مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نفس گرم

۰۶
آذر

- این مریضی(کما)، صبر ایوب میخواد و عصای موسی و دم عیسی

- من که هیچ کدومو ندارم که.

- صبرو میتونی داشته باشی.قدر ما زنها به اندازه صبرمونه...

  • ۰ نظر
  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۰
  • ۱۷۶ نمایش

روزایی که خونم، از صبح که پامیشم اگه کار خونه نباشه و همه چی ردیف باشه ، میرم سراغ درس.

یعنی اسمش درسه، کتاب باز میشه و ذهن میره جای دیگه!

دستمم که جدیدا خوب به خطاطی میره! یه روزایی به نقاشی و یه روزایی به نوشتن میرفت!

معمولا سه ساعت این پروسه طول میکشه تا مامان صدام کنه یا برم دستشویی یا هرچیز دیگه ای که منو از اتاق بیرون بکشه.

وقتی که برمیگردم، میگم این دفه حتما میخونم!! اما این دفه ور رفتن با گوشی ملس تر میشه!

این پروژه، قبلا مختص درس بود. یعنی حال درس نداشتم.حاضر بودم هر کاری کنم، جز درس. ولی جدیدا حال "هیچ" کاری رو ندارم. حتی فیلم دیدن!! کامپیوتر به آنی مرور، خاموش میشه...گوشی جذابیتی نداره، کتاب خوندن که مدتهاست ملال آور شده...حتی حال موسیقی هم ندارم! حال هیچی...حس داغونیه.

این گوشی رو برمیدارم، اما انگار هیچ خری تو گروهها پر نمیزنه، هیچ کس حرفی برای گفتن نداره. اوناییم که میگن انگار چرت میگن...شاید برای اینه اون کسایی که انتظار داری باشن ، نیستن و حرف بقیه انگار برات پشم محسوب میشه.

اینجاست که میفتم به جون عکسامو حالتای مختلفم و فرت و فرت پروفایل و استاتوس تغییر میدم. دیواری کوتاه تر از اینا نیست!

انگار به من وظیفه دادن زمانو به بدترین نحو ممکن بکشم.بدون توجه به وظایفی که دارم؛

و من موفق ترینم!!

نتیجه ش میشه یه حال گه که کلی بار رو دوشش مونده که شب میرسه...

شب یعنی شروع دورهمی ها، چایی خوردنها، شروع سریالها، شام و خیلی چیزا.

نه که بقیه بیرون باشن و تازه وقت کنیم دور هم بشینیم، همه از صبح هستیم، اما انگار  شب وقت کنار هم بودنه...تا غروب باید خودت،وقتتو مدیریت کنی یا بکشی!

تازه اینجاست که انگار حرف بقیه گل میکنه و همه تو گروهها یا تک تک شروع میکنن به پیام دادن...

وقتی سریالا نصفه نیمه دیده میشه و موقع چایی خوردن به گوشی تو دستت میخندی و بابا میگه بسه...باز تو اونو گرفتی دستت شروع کردی...؟

حتی اوقاتم ناعادلانه تقسیم میشن...

  • ۱ نظر
  • ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۱
  • ۲۵۹ نمایش

وقتی با مامان دعوام میشه و نه من اعصاب اونو دارم، نه اون منو

وقتی حرفای چن ساله مو میریزم بیرونم و با رفقا بهم میزنم

وقتی مسیر زندگی و رسم دنیا بیشتر حالیم میشه و دلگیر تر میشم

وقتی سرما تو وجودم رسوخ میکنه و لباسای حجمی نمیذاره تکون بخورم

وقتی رابطه با آدمای اطرافم روز ب روز بیشتر فشار میاره

وقتی از سر اضطراب سراغ خوردن هجوم میارم اما به خاطر 4 کیلو اضافه وزن، مجبورم دست از محبوب ترین کار لحظه ای که آرومم میکنه بکشم

یعنی دارم تخمی ترین لحظه ها رو میگذرونم.

یعنی خسته م. یعنی نور پاییز داره غم انگیز ترین نواهای بغضو تو وجودم سرازیر میکنه.

یعنی روزای مزخرف امتحان داره نزدیک میشه و تنهایی شبا داره تو گوشم وز وز میکنه...

  • ۰ نظر
  • ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۷
  • ۲۲۱ نمایش

شهرزاد

۰۳
آذر

همیشه یه چیزی از وجود معشوق، تو قلب عاشق ته نشین میشه

برا همیشه

حتی اگه همدیگه رو ترک کنن

  • ۱ نظر
  • ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۷
  • ۴۱۱ نمایش