مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

وقت ترکیدن

۲۵
فروردين

اون روزا یاد خاطرات بچگی مون با خاله میفتادم.

روانکاو میگفت چرا بغضتو میخوری؟ چرا جلوی خاله گریه نمیکنی؟

گفتم نباید ضعف ما رو ببینه. باید حس کنه بهش قوت میدیم.

گفت اتفاقا جلوی خودش بگو. حتی اگر گریه کنی. این نشون میده دوسش داری و همین دلگرمش میکنه

ولی اگه تو ، توی خودت بریزی، له میشی.

راستش حرفشو باور نکردم. چون همین یه موقعیته. اگه خاله حس ضعف میکرد چی؟ کی میخواست روحیه از دست رفته شو جبران کنه؟

اما نصف حرفشو گوش کردم. خاطراتمو جلوش گفتم و سعی کردم همه رو با نشاط بگم. جلوی همه میگفتم و میخندیدیم.

نصفشم بغضم بود. اونا رو نادیده گرفتم. گفتم خیلی کار دارم. هم سرکار میرم هم خونه مشغولم. وقت ندارم به بغض برسم. همه رو انداختم کنار.

اما خب از بین نرفت. بنظرم الان که همه چی خوب شده وقتشه آمپول سر بودن و بیخیالی رو قطع کنم. دیگه سر کار نرم. هشیار بشم. به همه چیز فکر کنم.

به زندگی.به خاله. به پول. به درد.به خودم

وقتشه اگه نیازی به گریه هست، تو بهار بیرون بریزم و آرومش کنم...

حالا که خاله خوب شده حتی میتونم با خیال راحت پیشش اشک بریزم...

باید بترکم تا آروم بگیرم

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۱۶
  • ۱۰ نمایش

گاهی فکر میکنی یکی مریض میشه قراره متنبه بشه و خدا حالیش کرده.

یه مدت که بگذره میفهمی نه!! همیچین خبریم نیست

طرف همون گاوی که بود، هست!

  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۰۶
  • ۱۵ نمایش

منم که محتاجم

۲۳
فروردين

اونروزا فکر میکردم دارم به خاله لطف میکنم. کمکش میکنم. اون نیاز داره و ما یاری میرسونیم.

صددرصد اشتباه میکردم.

درحقیقت زندگی من داشت عوض میشد و خدا گره اش زد به زندگی خاله.

یه کاری کرد که من حس شرمندگی نداشته باشم برای آویزون شدن به خاله.

منم که نیازمندم. منم که ناچیز و فقیرم. منم که محتاجم.

اون زمان اگر تو اون امتحان رد نشدم، همه فایده اش برای خودم بود. هزار برابر بیشتر به نفع خودم بود

که راحتتر زندگیمو بچرخونم. که اینجا زندگی کنم

که به آرزوهام برسم

شایدم دعای خاله بود رویاهای دورمو نزدیک کرد تا بهش دست پیدا کنم...

  • ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۲۰
  • ۲۳ نمایش

منِ آرمانی

۲۲
فروردين

نشستم تو خیال آسوده ام فکر کردم آرمانی ترین شکل من، چیه و مشغول چه کاریه؟


من رویایی من، تو 22 سالگی ازدواج کرده. 25 سالگی اولین بچه شو بدنیا آورده. دومی رو تو 28 سالگی.

خونه مون شماله. یه بافت زندگی روستایی و شهری رو باهم داریم. یعنی اصولش شهریه ولی رنگ و طعم دکور روستایی داره.

صبح به صبح تخم مرغ جمع میکنم و کشاورزی میکنم و آشپزی میکنم و با بچه ها گردش میرم. مادری میکنم. به مادری ام افتخار میکنم.

تو 30 سومین بچه رو هم میارم و دو سال بعدش، با کمپرمون سفر رو شروع میکنیم.


واقعا چیزی جز این، آرزوی من از دنیا نیست.

نه موفقیتای اجتماعی میخوام نه زن مستقل بودن.

آرمان من همینقد روی زمینه اما بهش نرسیدم.

  • ۲ نظر
  • ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۰۲
  • ۲۵ نمایش

نباید نور بتایه

۲۱
فروردين

خاله اجازه داده هرکجای خونه دلم میخواد بشینم، بخوابم، وسیله پهن کنم.

اجازه داده هرچی دلم میخواد از یخچال بردارم. هر ساعتی دلم میخواد بخورم.

همه چی تو این خونه فراهمه.

قراره فردا با فر دیواری کلوچه درست کنیم. تو زمین ها دونه بکاریم و خونه مامانبزرگ بریم. شبیه فیلما اما واقعی

دلم میخواد به این روزا تافت بزنم تا با همین شکل و حالت نگهش دارم ولی اینم مث همون سختیا و تلخیا در گذره...نباید بهش دل ببندم. باید صورتمو تو خوشیا آب بزنم و سعی کنم تلخیا رو بشورم و آماده باشم برای هر چیزی تو آینده...

ساعت  12 شبه.

وسایل تو اتاقه اما بخاطر گرمای شومینه و بخاری تصمیم گرفتم بیام تو حال.

