مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

زنانگی ام

شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۴۹ ب.ظ

من خواهر ندارم. میون دوتا برادر بزرگ شدم.

مادرم هم ویژگی های زنانه نداره؛ مهربونی و قربون صدقه رفتن بلد نیست. تناسب اندام و زیبایی و آرایش براش مهم نیست. تزیین و مزه غذا ارزشی نداره. یه زن سخت و سفته که استقلال و جنگندگی تو زندگی براش اولویت داشته.به همه این ویژگی ها استبداد و غر زدن هم اضافه کنید. نه که غول بی شاخ و دم باشه،ویژگی های اخلاقی خوبی هم داره اما مهم اینه چیزی که باید باشه، یعنی "زن" نیست.


این خلا همیشه تو وجود من موج میزد. یه زمانهایی سعی کردم هرچی ندارم،خودم جبران کنم. اگه من مهر ندیدم،من برای دیگران مادر باشم. من خوب و خوشمزه بپزم.من لطیف باشم. خوش اندام و ظریف بشم.و حتی از یه جایی به بعد، تو وجودم فوران کرد. اونجا بود که احساس نیاز به برقراری این نوع از زندگی خواب و خوراکو ازم گرفت. زیر دست یه زن مستبد نمیشه حکومت خودمختار اجرا کرد. باید جدا شد. و تنهه راه حلش در برابر پدر و مادر سنتی من،ازدواجه.

دوست دارم به جای انتقام و خشم نسبت به تمام روزایی که مادرم زن نبود، زنانگی کنم. برای بچه ام با تمام وجود مادر باشم. برای همسرم دلبری کنم. دوست دارم به جای تمام زنهای دنیا، زن باشم و این حس داره دیوونه ام میکنه.

اگر من زن نباشم،اگر این عقده ها رو براورده نکنم، تمام خشم کودکی و نوجوانی من گُر میگیره. زن بودن و زندگی در آرامش ، انتخاب من بود. وقتی نه خدا و نه دیگران نمیخوان من بهش برسم، طغیان میکنم. انتقام تمام روزهای سوخته گذشته مو میگیرم...انتقام این انتظار رو. انتقام تمام این صبرهای به نتیجه نرسیده رو.

هنوز به اون مرحله نرسیدم ولی واویلا اگه داغ کنم. واویلا اگه چشمامو ببندم و بشه اونی که نباید بشه. میدونی چرا؟ چون هیچ پلی پشت سرم نیست. چون فقط به امید آینده زنده بودم و بس.


پ.ن: تو خونه موندن حالمو بد میکنه.

ولی تو مهمونی ها هم دردِ عمیقِ دیدن ِرابطه مادر و دخترهای دیگه، دیدن محبت های خواهرانه،جیگرمو آتیش میزنه. 

همین میشه که راه سوم،یعنی تنهایی ها و خیابونگردی رو انتخاب میکنم.

ولی کی میفهمه تو وجود من، میل به زندگی چجوری داره شعله میکشه؟

خدایا تو که میدونی.تو که میبینی. تو که میفهمی. پس چرا خودتو وارد نمیکنی؟

  • ۹۸/۰۴/۱۵
  • ۲۱۱ نمایش

نظرات (۳)

کلا خدا دوست داره تو لحظات حساس دستشو بزنه زیر چونه اش و جنگیدن مارو تماشا کنه 
پاسخ:
اینجوری که کل زندگیمون شده لحظه حساس😑
منم تقریبا همچین حسی دارم.
پر از خشم شدم چند وقتیه.
خودمو توی روزمرگی و کار گم میکنم که بگذره.
ولی نمیدونم واقعا الان خدا چه توقعی از من داره، من فقط میخوام یکم طعم زندگی کردن رو بچشم، همین.
پاسخ:
باز خوبه روزمرگی و کار
من متاسفانه از کار اومدم بیرون چون زیادی خسته شده بودم و مدیر،کمی غیر منطقی بود.
الان هیچی نیست سرم باهاش گرم باشه.دائم فکر و فکر و فکر.

ایشالله التفاتی کنه. زندگی تغییر کنه
ینی همین امید به خدا نباشه،هیچی از این زندگی باقی نمیمونه
وای، خیلی بده فکر و بیکاری... شده الکی برید خودتون رو به کاری مشغول کنید اما اجازه ندید ذهنتون زیاد فرصت حرف زدن پیدا کنه!
منم یه زمانی امید به خدا داشتم اما به نظرم سیستم خدا اینجوریه که مثلا تا اسمش رو میبری و میگی خدایا میدونم هستی ... میگه آها خب بزار یه 20 سالی هیچی نگم ببینم بازم همین حرفو میزنی؟ بعد دستش رو میزاره زیره چونه و بیست سال فقط نگاهت میکنه :)
پاسخ:
خب بازم این انتظار امیدو از بین نمیبره.فقط سختش میکنه.
برا بخش آخر نوشتم این جمله رو👆
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی