

چند سال بعد،یه روزی که الفت از انتظار عمیق به ستوه اومده بود و رفت امام زاده تا دلشو سبک کنه ، صدای عروسه رو شنید که داشت بچه شو صدا میزد و اومد دنبالش...

همین یه لحظه،همین یه دیدار،به اندازه هزارسال پیرش کرد...اون امید داشت و امید هنوز وصلش میکرد به زندگی. اما زندگی دوست نداشت آرزوهاشو ببینه. اونجا مرز واقعیت و رویا رو فهمید اما بازم امیدشو از دست نداد...

میدونی...یه روزایی فک میکنم روایت زندگی من نه وقایع اش،چقد شبیه الفته. روزایی که امید دارم و خدا تا مرز واقعیت و خوشحالی منو میرسونه اما اونی نمیشه که فک میکنم،که منتظرشم و در عین حال؛ نمیذاره رشته امیدو پاره کنم و قید همه چی رو بزنم...

هربار که میخوام پا پس بکشم و مسیر زندگیمو عوض کنم ، آیه ای ، نشونه ای، عملی منصرفم میکنه و میگه حواسش هست...

ﻫﻢ ﺍﻭ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻣﻰ  ﺍﻳﺴﺘﻲ ، ﻣﻰ  ﺑﻴﻨﺪ ،

ﻭ ﺣﺮﻛﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ

ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺷﻨﻮﺍ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ.

اینروزا از صبر برای ازدواج کم آوردم. منی که 6 ساله تو اوج جوونی و میل و احساس،همیشه ازش خواستم موقعیت مناسبو فراهم کنه و هرلحظه با هر روشی که میشده اقدام کردم و تا الان منتظرم نگه داشته و نمیذاره این عطش رو خاموش کنم ، حالا که احساس میکنم امثال من و الفت رو فراموش کرده و ناله هامو نمیشنوه که چجوری صداش میکنم، که مهربونی و حکمت و عدلشو یه جا درنظر میگیرم اما احساس میکنم این صبر داره یه چیزایی رو تو وجودم میخشکونه ، وقتی منو تا لب دریا میاره و سرمست میکنه و تشنه برمیگردونه و باز دم آخر میگه:

" ﻛﻠﻴﺪﻫﺎﻱ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﻣﺎﻟﻜﻴّﺖ ﺍﻭﺳﺖ . ﺭﺯﻕ ﻭ ﺭﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭﺳﻌﺖ ﻣﻰ  ﺩﻫﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺗﻨﮓ ﻣﻰ  ﮔﻴﺮﺩ . ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ"

اجازه نمیده ناامید شم. میگه از من بخواه. میگه صدام کن. صبر کن. نگات میکنم. امید داشته باش.

اینا رو مینویسم که یادم بمونه این سالا چی کشیدم و چطور با این انتظار پیر شدم و رها نشدم. که یادم بمونه برا تربیت مامان و بابا موقع اومدن خواستگار چی کشیدم و چه مسیری رو طی کردم. که یادم بمونه حالا دیگه وصال و ازدواج مهم نیست ؛ پشت این دردا چیز دیگه ای میخواد بگه . مینویسم که یادم بمونه این سختیا قیمت داشت و یکی بود که همیشه نازشو بخره.که خدا باهام چی کار کرد. که یادم بمونه...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۳:۱۸
  • ۱۶۵ نمایش



وقتی بچه ای رو به خاطر کار اشتباهی دعوا میکنی،میتونه واکنشای مختلفی داشته باشه؛

یکی وقیحانه دروغ میگه و همه چیزو انکار میکنه یا در درجه بالاتر ،گردن کس دیگه ای می اندازه.

یکی معصومانه تو چشات نگاه میکنه و حرفی نمیزنه اما پشیمونی و شرمندگی رو از نگاهش میتونی بخونی.


- اینکه کدوم در آینده کارشو تکرار میکنه و کدوم درست زندگی میکنه،معلوم نیست. شاید اونی که وقیحانه دروغ میگفت،به عنوان "بازیِ دروغ گفتن" ، این عمل رو تو این سن انجام داده و تو بزرگسالی نسبت به زشتی کارش واقف شده اما اون یکی بر مبنای فطرت کودکانه عمل میکرده و تو زندگی واقعی و روابط بزرگتر میخواد به دروغگویی میرسه.

