مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

بدون بعضیا

۱۸
اسفند

فک میکردم بعضی موقعیتا و ادما رو از دست بدم,زندگی تمومه

خوشبختی یعنی داشتن همونا که فک میکنم

اما نمیشه تا ابد همه چیزو نگه داشت...

اگه راضی باشی به رضای خدا,اگه دستتو بدی به دستش,اگه بذاری تو مسیری که تو رو انداخته توش,حرکت کنی و ناله نکنی,چه بسا اتفاقات خیییلی بهتری بیفته که به ذهنتم خطور نمیکرد...

فکر میکردم زندگی بدون بعضیا برام سخت و تنگ میشه.

ولی نشد.

ادامه داشت. با ترسم مقابله کردم و رفتم و زندگی رو از سر گرفتم

اساسا ادم موجود عادت پذیریه

عادت میتونه خوبم باشه

چند سال بود ترس از دست دادن مامان و بابا,نابودم کرده بود...

به گمونم الان یاد گرفتم چطور زندگی کنم.

  • ۱ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۱۱
  • ۱۹۹ نمایش

همیشه جدید

۱۷
اسفند

رفتم حساب بانک ملی باز کردم برا شمارش ارای انتخابات شرکت کنم!

 بعله! این یه شغلو کلکسیون تجربیاتم کم داشت که میخوام بهش اضافه کنم ناکام از دنیا نرفته باشم😎

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۳
  • ۱۰۰ نمایش

زودتر از موعد

۱۶
اسفند

موعد کمربند بعدیم,از لحاظ قانونی ,اردیبهشته.

میگم استاد میشه اینور سال برا منو ببندی بعدا مراحل قانونیشو طی کنه؟ من که تو همه چی اکی ام.

میگه نه.سر وقتش

میگم فلانی و فلانی هم همینطوری بودن که براشون بستین

میگه اونا بچه ان. فرق میکنن. این کارو کردم تشویق بشن و با انگیزه بیشتری بیان

دیگه بش نگفتم ولی واقعیت اینه همینایی که استاد بهشون میگه بچه,فردا روز چنان بر آدم سوار میشن و ادعا میکنن دوماه زودتر کمربند گرفتن و لایق ترن که نمیشه از عرش کشیدشون پایین.

و استاد ازین چیزا خبر نداره و بی قصد و غرض خواسته من درونا بزرگ بمونم!!😏

قبلا خیلی مرتب تر میرفتم کلاسا رو. خیلی. کل تابستون فقط یه جلسه غیبت داشتم

اما حالا مخصوصا این ماه,شاید سرجمع 4 جلسه. جایی که ادم حس خوبی نداشته باشه,ناخوداگاه زده میشه ازش و میره جایی رو پیدا کنه که حس خوبه برگرده...

  • ۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۱۶
  • ۲۱۳ نمایش

congratulations

۱۵
اسفند
بالخره پشتشو به خاک مالیدم!
قبل از اینکه اون منو تموم کنه, تمومش کردم!
  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۰
  • ۶۱ نمایش

اثر

۱۴
اسفند
Related image

داشتم فکر میکردم تو گذشته اگه آدما رو به زور،تحت فرمان یه شخص درمیاوردن و به زور ازشون بیگاری میکشیدن و اذیت شون میکردن اما در عوض ، یه برنامه ای داشتن که انجام بدن.
آدمای اون روزا ، دلشون میخواست یه ساعت فقط برای خودشون باشن و به اختیار خودشون عمل کنن
اما امروز انقد اختیار تو دست و بالمون هست که نمیدونیم چیکار کنیم. برنامه ای نداریم. همینجوری هستیم . بی هدف.بی مصرف
گذشته هیچیم نداشت، لااقل یه اهرام مصری، تخت جمشیدی یه اثر شگفت انگیزی ازشون میموند که حاصل کار جمعی بود. دست همه توش بود و همه ، حتی کارگر کم ارزش توش نقش داشت.
اما حالا چی؟
از من و تو چی میمونه شهروند آزاد قرن بیست و یکی؟
  • ۲ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۳
  • ۲۱۹ نمایش

عطرانه

۱۳
اسفند
تو جانمازشون عطر بود. 
سجده که میرفتی,مست میشدی...
نمیخواستی سربرداری و وارد دنیای بیهوده روزمره بشی
+ یاسمن کربلاست. اولین باره کسی میره به اون دیار و دلم حال و هوای رفتن میگیره
  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۵۱
  • ۱۶۴ نمایش

نور بخشش

۱۲
اسفند

مهم نیست چطور ریدی به زندگیم و بهترین سالاشو با حماقت و خامی و شاید کرم درونی خراب کردی و خیانت و دروغو برام گذاشتین

مهم اینه منو رسوندین به خدا,بدون اینکه حتی بدونین

من پریدم از همه بدی هایی که باقی مونده بود

مهم نیست بقیه بگن رفتار والدانه دارم و میخوام حمایتتون کنم

دیگه مهم نیست من چه ربطی به شماها داشتم و نقشم چی بوده

مهم اینه هرجای دنیا که باشی,خودتو پیدا کنی و دنیا رو برای همه آدما قشنگ و امن کنی.

خودتو پیدا کن. دست خدا رو برسون به آدمای دیگه مثل من.

بلند شو. خودت باش. همون خوبِ قبلی

بذار منم خوب بمونم.

بذار انعکاس خدا رو معصومانه ببینم.

دور بمون عزیز دردانه خدا

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۴
  • ۱۳۴ نمایش

بالاخره درا رو گشودم و سعی کردم روحمو گسترش بدم. دوباره بشم همون آدم قبلی که خوبی رو برای همه میخواست...

