مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

پاک کن

۰۹
مرداد

آخر ترم 4 بود، خواستم یه پاک کن بخرم از دانشگاه.

لیلا گفت اینا گرون میدن.داداش من تو بازاره.زیاد میخریم ارزون درمیاد.یکی برات میارم.نمیخواد از اینجا بگیری

برام یه پاک کن آورد.

دیدم بزرگه، حیفه گم بشه! نصفش کردم.

 ترم 7 میخواد شروع بشه و من هنوز دارم با نیمه اول کار میکنم و دست به نصفه دیگه نزدم!

همچین برکتی داره اموال رفیق!

  • ۱ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۳
  • ۱۴۶ نمایش

خودم کردم

۰۸
مرداد

هیچی بدتر از این نیست که خودت، دل تو تحویل نگیری...

وقتی خیالت خواست پرواز کنه، خودت بالشو بشکونی

وقتی خوت، خوتو باور نکنی...

آخ از دل بی یقین

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۴
  • ۱۴۸ نمایش

وقت آن نرسیده که تو مرا یابی و من تورا؟

من در جست و جوی شخصیت خفته ی تو و تو آشنا با انحنای روح من؟

وقت پویش نیامده که برخیزیم ؟

روح من تشنه است، جوان و در اندیشه تاختن...

همسفری چون تو باید!

مرا بخوان، ساده و آهسته !

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۲
  • ۱۴۹ نمایش

پرواز با خیال

۰۷
مرداد

میدانی!

قشنگ ترین بخش ارتباط با دیگران آنجاست که وقتی میدانی نظر مثبتی درباره تو دارند، بگذاری خیالشان هرکجا که میخواهد برود...!

به عرش سر بزند و تو را تا جایی ببرند که تا بحال ندیده بودی!

نه اینکه خیالشان تمام شد، تو هم تمام بشوی و پایین بیفتی!

حالا که لیاقت عرش نشینی ذهنشان را داشتی، به خودت اجازه میدهی همان بالا بمانی و برای ماندگاری ات تلاش کنی...


  • ۱ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۸
  • ۲۳۳ نمایش

ای امیر دیوانه

60 هزار بار سکانس ورودت به خونه عباس آقا رو نگا کردم.

چیز قابل داری تو صورت این دختر ندیدم که تو رو اینطور پاگیر کرده باشه...

طفل دیوانه مادربزرگ...زندگیتو میکردی، این چه بلا چی بود که یهو پیدا شد؟

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۴
  • ۱۰۲ نمایش

انتخاب رشته

۰۴
مرداد

آخ...این روزا که میرسه خاطرات نحس اونروزا برام زنده میشه.

 همون روزا که فکر میکردم مثل همیم و آرزوهای مشترک داریم.

من و تو گردنه های سخت تر از اینو رد کرده بودیم، وقتی هیچ کس نبود و به ما اهمیتی نمیداد...

من و تو شده بودیم یاور هم، هم فکر و همراه هم...

دلیلی نداشت یک لحظه حتی وقفه بندازم به این رابطه و به "اعتماد" فکر کنم
اونقدر مطمئن بودی که نیازی نداشتم به نبودت فکر کنم...
قرار بود باقی مسیر رو هم باهم طی کنیم...
یعنی قرار بود دنیا به رسم خودش بچرخه، بر قانون خودش پیش بره...؛ اما نرفت
زد و تقدیر ما رو از هم جدا کرد.
وقتی من عقبکی پیش رفتم و تو تاختی، وقتی حتی توی انتخاب رشته هم رحم نکردی و به خواست خودت،بنا به تقدیری که پیش اومده بود، ما رو از هم جدا کردی...
دِ لامصب ، تو از پهشتی تعریف کردی، تو منو ترغیب کردی، تو پابند کردی، کجا گذاشتی رفتی...؟
هه! من دیوانه هنوز امید داشتم...هنوز امید داشتم بهم برسیم...
اما کم کم امید تبدیل شد به دلتنگی...آخ که این دلتنگی چه کرد با من...
با یاد تو قدم میزدم و میل به ایجاد هیچ رابطه و دوستی نداشتم!
من و تنهایی و دانشگاه و یاد تو!
مشاور گفت گیر بیجاست، بی دلیل تو رو مقصر میدونم، اما مشاور چه میدونه من از چی میگم.
وقتی سند جایی رو میزنی به نام کسی، سخت میتونی منتقل کنی،
 باجی...سند قلب قابل انتقال نیست...
هر جا شو که زدی به نام کسی، تموم شده است...
یا باید نابودش کنی، یا با دیدن اسمش نابود بشی!



