مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

تجربه کردم و یقین کردم.

به هیچ کس

هیچ چیز

هیچ کجا

اعتماد نباید کرد.

همه چیز از دست رفتنی و از بین رفتنیه

همممممه چیز متزلزل و ناپایداره الا خودش.

گول نباید خورد. حواسو باید جمع کرد...

  • ۱ نظر
  • ۲۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۶
  • ۱۵۷ نمایش

 

به نظرم هر کس شایسته  نام "زینب" نیست.

زینب فقط اسم نیست، یک مفهومه.

تو مرگ آدما، کسی که میره، به رهایی رسیده

و درد اصلی رو اطرافیان و نزدیکان شخص برای اجبار به ادامه ی زندگی، متحمل میشن...

شهادت همیشه به تنهایی راهگشا نیست،باید بدونی بعدش چی میشه

مثل "وفات" زینب،که به "شهادت" همه ی قهرمانای کربلا، اعتبار بخشید...

  • ۱ نظر
  • ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۶:۳۳
  • ۳۶۲ نمایش

خوب که فکر کردم، دیدم پاییز و شنبه صبح و سرما رو به ماه رمضون ترجیح میدم

سنگینی این یه ماه، با کل سال برابری میکنه اصلا.

احساس میکنم خوشبختم و دوره ی خوب زندگی رو میگذرونم :)


  • ۱ نظر
  • ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۲
  • ۱۹۹ نمایش
ترم اول که رفتم دانشگاه، بابا صدتومن خرج ماهم داد.
دیگه فک میکردم خیلی خرجم جداست و اونقدر پول دارم که میتونم همه چیو اداره کنم!
آخر شهریور ریخت به حسابم. همون موقع جشن عاطفه ها بود. رفتم پارک دانشجو، 20 تومن انداختم صندوق و خعلی حال کردم بالاخره یه پول درست حسابی انداختم اینجا ، از هزار تومن و دوتومن خلاص شدم و دیگه دستم تو جیب خودمه!
هرخرجی رو مینوشتم. زد و وسط مهر مریض شدم، مجبور شدم برم دکتر.
بیست-سی تومنم اینطوری رفت. خیلی برام سنگین بود این خرج بیخودی میومد به نظرم. با این پول میشد خیلی کارا کرد و خیلی جاها رفت.
هفته آخر به خِنِسی خوردم، پولی نمونده بود برام. شاید با 5 تومن باس هم رفت و آمد میکردم و هم خورد و خوراکمو میرسیدم!
یاد گرفتم نه اول ماه دست و دل بازی کنم ، نه همه رو خرج؛  که دیدی یهوو زد و مریضی ناخواسته ای افتاد تو دامنت...
چن روزه مریض شدم و رفتم دکتر. 50 تومن ناقابل با دفترچه خرج برداشت...
از وقتی با موقوله ی کار آشنا شدم، فهمیدم چقدر پول دراوردن سخت و به باد دادنش آسون آسونه...
کار که زیاد هست، اما کاری که بخواد برا پول حلال باشه و بدونی موثره و نیازهای خودتو ارضاء کنه، سخت پیدا میشه و سخت میشه پاش وایساد...
اصلا زندگی مقوله ی سختیه :I
  • ۱ نظر
  • ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۲
  • ۱۵۱ نمایش


دختر ایران، دختر تکواندو ایران و عناوینی ازین قبیل، برای دارنده ی مدال برنز روی سکوی مشترک با کس دیگه ای از مردم سخت پسند، کمی دور از ذهن میاد. روزی رو تصور کنین که وقتی دختری میخواست بره دنبال ورزش، با چه امر و نهی ای از طرف اطرافیان مواجه میشد...

اولین مدال المپیکی زنان ایران، حاصل سالها تلاش برای تغییر فرهنگ و کوته فکری جامعه ی ماست که بالاخره اجازه داد دختر هم وارد عرصه های ورزشی بشه و به بتونه به صورت جدی و حرفه ای زمینه های مورد علاقه شو پیگیری کنه.

باید به دست والدین کیمیا بوسه زد که از هفت سالگی ، به طور مداوم، از لحاظ مالی و فکری و... این دختر رو حمایت کردن تا به اینجا برسه.