امروز یکی از بچه ها رو دیدم و اجازه دادم بیاد باهام حرف بزنه.

گفت مدتها بود دنبالم میگشت تا ازم بپرسه چرا نیستم. چی کار میکنم؟ دنبال چیم.

بهش گفتم من خسته از دانشگام. توی رتبه یک دنبال چی هستی...؟

گفت آرامش درونی خودم. و مدتها درباره ارامش,اجتماع,درون صحبت کردیم.

گفتم اقای فلانی برای چی اومدی این سوالا رو ازم پرسیدی؟

گفت چون این اخرا قیافه ات نشون میداد. میخواستم خودت بگی چرا خسته شدی.

گفتم من خیلی باشما واحد نداشتم. تو اون کلاسا هم خیلی حرف نزدم . از کجا فهمیدی چی بودم و چی میخواستم؟

گفت گاهی حرف نزدن بیشتز از حرف زدن معرف آدماست. فعالیتات نشون میداد کی هستی.

گفتم چه فرقی به حال شما میکرد. به درک. یکی کمتر. چه اهمیتی داشت چی سرم اومد

گفت تو فرق میکردی. تو با علاقه اومده بودی.

گفت زمانو از دست نده. چقدر میخوای فکر کنی. عمرت داره میره.

گفتم من راضی ام.

درباره انتخاب حرف زدیم. انتخابهای مهم زندگی . و تاثیرشون. دربازه میزان اثر شرایط.انتخاب ادما...

بهش گفتم حرفات با استاد فلانی مشترکه. اون سه سال خواست این حرفا رو بکنه تو مغزم . اما من سربه راهش نشدم . تلاش بیخود نکن

تمام چهل دقیقه ای که حرف زدیم و روبروش بودم,سعی کردم به چیزای بد فکر نکنم. که اون یه مَرده و معلوم نیست پس هر حرفی که میزنیم ممکنه چه حالتایی بهش دست بده. که قبلا دوست نزدیک منو میخواست و شاید من پله باشم برای رسیدن دوباره به اون. دلم خواست همه ی محافظه کاریامو رها کنم و مثبت فکر کنم. که دوستانه کنارم نشست و خواست کمکم کنه. که چرا افول کردم,خاموش شدم و رفتم . مثل قدیمای خودم,شاید دلش به حال ادمای دورو برش میسوزه و نمیخواد بد کسی رو ببینه. میدونی,انقد بد دیدم از ادما که از سادگی خودم حالم بهم خورد و سعی کردم بدترین حالت ممکن هرچیزی رو تصور کنم و با خوب بودنش شاد بشم! مخصوصا وقتی پای جنس مخالف میاد وسط.

گاهی ازینکه دیگران از دور منو بهتر از نزدیکای خودم میشناسن,خوشحال میشم.

در هر حال, نیلو بهم گفت ببخشم تا خودم رها بشم. 

منم اون ادما رو دارم سعی میکنم ببخشم تا دوباره منِ خوبِ خودمو پیدا کنم....

دلم برای خدا تنگ شد امروز. دوباره قرآنو باز کردم و دوباره همون آیه های فروخوردن خشم...که ببخشم به خاطر خدا. کارم بینتیجه نمیمونه.

منم همه چی رو سپردم به خودش. من میخوام خوب زندگی پیشم باشه نه کینه و خصم آدما. دوست داشته باشم آدما رو حتی با بدی شون. مثل خود خدا

  • ۳ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۵
  • ۲۲۶ نمایش

عروس موسفید

۱۰
اسفند
به مامانم میگم پاشو برو مسجد و روضه و غیره چن تا مورد واسه دختر و پسرت پیدا کن
همینجوری تو خونه بشینی و درو ببندی که خواستگار پیدا نمیشه
میگه نع
به جان خودم ننه بابام قصد کردن منو فعلا پیش خودشون نگه دارن.
دلشون نمیاد ردم کنن. مث همه آت و آشغالایی که تو انبار نگه داشتن و روز به روز به حجمشون اضافه میشه و نمیتونن ازشون دل بکنن
انقد نگهم میدارن و بهونه برا رد کردن خواستگار میارن که موهام مث دندونام سفید بشه و بغل همون آت و آشغالا برام اتاق درست کنن
بابا! به کی بگم. من میخوام برم. اونقد توانایی دارم که یه زندگی رو بچرخونم. دیگه درست نیست تو این خونه موندن
روزبروز مشکلاتمون بیشتر میشه و اصطکاک ها بیشتر
الان باس برم مشاوره از دخالت خواهر/مادر شوهر تو زندگیم چاره بگیرم، اونوقت من حرفامو جمع و جور میکنم از ننه بابام بنالم...
به خدا برام سنگینه.ننگم میاد.بسه دیگه
  • ۱ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۴
  • ۱۴۶ نمایش

همدردی

۰۹
اسفند

اول فکر میکردم فیلم کمدی ببینم حالم خوب میشه

هرچی فیلم مفهومی و سخت بود، گذاشتم کنار و فیلمای خنده دارو آوردم وسط

اما واقعیت اینه تو این حال، دلقک بازی مث مورفین میمونه. حل مشکل نمیکنه

از قضا فیلم درحد شکنجه به پستم خورد. و اتفاقا چقدر حالمو خوب کرد...

انگار حس همدردی بیشتر میتونه مفید باشه تا خنده.

اینکه درد وقتی میاد سراغت، جدیش بگیری. پس نزنی، انکار نکنی

بگی آره، من وسط این جهنمم وحالا باید خوب بشم...

بعد از سکوت و تنهایی، و گاها آدمای خوب، فیلم میتونه نجات بخش باشه برای رهایی

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۵
  • ۱۶۲ نمایش