مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

این روزا که افتادم تو مود کار و انتخاب شغل و این حرفا، یه صوت گوش دادم درخصوص حال و هوای کارمندی.(تو کانال،صوتش هست)
هرموقعیتی، فرهنگ خاص خودشو داره.مثلا کارمندی فرهنگی داره که شاید اصلا آشنا نباشیم اما از ابتدایی ترین رفتارها باشه برای اونا
باید بلد باشی تا بتونی فضا رو تو دستت بگیری.
همچنین یه سری هشیاری هایی میخواد که باید بشناسیم وگرنه سرمون کلاه رفته
قبلا دو جا نصفه کار کردم که قشنگ این حال و هوا رو درک میکنم.
برا بازده کار و شناسایی محیط و اصطلاحات، خیلی توصیه های خوبیه:

مصاحبه:

هیچ وقت موقع مصاحبه, کارفرما از شرکت و محل کار،بد تعریف نمیکنه.

فوق العاده توصیف میکنن اونجا رو تا شوق حضور و جذب ایجاد کنن.

1.محکم باشید

2.علاقه داشته باید

3.از قبل تحقیق کنید

4.وارد رابطه عاطفی با مدیرعامل نشید.

5.کار آزمایشی تا یه ماه عاقلانه و تا سه ماه ناعادلانه است.

6.خودتونو ارزان ارائه ندید.اول حقوق بالا درنظر بگیرید,تا به اونی ک چونه میزنن برسین.

محیط رو بشناسید.افراد رو بشناسید.خلق و خوی مدیر رو بشناسید

بسیار شنونده باشید

درباره روند جاری کار هرچند بد و منفیه,نباید مخالفت کنید، اظهار نظر نکنید.حتی اگه برخلاف اخلاق و عقیده تونه.

اگه میبینین نمیتونید تحمل کنین ,برید.

از هفته اول دنبال تغییر نباشید. نگران از بین رفتن ارزشاتون نباشید

  • ۲ نظر
  • ۰۳ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۰
  • ۵۲۵ نمایش

نه انتظار بود

نه دلتنگی

و نه خستگی


  • ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۴
  • ۱۷۴ نمایش

مهد کودک

۰۲
تیر

کار دومی که رفتم سمتش، مربی گری مهد بود

همیشه به بچه ها علاقه داشتم. تمام مهمونی های خانوادگی من با بچه ها میگذره.

وقتو فراموش میکنم و تو  دنیایی غرق میشم که دست خودم نیست.

بچه ها پاک ترینن.بهترین دلیلم برای زندگی...

حتی گاهی فکر میکنم شوهر آینده رو بخاطر بچه میخوام؛ نه خودِ گور به گور شده اش :)))

وقتی میرفتم کتابخونه برای کنکور درس بخونم، آگهی مربی گری رو هرروز میدیدم و

به خودم قول میدادم یه روز این دوره ها رو طی کنم،یه روز به چیزی که میخوام برسم...

گرچه هیچ ربطی به رشته ام نمیتونست داشته باشه.

اینجوری نیست که بری مهد بگن بیا تو خاله!! بیا با بچه ها بازی کن...

باید بری دوره مربی گری رو بگذرونی که خودش 3 ماه طول میکشه

کلی کلاس بدردبخور و کاربردی .حتی برای مادرای خانه دار. از روانشناسی کودک گرفته تا کمک های اولیه.

درست بعد ماه رمضون فارغ التحصیلی پارسال،رفتم ثبت نام دوره ها.اون موقع 300 تومن تو جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران.

دیگه برام مهم نبود دانشگاه چه خبره و چه اتفاقایی میفته.که چطور برای چیزی زندگی مو گذاشتم که به جایی نرسید؛

من داشتم زندگی خودمو از سر میگرفتم.یه شروع شاد بعد کلاسهایی که زندگیمو واقعا بهتر کرد...

دوره ها تموم شد و من رفتم برای کارورزی...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۵:۵۱
  • ۱۲۵ نمایش

پیرو طرح خودم پیرامون استفاده بهینه از سرمایه در مسیر علایق و لذت فردی در گرو منابع و امکانات موجود شهری!