هیچ خبر داری این آهنگ مشترکمون رو چن هزار بار گوش دادم؟ چند بار تاحالا بهش سرزدی و مرورش کردی...؟
mikis theodorakis - state of siege
میدونم ، اونقدر گرفتاری داری که این چیزا دیگه برات مث قبل نیست،
و با وجود همه ی شرایطت فکر میکنی برای من و بقیه دوستات ، هنوز همون آدم قبلی، اما ....
هنوزم که هنوزه، بعد سه سال، آدم نشدم، دلتنگی سراغم میاد، سعی کردم به شرایط عادت کنم، دوست پیدا کنم اما این بغض لعنتی...
رفیق! این روزای انتخاب رشته که میرسه، دوباره هوایی میشم...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟
  • ۲ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۷
  • ۲۵۹ نمایش

تولد!

۰۳
مرداد
همه ی نشانه هایی که به تو ختم میشدنو از همه جا پاک کردم
حالا که دلتنگم، چی رو مرور کنم...؟
نه خاطره ای،نه عکسی...
انگار که تازه برای من متولد شده باشی!
  • ۱ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۲
  • ۱۶۰ نمایش

پست ثابت

۰۳
مرداد

قبلا جای دیگه مینوشتم.

اونجا رو دوست داشتم و احساس امنیت میکردم.

یه روز صاحبخونه بیدار شد و اجازه ی نوشتن نداد؛ گفت به تعمیرات احتیاج داره

حرفامو موقت جای دیگه نوشتم تا خونه مو بهم برگردونه.

بعد یک ماه و نیم، برگشتم، اما دفترم پرپر شده بود...

تصمیم گرفتم مهاجرت کنم.

هنوزم یاد و خاطر اونجا برام زنده است، هنوزم دوسش دارم؛ اما اعتمادی برای ثبت شدنش نیست...

میتونستم ببخشمش و همه چی رو فراموش کنم، اما دیدم مرتع سرسبز تری جلوی روم هست، تصمیم گرفتم بتازم!

به هیچ کس و هیچ جا اعتمادی نیست؛ اما

دفتر جدیدی باز کردم و به امید خدا اینجا شروع به نگارش میکنم.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۰
  • ۱۶۷ نمایش

آبجی

۰۲
مرداد

وقتی میخوای صداش  کنی، به خیلی روش ها میتونی انجام بدی

میتونی اسمشو صدا کنی، مخفف کنی، لقب بگی، هوی بگی یا هر چیزی که به دهنت میاد...

اما وقتی میگی "آبجی" قضیه فرق میکنه.آبجی یه چیز دیگه اس. هر کس به خواهرش نمیگه آبجی.

آبجی یعنی خیلی از فاصله ها رو برداشتی...

یعنی اونقد احساس نزدیکی میکنی که اینطور صداش میکنی

هر کسی به خواهرش نمیگه آجی.. آجی رو کسی میگه که همه ی مرزها رو برداشته و لذتبخش ترین کلمه دنیا رو صدا میکنه...

تو "آجی" یه لحن بچه گونه اس...یه صداقت خاصی که انگار از همون اول که خواهرت شده، با کودکی ات اخت پیدا کرده

آجی که میگی انگار کل دنیاعه و همین یه آجی که پشت و پناهته، رفیقته، خواهرته...

بعضی کلمه ها به مصادیق یکسانی اشاره میکنن، اما پشتشون یه دنیا حرف ماندگاره...

  • ۱ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۷
  • ۱۶۹ نمایش