مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۳۷ مطلب با موضوع «ازدواج» ثبت شده است

ترس عمیق

۲۷
مرداد

حالا شاید شما بخندید اما بعضی وقتا میشینم گریه میکنم اگه ازدواج کردم و طرف آدم نبود و خواست زجرکشم کنه و من جلوش وایسم و جلوم وایسه و طلاق بخوام و طلاق نده و بگه انقد صبر میکنم کنم که گیسات مث دندونات سفید شه,من چه گهی بخورم؟ 

وقتی حدس میزنم مامان و بابا موافق اونن که زن باید اهل سازش باشه و سرش پایین بیاد,حس ناامنی میکنم و میگم سگ برینه سر قبر شوهر. اصلا ازدواج نمیکنم.

اونوقت بالشو بغل میکنم,پتو رو میکشم رو سرم و با ترسم گریه میکنم...

  • ۴ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۸
  • ۱۸۹ نمایش

خواستگار

۱۹
اسفند

اولش که جا خوردم. جلسات جوری پیش میرفت که فکر نمیکردم اونا بگن جوابشون منفیه. رسما منو به عنوان عروسشون بوسیدن.

بابا میگه بهتر که نشد. 

میگم چرا؟

میگه کسی که نتونه جلو خانواده اش از الان وایسه,بعدا هم نمیتونه.

پسره راضی بود. خیلیم راضی بود. اما وقتی رفت با خانواده اش مشورت کرد,نظرش کاملا برگشت.

بابا بهش گفت هروقت تونستی جلو خانواده ات وایسی و بگی من همینو میخوام,برگرد...

دوست داشت برگرده. معلوم بود رفته راضی شون کرده که دوباره زنگ زدن برای ادامه دادن جریانات. ولی انقد زور خانواده زیاد بود که همه چی دوباره برگشت.

حتی اگرم پیش میرفت ,باید با پنج تا خواهر یه تنه میجنگیدم و زندگیمو نگه میداشتم. باید پسره رو میپختم و مردش میکردم...

مامان میگه ناراحتی؟

میگم نه. ما که وابستگی نداشتیم. فقط حوصله ندارم دوباره روبروی مردی بشینم ,تو چشماش نگاه کنم و سعی کنم باهاش رابطه برقرار کنم و از سیر تا پیاز خواسته ها و عقاید و زندگیم بگم و همه چیز اونو پیدا کنم. سخته.

  • ۷ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۵۳
  • ۳۰۶ نمایش

دوست دارم با شوهرم بعد ازدواج بریم یه جای دور

یه جایی که فقط خودمون باشیم

بدون حضور هیچ کس

نه خبری از خانواده ی من باشه نه خانواده ی اون

نه دوستای من,نه دوستای اون

که رو پای خودمون وایسیم و برای هم زندگی کنیم

نه دخالتی باشه نه حرف اضافه ای.

دلم میخواد تا چند سال اول,خودمون تنهایی,همدیگه رو کشف کنیم تا وقتی که اونقد نسبت به هم شناخت داشته باشیم که اگه برگردیم وسط خیل جمعیت,ترسی از کسی و حرفی نداشته باشیم. به هم چفت شده باشیم.محکمِ محکم

همه اینا مستلزم یه شناخت خوب از آدمیه که در عین تازه واردی, اونقد مطمئن باشه که منو از بیست و خردی زندگی گذشته ام جدا کنه تا مسیر تازه ای رو شروع کنیم...

حداقل به اندازه یک سال, آشنایی پیش از ازدواج برای شناخت

شاید هیچ کدوم از حرفایی که زدم تو عالم واقع عملی نشه , ولی آدم که از ارائه آرزو و ایده هاش منع نشده...حداقل نوشته باشمش.

  • ۲ نظر
  • ۱۴ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۱
  • ۱۸۸ نمایش

دلایل ازدواج

۲۵
شهریور

بعضی زن ها ازدواجو به دید کسب هویت نگاه میکنن. یعنی یه آدم بی بته و بی ارزش اند که برای هویت و ارزشمندی,به انتساب یک نر و خانواده اش احتیاج دارند. 

بعضی ها ازدواج رو برای رهایی از زندان خانواده میپسندن. یه جور ریسمان طلایی برای نجات از ته چاه! 

بعضی ها برای رفع کمبود های مادی و حمایت های معنوی.همین که دست راست آقا بالاسرشون باشه ,کفایت میکنه...

بعضی ها هم میبینن همه همین مسیرو میرن,بدون اینکه بدونن چرا و چی میخوان,می افتن تو مسیر و یا علی...

بعضی ها جسم میخوان. یه نفر که مواقع خاص,به نیازهای خاص رسیدگی کنه

بعضی ها عاشق اند. بی تاب این حرارت اند.مهم نیست طرف مقابل چی هست و کی هست,دوست دارن زندگیشونو با اون طرف سر کنن. نهایت لذت و سرزندگی,بودن با اون آدمه

بعضی ها همفکر میخوان.حرکت دوشادوش میخوان. علاقه میخوان اما نه جان دادگی.همه چی دارند و فقط همراه میخوان...

  • ۲ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۸
  • ۲۲۰ نمایش

خاص من!

۳۰
مرداد

چیزی که بعدخواستگاری متوجه شدم ، این بود که آدمای دنیا، هرجور که میخوان زندگی کنن، با هر کسی که بخوان، میتونن بسازن؛

ولی من ، به اعتقادات و علایقم، نمیتونم پشت کنم...چیزایی که برام ارزش دارن و به نظر دیگران نمیان...

چرا باید با کسی بسازم که شبیه من نیست...؟

صبر میکنم...، صبر...، تا کسی که به قامتم دوخته شده بیاد...

کسی که شاید انگار خدا ، همین تازگی، برای من آفریده باشه

کسی که ندیدم، اما خدا ، خوب ، نگهدارشه تا فاصله ها رو برداره و نزدیک و نزدیک تر شه...

  • ۳ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۱
  • ۲۶۳ نمایش

رهایی

۳۱
خرداد

مامان منو نمیبینه.یعنی نخواسته تغییرات منو ببینه.یه عینکی زده رو چشمش که از اول با همون میدیده و بس...

نقاشی ای که رو عینکش کشیده شده، تو همه مراحل زندگی ثابته، اما ما ، اطرافیانش، تغییر میکنیم. اون این تغییراتو نمیبینه. بابا هم تا حدی همینطور. هر دو، هنوزم ما رو بچه میبینن. یه موجود نیازمند که توانایی حمایت از خودشو نداره و اونا باید تلاش کنن تا به ما غذا برسونن و ازمون مراقبت کنن. شاید شاهد بزرگ شدنمون باشن، اما هنوزم که هنوزه، فکر میکنن بچه ایم.

هرچقدرم داد بزنم من بزرگ شدم، میخوام از پوسته ی بچگی ام جدا بشم، گوششون بدهکار نیست که نیست.

نخواستن بفهمن مفهوم "پذیرش مسئولیت" برای من جاافتاده است؛ دور از چشم اونا، تو مدرسه و دانشگاه بزرگ شدم، اما اونا ندیدن، مشغول کار خودشون بودن. نه تقصیر منه، نه تقصیر اونا...اما فهموندن این موضوع به اونها برای من سخته، برای اونها که اینروزا سخت میخوان باور کنن با اومدن خواستگار ، دخترشون بزرگ شده و باید کم کم ازش دل بکنن...؛ مامان پشت گریه و بابا پشت خشم اش ، این موضوعو پنهان میکنن اما من خوب میفهمم که نتونستن با این موضوع کنار بیان...

منتظرن، منتظرن که یک لحظه جا بزنم و بگن : دیدی! دیدی گفتیم هنوز بچه ای! و دوباره همون ماجراهای حمایت و زیر پر و بال گرفتن از نو شروع بشه...