تصمیم گرفتم برم رستورانای مختلف و غذاهای ملل رو تجربه کنم!

اولیش با سوشی شروع شد , البته در منزل!


سوشی سبزیجات برداشتم که زیادی عوق نزنم اگه بهم نساخت.

اولی شو که گذاشتم دهنم، همه منتظر بودن ببینن سیستم چشایی بدنم چه واکنشی نشون میده!

اولین حرفی که از دهنم درمیومد، متضمن خرید غذاهای جدید بعدی بود

پس به ناچار لبخند زدم و گفتم بد نیست!!

آروم سرمو آوردم پایین و گفتم ولی مزه جلبک میده....

در حقیقت بدون سس سویا قابل قورت دادن نبود!

چیز خاصی هم نداشت.حداقل مطمئن شدم غذای ژاپنی به هیچ عنوان به مذاق من سازگار نیست
+حیرت آوره ولی اونی که دورش پیچیده شده، واقعا جلبکه!
 من بعدا با سرچ فهمیدم :l
  • ۷ نظر
  • ۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۳:۴۹
  • ۳۸۹ نمایش

شیرینی دیدار

۲۹
خرداد

چیزی که بهمن ماه اتفاق افتاد اما پیش نویس شد و قرعه به امروز افتاد تا پست بشه:

بعد اینکه جواب سوالمو داد و مکالمه مون باید تموم میشد پرسید: خودت خوبی؟!

نبودم. نه حال داشتم توضیح بدم نه اونقد خوب بودم که نادید بگیرم و بگم خوبم.

گفتم حس هیچ کاری رو ندارم و حتی نتونستم یه صفحه رو خلاصه کنم.

گفت کاری ازم برمیاد؟!

درواقع جواب منفی بود. اما کاری ازون برمیومد که کمتر کسی میتونه. میتونست حال منو خوب کنه تا دوباره برگردم به زندگی. به شدت دلم میخواست ببینمش دل دل کردم برای گفتنش. بالاخره گفتم و قرارمونو گذاشتیم

طبق تجربه,فک میکردم هرکی ازدواج کرده باید بره که بره؛

یعنی با نهایت ارزوی خوشبختی دست ازش شستم و تو ذهنم برای روابط قبلمون فاتحه خوندم و به خدا سپردمش.

بالاخره جدایی مرحله ای از زندگی آدمه.باید بپذیریش

ولی باید بگم تو تمام نمونه های اطرافم,استثنا است.

بعد رفتنش,تموم نشد...

اونروز نشستیم ,دوتایی,روبروی هم,دور میزی که با نهایت سلیقه برای من,فقط "من" چیده شده بود.

بین تمام آدمها و موقعیتهای اشتراکی اینروزا, اختصاصی منو انتخاب کرد و برام وقت گذاشت

بعد از مدتها احساس امنیت کردم از خنده هام؛ که ادم دروغگوی هدفمندی پشت این نقاب روبروم ننشسته...همون آشنای قدیمی منه...

ایندفعه بی پرده تر و راحتتر حرف زدیم

راستش مدتی بود حریمی داشتم. هرچیزی نمیگفتم. شاید ترس از ناراحتی. نمیدونم

اینبار بیشتر دوسش داشتم؛ چون بعد از سفر قهرمانی اش, خصم وجودشو شکست داده بود و از بین تمام بدی های دور و برش,خودشو پیدا کرد و نجات داد.

+  هیچ ددر دودور و کافه و کوه و دریایی برای قرار,مثل خونه نمیشه.

بنظرم خونه امن ترین پناهگاه ادمه و هرکسی لیاقت حضورشو نداره.

خونه ها حس دارن. میشه حس شونو بو کشید.لمس کرد ....

شیرینیش هنوزم زیر زبونمه.

اگه برام نون و پنیر و چایی هم میذاشت,به همین خوشمزگی بود که این خان گسترده...

