مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

درها را باید بگشایم...

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ب.ظ

بالاخره درا رو گشودم و سعی کردم روحمو گسترش بدم. دوباره بشم همون آدم قبلی که خوبی رو برای همه میخواست...

امروز یکی از بچه ها رو دیدم و اجازه دادم بیاد باهام حرف بزنه.

گفت مدتها بود دنبالم میگشت تا ازم بپرسه چرا نیستم. چی کار میکنم؟ دنبال چیم.

بهش گفتم من خسته از دانشگام. توی رتبه یک دنبال چی هستی...؟

گفت آرامش درونی خودم. و مدتها درباره ارامش,اجتماع,درون صحبت کردیم.

گفتم اقای فلانی برای چی اومدی این سوالا رو ازم پرسیدی؟

گفت چون این اخرا قیافه ات نشون میداد. میخواستم خودت بگی چرا خسته شدی.

گفتم من خیلی باشما واحد نداشتم. تو اون کلاسا هم خیلی حرف نزدم . از کجا فهمیدی چی بودم و چی میخواستم؟

گفت گاهی حرف نزدن بیشتز از حرف زدن معرف آدماست. فعالیتات نشون میداد کی هستی.

گفتم چه فرقی به حال شما میکرد. به درک. یکی کمتر. چه اهمیتی داشت چی سرم اومد

گفت تو فرق میکردی. تو با علاقه اومده بودی.

گفت زمانو از دست نده. چقدر میخوای فکر کنی. عمرت داره میره.

گفتم من راضی ام.

درباره انتخاب حرف زدیم. انتخابهای مهم زندگی . و تاثیرشون. دربازه میزان اثر شرایط.انتخاب ادما...

بهش گفتم حرفات با استاد فلانی مشترکه. اون سه سال خواست این حرفا رو بکنه تو مغزم . اما من سربه راهش نشدم . تلاش بیخود نکن

تمام چهل دقیقه ای که حرف زدیم و روبروش بودم,سعی کردم به چیزای بد فکر نکنم. که اون یه مَرده و معلوم نیست پس هر حرفی که میزنیم ممکنه چه حالتایی بهش دست بده. که قبلا دوست نزدیک منو میخواست و شاید من پله باشم برای رسیدن دوباره به اون. دلم خواست همه ی محافظه کاریامو رها کنم و مثبت فکر کنم. که دوستانه کنارم نشست و خواست کمکم کنه. که چرا افول کردم,خاموش شدم و رفتم . مثل قدیمای خودم,شاید دلش به حال ادمای دورو برش میسوزه و نمیخواد بد کسی رو ببینه. میدونی,انقد بد دیدم از ادما که از سادگی خودم حالم بهم خورد و سعی کردم بدترین حالت ممکن هرچیزی رو تصور کنم و با خوب بودنش شاد بشم! مخصوصا وقتی پای جنس مخالف میاد وسط.

گاهی ازینکه دیگران از دور منو بهتر از نزدیکای خودم میشناسن,خوشحال میشم.

در هر حال, نیلو بهم گفت ببخشم تا خودم رها بشم. 

منم اون ادما رو دارم سعی میکنم ببخشم تا دوباره منِ خوبِ خودمو پیدا کنم....

دلم برای خدا تنگ شد امروز. دوباره قرآنو باز کردم و دوباره همون آیه های فروخوردن خشم...که ببخشم به خاطر خدا. کارم بینتیجه نمیمونه.

منم همه چی رو سپردم به خودش. من میخوام خوب زندگی پیشم باشه نه کینه و خصم آدما. دوست داشته باشم آدما رو حتی با بدی شون. مثل خود خدا

  • ۹۵/۱۲/۱۱
  • ۲۲۵ نمایش

نظرات (۳)

دتس مای گرللللل :دی
توکل به خودش، ایشالله که بهترین اتفاق ها بیفته برات...
واقعن دعا میکنم :)
پاسخ:
😊😊
😊😊😊
چه خوووب
چه امیدوار کننده

می دونی از حول و حوش ساعت 3 که این متن رو خوندم تا الان به چی فکر می کنم؟
به اینکه چرا تا حالا نتونستم به یه آقای واقعی تو هر محیط مختلطی به چشم دوست نگاه کنم و بشینم راحت باهاش حرف بزنم.
یعنی در واقع انقدر گاردم بسته بوده که هرکیم میومد با خاک یکسان میشد. چون بهش می گفتم تو چطور به خودت اجازه دادی که حتی بخوای باهام حرف بزنی :/ این کارو بعضا تو جلسات خواستگاریم انجام می دادم :/
دیدم به خاطر بابا بوده...
هر وقت هر کی هر حرکتی می زد سر راست می رفتم می ذاشتم کف دست بابام! بابامم می گفت بابا مردا آدم نیستند! 
ولی به نظرم میاد از جمله چیزاییه که همیشه دلم می خواسته امتحانش کنم! شایدم هیچ وقت نتونم و برام همیشه انجام نشده باقی بمونه...
پاسخ:
منم مردد ام. که من صاف و ساده به همه چی نگاه میکنم. 
اما اونا چی؟!
قبلا از اینکه افکار منفی بیاد سراغم,خجالت میکشیدم. میگفتم خاک تو سر منحرفت کنم . چطور جرات میکنی به پسر مردم اینجوری فک کنی. تو مگه مطمئنی که ظن و گمان میبری؟!

بعد تر گفتم
حتی اگرم دوستانه نباشه,حتی اگرم برا رسیدن به دوست نزدیکم با من همکلام شده باشه,پیش خودم میگم گناه که نکرده. اصن برا تجسس و اشنایی با خلق و خوی دخترا همکلام شده. این که گناه نیست. بد نیست.

ولی یه موقه هاییم میگم ارزش من خییییییلی بالاتر از این حرفاس که مورد ازمایشی ادمای دیگه بشم.
خیلی وقتا سعی میکنم همکلام نشم تا بکر و تر و تازگیمو برای شوهرم حفظ کنم. یه نگاه معمولی و ساده و حتی بیگناه کمتر, بهتر. بکر بودن بیشتر.

امسال تو این فاز بودم خیلی. سر جمع از ماه رمضون به این ور, با دو تا اقا حرف زدم! با اینم نمیخواستم.حرف بزنم. خودش اومد تو اتاق کار و جلو همه نشست حرف زد. اون یکی هم تو راهرو جلومو.گرفت و پرسید چی کار میکنم
واقعا نمیشه اعتماد کرد. که بدونی طرف چی تو فکرشه.


مامان منم میگفت. ولی خواستم خودم به این نتایج برسم.
که رسیدم!
اما ته دلم ,هنوزم که هنوزم که هنوزه,نمیخواد اینطوری فکر کنه.
میخواد دنیا رو اونجوری ببینه که خودش میخواد
خیلی خره..سخت رام میشه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی