رنج دیگرگون
- ۰ نظر
- ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۸
- ۱۱۹ نمایش
اصلا کی گفته حال ناخوش برا کسیه ک درد داره؟
درد اصلی رو اونایی دارن ک تو زندگیشون دردی ندارن.
نگو که بی تفاوت برم یه گوشه بشینم و به روی خودم نیارم هیچ اتفاقی نیفتاده...
مث سه سال گذشته سرمو بندازم پایین و بیخیال از دنیا، تدوینمو ادامه بدم...
هیچ بهونه ای هم برای گیر دادن ندارم تا گریه کنم
سالمم. هر کسی که میخواستم دور و برمه و هرچیزی که میخواستم بدست آوردم.
چ.و.گ.ی که عروس شد، اومدم به مامان خبر دادم؛ زودی گفت تو ناراحت نشیا ، تو هم شوهر میکنی...وقت ازدواج تو هم میرسه...
دهنم وا موند. مامان یجوری گفت انگار شوکولاته. به منم میرسه. نگران نباشم! اصن موندم.مامان که هیچ وقت به این چیزا توجه نمیکرد و گیرم اگه سر مساله ای ناراحت میشدم، میگفت این لوس بازیا چیه، خودتو جم کن ، حالا خودش پیش دستی کرده بود و منو از ناراحت شدن برحذر میداشت!
اون موقع ها اصن حالیم نبود! تازه به آزادی اول دانشگاه رسیده بودم.اصن فکر ازدواج نبود تو سرم. اصن لحظه ای به این فکر نکردم که چ.و.گ.ی از من جلو زده و من تنها موندم....خیلیم خوشحال شدم. واسه من که فرقی نداشت. گفته بود بعد ازدواج رفاقتمو کم نمیکنم...
اما حالا ....قضیه فرق میکنه...دونه دونه که پر میکشن از اطرافم ، یه چیزی ته دلم جابجا میشه...
مامانا خیلی چیزا رو ندیده ، بو میکشن!
بهترین هدیه روز مادر امسال برای من بود....نه مامان!
مکه که بود و زنگ میزد,چن دیقه صبر میکردم
به صفحه موبایل خیره میشدم...
اجازه میدادم صدای موبایل بپیچه تو خونه و من محو نوشته گوشی ... تماس از مامان...
میخواستم با این تاخیر ,باور کنم حضور مامانو...اینکه هنوز هست و به گوشی من زنگ میزنه...
چه هدیه ای بهتر از این میتونست باشه که امسالم مامانو داشته باشم...؟!
یاد بچگیام افتادم. نه که نفهمم دور و برم چه خبره;اما خیالم نبود چ اتفاقاتی داره میفته.
راحتتر میگذشت همه چی.همه میگذشت و این خوب بود!
نوجونی گه بود چون انگار زمان متوقف بود چون سر هر چیزی گیر بودم
باید گذشت.از خوب و بد هر چیزی گذشت و بیخیالش بود!
مث شخصیت میم تو درخت گلابی!