چون اونطرف میز"خودش" نشسته بود

  • ۱ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • ۲۱۹ نمایش

فرار از درون

۲۷
خرداد

بعد مدتها,امروز وقت کردم چهره خودمو تو انعکاس شیشه مترو ببینم

یه دختر چادری دیدم که روسریش تا بیخ,جلو بود.

منو یاد خباثت و کثیفی انداخت. یاد اون عفریته های عوضی که زیر اون چهره معصومانه و ظاهر محجوب,چطور گاییدنم و به اسم اسلام و فرد مذهبی,منو براشفتن و ناامنی و تزلزلو برام باقی گذاشتن

تا چند ماه میلرزیدم. که چطور ممکنه یکی تا این حد عوضی باشه. چقد مکارگی و بازیگری؟ چقد توانایی مغلوب کردن دیگران؟!

ازون به بعد,قداست چادر برام از بین رفت و تمام مردهای ریشوی سربزیر,خطرناک ترین آدمهای دنیا شدن...

توی انعکاس شیشه نگاه کردم...منم همون بودم.با همون هیبت.با همون ظاهر.و یک آن چقدر نفرت انگیز اومدم برای خودم. دلم میخواست از خودم فرار کنم. هیچ آدمی با این چهره پس ذهن من روشنفکر و امین نیست.بی شک یه خیانتکار احمقه.

لعنتی ها...نمیدونم ازشون تشکر کنم تو این سن منو با حقیقت آشکار کردن یا...

نبخشمشون چون تمام معادلات ذهنی و امنیت وجودی مو به گا دادن.

  • ۴ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۵
  • ۲۰۵ نمایش

ambivalence

۲۶
خرداد

با بچه های سال پایینی برا انتخاب رشته و کنکورشون صحبت میکنم.

مشوش و گونه گون اند. از هر گرایشی حرف میزنیم, علاقه شونو ابراز میکنن. نمیدونن چی کار کنن. کشش و موانع وجودی شونو میشه به راحتی حس کرد؛این دوگانگی و شک حضور یا عدم حضور.

میدونن دوست ندارن و فایده نداره اما نمیخوان عقب بکشن چون کاری ندارن,چون منزوی شدنو در پی داره و نمیخوان,نمیتونن دوری رو بپذیرن.

پای هر رشته ای میاد,علاقه دارن!! 

میگم مگه میشه آدم انقدر ناآگاه به علایق باشه؟ مگه میشه همچین طیف گسترده؟

به این فکر میکنم اینها موقع انتخاب رشته کارشناسی هم همین روال رو داشتن. تازه اون موقع بی خبری از رشته ها و فضای جامعه شون بیشتر بوده...

به این فکر میکنم اومدنشون به ادبیات,همونقدر محتمل بوده که انتخاب ژئومورفولوژی و جغرافیا.من خوشخیال چهار سال با کسایی دمخور بودم که انتخاب زندگی شون دراین حد تخمی بوده.کسی که علقه و آگاهی به مسیرش نداره,چطور میتونه براش دل بسوزونه و پاش وایسه؟؟

یاد پارسال خودم میفتم,به اینکه چطور برای ارشد,به ادبیات کودک رسیدم از بین همه خواسته هام....

حالا بهشون حق میدم. ادبیات کودک هم برای من فقط یه دستاویز بود.برای اینکه خودمو به دانشگاه وصل کنم. وگرنه خودم میییییدونم ارزش چندانی نداره این رشته.نوپا و کم ارزشه دربرابر نیاز جامعه.کاری هم از پیش نمیبره.

آدم که گرفتار باشه,نگاه نمیکنه چی بالای چاه دست دراز میکنه برای کمک,فقط میخواد دستی بگیره و بالا بکشش...هرچی با هر شرایطی

  • ۳ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۰
  • ۳۴۳ نمایش

دلم میخواد همه جا رو کثیف و سیاه کنم

خراب کنم و دور بندازم

داد بزنم,فوش بدم.خودمو خالی کنم

حتی گاهی به سرم میزنه وسایل خونه رو بشکونم

دنبال گیر و دعوام.منتظرم یکی حرف بزنه بهش بپرم.