 گرفتن مدرک و حکم و مسابقات و بیمه و کمربند های رنگی و هوگو و.... خرج کمی ندارن

رفتن به کلاسا و پیگیری و حضور تو اردوها و گیر ندادن ها و بی اهمیت جلوه دادن این فعالیتها، شعور فرهنگی میخواد...

کیمیا به تنهایی به این مرحله نرسید، پشتوانه ی فرهنگی داشت

اولین مدال تو هیجده سالگی برای یک دختر برای ملت من یعنی تغییرات چشمگیر! یعنی روزهای خوب آینده که باید ساخت...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۷
  • ۲۴۰ نمایش

تا قبل از اینکه غذا حاضر شه,شروع کردم حرف زدن با بچه ها که بیایین حدس بزنیم غذا چیه,شما چه غذایی دوس دارین و این حرفا

باران گفت : پیتزا! پیتزا خیلی خوبه! خاله تو بلدی پیتزا درست کنی؟

گفتم آره

گفت میشه امشب پیتزا درست کنی و فردا برامون بیاری بهمون بدی تا بخوریم؟!

خندم گرفت.ازین صراحت بیان. یه آن موندم چی جواب بدم. پیشنهادش عملی میشد ولی من هنوز جا نیفتادم اینجا تا بتونم همچین کاری کنم! در عین حال ,نه گفتن بهش دربرابر همچین پیشنهاد ساده ای,برای خودم شکستگی بود.

باید جواب میدادم.

گفتم نه خاله. نمیشه پیتزا بیارم...غذاهای اینجا رو باید بخوریم.

پیش خودم گفتم پیتزا کجا و غذاهای اینجا کجا....

  • ۱ نظر
  • ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۷
  • ۱۴۸ نمایش

هیچ وقت دوست نداشتم.

جمعه هایی که به شنبه صبح ختم میشن.

شنبه هایی که بعد از شیرینی یه روز تعطیل میان و اجبار و اجبار پشت سرشون دارن...

از پاییز گس که سرما به خودش راه میده و دردناکترش میکنه

از کار,درس,مدرسه,ساعت 8 صبح,خواب آلودگی و تنهایی بیزارم

بهترین اتفاق دانشگاه,برنداشتن کلاس 8 صبح شنبه بود

لعنت به همه ی چرخش های فصلی که به پاییز و زمستون میرسن.

لعنت به تنهایی

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
  • ۸۸ نمایش

ظهر جمعه

۱۶
مهر

ظهر جمعه باشد

آفتاب وسط اتاق پهن باشد

بنشینی زیر پنجره ,آینه را بگذاری روبه رویت,طوری که گوشه ای از انوار گرم و روشن آفتاب منعکس شود روی صورتت, اشراف داشته باشی به دانه دانه موهای صورت, بنشینی با آرامش روز تعطیل و گرمای ظهر, ابرویت رابرداری و خط سیر کمانی اش را کمانی تر کنی...

هراز گاهی دست از کار بکشی, نور را بیندازی توی چشمانت,ژرفای وجودی اش را درک کنی و چشم در چشم ,نگاهش کنی و دوباره,با آرامش تمام,به خودت برسی و برای خودت وقت بگذاری

گرمای ظهر جمعه,التقاطی از سکوت به همراه دارد که روزهای دیگر هفته در مقابله با آن عاجز تر از عاجزند.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۵
  • ۷۵ نمایش

رفته بودیم اتاق تغذیه, بچه ها همهمه میکردن

مربی اومد بلند خوند : تُرُب تُرُب برگ تُرُب , هُپ!

موقع گفتن هپ,دستشو گذاشت روی لبش

با لحنی محکم و ختم کلام گونه...

یه جور هیس! ساکت باشین به زبان کودکانه و شعر!

یکی از بچه ها,بلافاصله تکرار کرد: ترب ترب برگ ترب هپ!

بقیه بچه ها شروع کردن,حتی یکی زد روی میز و همه باهم میخوندن : ترب ترب برگ ترب هپ...!

کنترل کلاس از دست مربی خارج شد!

مثلا قرار بود ساکت باشن و صدایی از کسی درنیاد!

داشتم از خنده میمردم, اما کافی بود بچه ها خندمو ببینن...

  • ۱ نظر
  • ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۸
  • ۲۴۵ نمایش

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۵
  • ۱۰۱ نمایش