قضاوت درباره درستی و پاکی وجود اونا، نه کار منه نه هیچ کس دیگه.من فقط به عنوان مربی اجازه دارم تو محدوده زمانی خودم مسیر درست اخلاقی رو که بر مبنای ارزشهای دینی و اجتماعی مون وجود داره،یاد بدم و تو وجودشون تثبیت کنم - 


اما غرض از گفتن، نوع واکنش افراد دربرابر مچگیری بود. یکی تو چشات نگا میکنه و بدتر از کار زشت قبلی،ماله میکشه.

یکی میگه میدونم کارم اشتباه بود.ببخشید.امیدوارم دیگه تکرار نکنم

آدما فرق این دوتا رو خوب میفهمن و از هم تشخیص میدن.

  • ۳ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۸
  • ۲۱۲ نمایش

1. 

خانومه زنگ زده میگه جلسه اول خونه تون نیاییم.دوتایی برن بیرون. پارک که برا دختر خوب نیست، بهتره برن یه جای خوب.مثلا لابی هتل ، یه چایی یا بستنی بخورن، حرفاشونو بزنن..... :ا

آخه آدم حسابی...من اگه میخواستم برم دِیت که دیگه تو رو درجریان نمیذاشتم. اول بر اساس قیافه پسره رو انتخاب میکردم، بعد باهاش حرف میزدم ببینم چند مرده حلاجه بعد به تو میگفتم. حالا تو میگی برین بیرون بستنی بخورین؟!

گفتیم جلسه اول برامون مهمه تو خونه باشه. گفتن پس باشه بعد ماه رمضون. الان فرصت نمیشه.

اونوقت ساعت 10 شب ، تو لابی هتل ، برا قرار گذاشتن با یه پسر برا دفه اول مناسبه و فرصت میشه؟!

2.

ترجیح دادم تو فضای مجازی اول با پسرا آشنا بشم . اینطوری بهتر میشه باهاشون حرف زد و حرفای واقعی خودشونو شنید.

برا همین تو دایرکتم پا میدم به اونایی که ازشون بدم نمیاد، بیشتر حرف بزنیم.

دیگه احساس کردم زیادی داره کش پیدا میکنه.ترسیدم طرف اگه قصد جلو اومدن داشتن، میومدن.

یه استوری گذاشتم مفهوم رو برسونه که اهلش نیستم و آشنایی حتی اگر برا ازدواجه ، باس خانواده درجریان باشه و از اون به بعد ، پا دادن رو کمتر و کمترکردم.

دیگه از دایرکت خسته شده بودم.هردفه میرفتم، دوتا بودن که همیشه پیام بذارن.

بالاخره یکی اومد جلو و شماره خونه رو گرفت.

ولی الان مُده پسر قبل خواستگاری شرط بذاره؟ :/

پسره میگه یا 14 سکه قبول میکنید یا نمیاییم. برا ما انعطاف مهمه.

میگم یه جلسه همو ببینیم که اصن ببینیم انعطاف جایز هست؟! اول با سبک خانوادگی تون آشنا بشیم، بعد درباره مهریه حرف بزنیم.

میگه شکست عاطفی بوجود میاد. هرچی مادرم صلاح بدونه ://///

اگر بدونید تو دایرکت چه لِکچری درباره دخالت خانواده و تکلفها میداد!!

چرا هرچی بچه ننه س گیر من میفته؟!!

3.

یه پسره بود زمان دانشگاه، میون فعالیتامون اونقد تابلو علاقه مند شده بود که خجالت میکشیدم.خیلی لطیف و محترمانه ابراز علاقه میکرد.

میدونسم چه به لحاظ ظاهری ، چه هم کفوی اصلا بدرد هم نمیخوریم. اصلا من به دید همسر نمیتونم بهش نگاه کنم؛

اونقد به این حسم مطمئن بودم و هستم که تا اینجا فک کردم اگه بتُرشم و تا آخر عمرم کسی منو نگیره، بازم حاضر نیستم...

وقتی میدونستم قرار نیست اتفاقی بیفته، فاصله ها رو بیشتر کردم و آخر همه فعالیتامم قط کردم.

چند وقت پیش دوباره پیام داد و یه چیزایی از 5 سال پیش گفت که دهنم وامونده بود...هنوز جزئیات ریز حرفا و حرکات و کارای من یادشه ، درصورتی که هیچ وقت بهش پا ندادم و همه اینا چیزایی بود که درحضور دیگران اتفاق افتاده بود....

عجب چیز مزخرفیه علاقه...

  • ۵ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۴
  • ۱۸۴ نمایش