حوصله خودمم ندارم

قبلا حوصله خدا رو داشتم,الان اونم ندارم

حتی فک میکنم روزه نگیرم.نماز نخونم

حوصله مهمونی و حرف زدنم ندارم

یه مشت بیکار میشینن دور هم,چرت میگن

و هی میلومبونن

هیچکی فک نمیکنه.هیچکی مغزشو بکار نمی اندازه. 

احساس میکنم جای همه دارم فکر میکنم. جای همه دارم سختی میکشم.

داره بهم فشار میاد.

جامپینگ های اینستا رو دنبال میکنم

حال خوشی داره

به این فک میکنم دورخیز کنم از خونه, بدوم و بپرم از تراس...

به لذتش فک میکنم,به باد خنکی که میرنه تو صورتم موقع پرش,به هیجانش...

شایدم یه روز پریدم

مثل خوابای بچگیم...

برا بیرون اومدن از خونه جایی رو ندارم جز کتابخونه. میام چن ساعت سرمو میندازم بین کتابا,بین خطها,حرفا و نظریه ها.تا زمان بگذره.تا بیشتر فک کنم و بیشتر دیوونه شم.

خودمم میدونم حماقت محضه نظریه خوندن و دور از جامعه تو کتابخونه نشستن,اما تو بگو این کارو نکنم,چه گهی بخورم؟!

کجا چن ساعت وقتمو تلف کنم؟!؟


  • ۸ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۳
  • ۳۶۹ نمایش

دیوانه

۲۴
خرداد

میدونی دیوونه ها کی اند؟

اونا که یه سری حقایقو میفهمن،اما راه پذیرششو پیدا نمیکنن

نمیتونن با چیزایی که فهمیدن سازگار شن

ذهنشون گنجایش پذیرش اونا رو نداره

دیوونه ها عقب مونده نیستن

اتفاقا کسایی که خوب میفهمن

"برادرم خسرو" و سکانس پایانیش، مؤید این حقیقته.

اونجا که همه چی رو فهمید، اما به جای هوار کشیدن،

کلاشو کشید سرش و

وانمود کرد که هیچی نمیدونه؛

وقتی سازگار شد...

وقتی هزارباره ایمان آورد دیوونه نیست

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۱
  • ۱۹۶ نمایش

خانه امن

۲۲
خرداد

یکی از اشتباهات مهم تربیتی پدر و مادرم این بوده که خونه رو محیط امن و بخصوصی ایجاد کردن که با بیرون خیلی متفاوت باشه

سیستمشون این بوده که بذار هر اتفاقی میخواد بیرون بیفته بیفته،تا وقتی بچه ها تو خونه اند، بذا احساس راحتی و امنیت بکنن

درصورتی که اشتباست.

خونه باید آدمو آماده کنه برای بیرون، برای ارتباط با جامعه، در رفتن از زیر دست گرگها،سختی کشیدن و غیره

اینجوری خونه میشه سنگر و بیرون محل بارش خمپاره و گلوله که باید ازش فرار کرد و به خونه پناه آورد.

تربیت باید جوری باشه که حس وابستگی ایجاد نکنه. نقش تقویت کنندگی داشته باشن والدین.

اگه قراره امنیت و راحتی خونه رو بارز کنن، بصورت غیر مستقیم باشه نه آشکار

میدونی مث چی میمونه؟ مث اینکه پرنده دائم برای جوجه های تو لونه غذا بیاره، خودشو از نفس بندازه، بگه اینا فردا قراره از لونه برن، بیرون مار داره، روباه داره. بذا تا اینجا هستن، خوب چاق و چله بشن.هروقت رفتن بیرون، با فضای بیرون آشنا میشن...!

درصورتی که این روش تا یه سنی مناسبه؛ از یه جایی به بعد باید پرواز رو یاد داد.کنار بچه ها بود.

  • ۳ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۳۳
  • ۲۶۲ نمایش