خاله اجازه داد چراغو روشن کنم.

نگرانم نور چراغ نزنه چشماشو و بدخوابش نکنه.

یاد شبایی میفتم که تو بیمارستان به دست و پاش روغن و کرم میزدم، بوسش میکردم.ازش میپرسیدم کاری نداره؟ از خستگی داشتم پاره میشدم اما دلم نمیومد اسنپ بگیرم برای خونه. خودش خداحافطی میکرد و در رو نیمه باز میذاشتم تا پرستارا اگه اتفاقی افتاد، بهش دید داشته باشن. برای همین نور میفتاد توی اتاق. اون شبا پاره میشدم از بغض که دارم خاله رو تنها میذارم. شبا توی خونه گریه میکردم و دل نگران بودم داره چی کار میکنه، اذیتش نکنن، حالش خوب باشه...

فکر کنم از اون شبا دیگه عادت کرده به نور تابیدن توی اتاق

شایدم عادت کرده به بدخواب شدن

شایدم ترجیح میده کسی پیشش باشه حتی به قیمت بدخواب شدن...

فعلا اینجا خونه خاله است و زندگی داره ملایم پیش میره.

  • ۲۱ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۵۸
  • ۱۱ نمایش

بازگشت نوجوانی

۲۰
فروردين

شمال که میام، میل جنسی ام چندبرابر میشه.

میل جنسی آرامشبخش واقعا شیرین

و دائما خودمو با یه پارتنر تصور میکنم که مشغولیم به شکل های مختلف و خلاقانه و دلنشین

اونقد که از فکرش، روانم آسوده میشه و حالم خوب

این احوال تو بهار چندبرابرم میشه.

اونقد که نه فقط تو تنهایی که تو جمع هم ذهنم متمرکز این قضیه میشه.

شبیه دوران نوجوانی میتونم ساعتها بشینم و عشق همراه با نوازش و روابط جنسی شیرین رو تخیل کنم.

  • ۲۰ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۵۳
  • ۱۲ نمایش

شکر چهارم

۲۰
فروردين
حموم بی دغدغه!
آبی که نیاز به گرم کردن نداره و اتاقی که با امنیت میتونم توش لخت بشم و بدنمو به آب بسپرم و احساس لذت کنم
شکر برای حموم رفتن و تمیز شدن و لذت داشتن آب داغ
ممنونم خدا
  • ۲۰ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۱۳
  • ۱۱ نمایش

شکوفه زندگی

۱۹
فروردين

اومدم خونه خاله.

تقریبا میشه گفت برای اولین باره خونه جدیدش میام.

دوبار قبلی شرایط خیلی فرق میکرد.مریض بود. خونه اش سرد بود. زمین فسرده بود. روح نداشت. و از همه مهمتر، خاله نداشت.

در حقیقت رسیده بودیم برای انتقال به بیمارستان و اون داستانای تلخ و پراز بغض اون شبا.

ترسای اون روزا دور باد.... حتی به فکری که بعد از خاله خونه شو باید چی کار کرد...دور باد...

امروز خاله اومد استقبالم...خوب راه میرفت...من حتی همین یک ماه پیش دل نداشتم ویدئوی بیمارستان برای شفای این بیمار دم مرگ رو ببینم...اما امروز ، تو بهار، همه چی تموم شده بود...

این شیش ماه صبر من، اخلاق من ، تنگ و سخت شده بود. اما امروز حس کردم وقت گشایشه...باید روحمو تازه کنم میون این شکوفه ها....

خسته بودم. دیشب نخوابیده بودم. منگ میزدم. روی تخت نیمچه چمباتمه زدم . خاله کنارم نشست. داشت آیت الکرسی میخوند. دستشو گذاشت روی صورتم و تک تک اجزاشو نوازش کرد...حالا من بودم که دوباره بچه شدم و نیازمند محبت...حالا دوباره خاله خیررسون بزرگ شده بود...

این خونه پر از زندگیه...شبیه خاله :)))

خدا رو شکر....

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۵۶
  • ۱۸ نمایش

عبدک یا رب العالمین

بنده "تو"...

خدای بزرگ که صاحب همه چیزی

من برای "تو" ام. من وصل تو ام. من بخشی از تو ام.

من برای پدرومادرم نیستم. من برای دنیا نیستم. من از آن تو ام.

منو ببین. منو بشنو.

منو بغل بگیر که نیاز دارم بهش

منو برای خودت نگه دار

بذار جدا نشه این تعلق

  • ۱۸ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۱۰
  • ۱۵ نمایش

شکر سوم

۰۷
فروردين

خدایا شکرت بخاطر ماساژ!

این عمل بی نظیر برای درمان بدن. برای دور کردن خستگی و استرس و رسیدن به آرامش

شکرت برای اون حال خلسه

اون لحظه ای که حس میکنی دنیا رنگی تر شده و چشمات بهتر میبینه

وقتی نفس میکشی و حالت جا میاد

مرسی که همچین چیزی انقد حالمو خوب میکنه....

  • ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۲۳
  • ۹ نمایش