دانش افزایی
- اگه این دانشجوهای خارجی ، بلد نبودن فارسی حرف بزنن یا منظورتو متوجه نشدن،شده با ایما و اشاره بگی، تحت هیچ شرایطی، انگلیسی حرف نمیزنی
- ok
- ۰ نظر
- ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۲
- ۲۳۳ نمایش
- اگه این دانشجوهای خارجی ، بلد نبودن فارسی حرف بزنن یا منظورتو متوجه نشدن،شده با ایما و اشاره بگی، تحت هیچ شرایطی، انگلیسی حرف نمیزنی
- ok
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
میدونی چرا
وقتی خانواده امیر فهمیدن که شیرین رو دوست داره و بهش میگفتن بیا برات بریم خاستگاری، انکارش میکرد و خودشو به نشنیدن میزد؛*1
درصورتی که تو خیالش ، وقتی همین سوالو میپرسیدن، ازش اجتناب "نمیکرد"؟؟ *2
چون
خودآگاهش میدونست تو واقعیت، امکان موفق شدن این درخواستش "هیچه" و با گفتنش فقط خودشو رسوا و سرخورده میکنه.
امیر، خیالِ شیرینِ شیرین رو به تلخی واقعیت ترجیح داد و همیشه از دومی فرار کرد...
*1 (پیشنهاد منیره وسط کاجستان-پیشنهاد پدر تو اتاق آهنی)
*2 (روز پخش کردن خرما تو مدرسه و پیشنهاد مینا)
آخر ترم 4 بود، خواستم یه پاک کن بخرم از دانشگاه.
لیلا گفت اینا گرون میدن.داداش من تو بازاره.زیاد میخریم ارزون درمیاد.یکی برات میارم.نمیخواد از اینجا بگیری
برام یه پاک کن آورد.
دیدم بزرگه، حیفه گم بشه! نصفش کردم.
ترم 7 میخواد شروع بشه و من هنوز دارم با نیمه اول کار میکنم و دست به نصفه دیگه نزدم!
همچین برکتی داره اموال رفیق!
هیچی بدتر از این نیست که خودت، دل تو تحویل نگیری...
وقتی خیالت خواست پرواز کنه، خودت بالشو بشکونی
وقتی خوت، خوتو باور نکنی...
آخ از دل بی یقین
وقت آن نرسیده که تو مرا یابی و من تورا؟
من در جست و جوی شخصیت خفته ی تو و تو آشنا با انحنای روح من؟
وقت پویش نیامده که برخیزیم ؟
روح من تشنه است، جوان و در اندیشه تاختن...
همسفری چون تو باید!
مرا بخوان، ساده و آهسته !
میدانی!
قشنگ ترین بخش ارتباط با دیگران آنجاست که وقتی میدانی نظر مثبتی درباره تو دارند، بگذاری خیالشان هرکجا که میخواهد برود...!
به عرش سر بزند و تو را تا جایی ببرند که تا بحال ندیده بودی!
نه اینکه خیالشان تمام شد، تو هم تمام بشوی و پایین بیفتی!
حالا که لیاقت عرش نشینی ذهنشان را داشتی، به خودت اجازه میدهی همان بالا بمانی و برای ماندگاری ات تلاش کنی...
ای امیر دیوانه
60 هزار بار سکانس ورودت به خونه عباس آقا رو نگا کردم.
چیز قابل داری تو صورت این دختر ندیدم که تو رو اینطور پاگیر کرده باشه...
طفل دیوانه مادربزرگ...زندگیتو میکردی، این چه بلا چی بود که یهو پیدا شد؟
آخ...این روزا که میرسه خاطرات نحس اونروزا برام زنده میشه.
همون روزا که فکر میکردم مثل همیم و آرزوهای مشترک داریم.
من و تو گردنه های سخت تر از اینو رد کرده بودیم، وقتی هیچ کس نبود و به ما اهمیتی نمیداد...
من و تو شده بودیم یاور هم، هم فکر و همراه هم...