برای همین هروقت شکست خوردم، سکوت کردم و سمت کسایی که بهترین حامی های عمرم بودن، نرفتم.چون بیرون اومدن از زیر پروبالشون، سخت تر از تحمل تنهاییه...

روز اول دانشگاه، همین اتفاق افتاد؛ به بدترین شکل ممکن...

اگه عاقل بودم، از همین روز اول و اتفاقاتش میفهمیدم دانشگاه جای آرزوهام نیست، جای پرکشیدن نیست...

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۱
  • ۲۰۸ نمایش

ازدواج؟

۲۲
خرداد

- مگه میشه با چن جلسه خواستگاری به کسی دل داد و یه عمر زندگی تو بسپری دستش؟ مگه میشه با چن جلسه رسمی کسی رو شناخت و خوب و بدشو با روحیاتت انطباق بدی؟

- چرا نشه.این همه آدم که تو شهر زندگی میکنن. این همه زوج که با ازدواج سنتی خوشبخت شدن. چقد سخت میگیری؟

- شاید بشه.شاید برای اون آدما بشه؛ اما من آدمش نیستم.من آدم پایداری نیستم که با دو صباح رفت و آمد از کسی خوشم بیاد یا حتی اگه بیاد، دل بدم به دلش... باید آزمون پس بده، باید چن سال ببینمش، با زیر و بمش آشنا بشم.بدونم تو هر موقعیتی چه میکنه.باید یه چیزی داشته باشه تو وجودش که تمااااااام عمر دلگرممم کنه. اگه زد زیر دلم چی؟ اگه بعد یه سال دیدم هیچی نداشت چی؟

- اینطوری نیست. آدما تحت هر شرایطی وا نمیدن.با چیزای خوبش آشنا میشی، اونا نگهت میداره.بیخود غصه آینده رو میخوری.خدا خودش درست میکنه.

- همه آدما میتونن با این شرایط کنار بیان.چون همه آدما "عادت" رو کنار نذاشتن. اما من این چیز طبیعی رو تو وجودم کشتم. من تنوع طلبم. اگه امروزش مث دیروزش باشه چی؟ میتونه با من دیوونه خو کنه؟ رفتارمو ببینه مث وحشیا رم نکنه؟ من که بهش عادت نکردم. عقل و احساسم باید بپذیرش.

- یه جوری صحبت میکنی انگار تاحالا زندگی عادی نداشتی

- چرا داشتم. اما این باید فرق داشته باشه. اگه قراره عادی باشه، چرا از خونه عادی بابام بیام بیرون و با شرایط دیگه ای اخت بشم؟ چرا محل زندگیمو عوض کنم؟ همینو ادامه میدم. جام راحته، مامان و بابا هم دوسم دارن. باید یه چی باشه که تو خونه خودمون نیست. تحرک...پویایی...عشق...بخدا عشق با عادت فرق داره.

- الان چی میخوای؟پاشو برو بیرون تو خیابون دنبال فرد مورد نظرت بگرد، چن سال باهاش رفت و آمد کن، همو قبول داشتین، ورش دار بیار...

- نه....هرزه گردی نه...عزت واحترامم سر جاش، مامان و بابا و پذیرش و مقبولیتشونم باید سرجاش باشه. قول دادم تا رضایت اونا نباشه، دیگه کاری نکنم...

من عفت و عزت و احتراممو میخوام.اما مسئله انتخاب رو هم نمیتونم نادید بگیرم.بابا جان، من برای انتخاب رشته ام سه سال فکر کردم.این که ازدواجه....چرا کسی منو نمیفهمه؟ چرا نمیخوایید بفهمید من نمیخوام عادی باشم...

تمام حرفهای هر روزه من...همه گفت و گوهای درونی من...

خودم میگم و خودم جواب میدم...

اما کو جواب نهایی؟

  • ۱ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۷
  • ۱۲۰ نمایش