مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

سالمندی

۰۵
مرداد

همیشه دوست داشتم قبل از رسیدن به سن سالمندی بمیرم تا هیچ وقت این دوره رو تجربه نکنم. بنظرم این دوره نقطه ننگ و رنج خودم و اطرافیانه.

دوست نداشتم یه تیکه گوشت بی جون باشم رو دست اطرافیانم که زیرمو تمیز کنن,جابجا کنن و آرزو کنن زودتر بمیرم.

ولی چندساله آدمهایی رو دیدم و کتابهایی رو خوندم که تعریف منو از سالمندی تغییر دادن.

که من میتونم مادربزرگ باشم اما ویژگی های سالمندی نداشته باشم. میتونم مادربزرگ باشم اما باشگاه برم,غذا درست کنم و بخندم و از زندگی لذت ببرم. میتونم برای نوه هام موجود دوست داشتنی خاص باشم. اونقدر داستان و غذا و دسرای خوشمزه براشون درست کنم که منو بیش از اندازه دوست داشته باشن❤

من میتونم خودمو تو دل بچه ها و نوه ها و همسایه ها جا کنم تا هرروز منتظر دیدنم باشن و کنار هم شاد باشیم و به زندگی امید پیدا کنیم.

میتونم از تجربه هام به نحو احسن استفاده کنم و اونا رو تو موقعیت خودش,همون مقدار و اندازه که بچه هام طلب میکنن در اختیارشون قرار بدم تا خدا رو شکر کنن یه مادر باتجربه عاقل کنارشون دارن.

میتونم برای بچه هامم محترم باشم.حد و حدود همو بدونیم و بهم احترام بذارن چون تمام طول عمرم,دوسشون داشتم و بهشون احترام گذاشتم و میدونستم تا کجا باید به زندگیشون ورود پیدا کنم.

اونوقت, وقتی که احساس کردم از دنیا سیر شدم و کاری برای انجام دادن ندارم و بودنم دلیلی نداره و وقتشه که برم,با قلبی آرام و سیر از دنیا , چشمامو ببندم و به سمت خدا پرواز کنم...

حالا دارم فکر میکنم دیگه از خدا نخوام منو تا 40 سالگی بیشتر تو دنیا نگه نداره...

اجازه بده شیرینی مادربزرگ شدن هم زیر زبونم بیاد و همون اندازه خوب بمونم😊

  • ۱ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۳۴
  • ۱۶۵ نمایش

زنِ خانه دار 2

۰۴
مرداد

آرزوی تنها موندن تو خونه و تجربه صبحها به اختیار خودم ، بعد فارغ التحصیلی دانشگاه میسر شد.

همون یه سالی که دوست داشتم تو خونه بشینم و امنیتمو دوباره بدست بیارم.اندازه تمام عمرم خسته بودم. فقط باشگاه میرفتم و اگر خواستم مهمونی.هر وقت دلم.میخواست دسر درست میکردم و غذاهای متنوع دوست داشتنی. کار هنری میکردم.فیلم.میدیدم.خلاصه کاری نبود که به میلم انجام ندم.

تا چند ماه خوب بود ولی از یه جایی به بعد,مشکلاتم با مامان بالا گرفت. حوصله ام سر رفت و همه چی کسل شد.روزای پاییز کوتاه بود و خیلی زود تموم.میشد.انگار هیچی از زندگی نمیفهمیدم.

زده بود به سرم. پولم ته کشیده بود.واقعا شرایطمو دوست نداشتم.آرزو میکردم کار پیدا کنم و بالاخره آذر ماه رفتم سر کار.پولش کم.بود ولی مهم نبود.فقط میخواستم.خونه نباشم

من آدم خونه موندن نبودم. همه چیز خوب بود و من به زندگی معمولی یکنواخت و خوب عادت نداشتم. باید جلو روم آشفتگی میبود و درستش میکردم. باید با اجتماع درارتباط میبودم.

فهمیدم اون خاطرات تخمی کودکی من,از سر ناآگاهی بود.از سرِ عقده بخاطر فشار زیاد.وگرنه یک هفته خونه موندن,کارمو زار میکنه...

اینروزا که حتی تابستونا سرکاریم و تعطیلی نداریم,نه تنها ناراحت نیستم,که صبحها با اشتیاق از خواب پامیشم. اینروزا دوست ندارم جای کسی باشم. یقین دارم مسیری که انتخاب کردم, برای من بهترین بوده.

قبلترها دوست داشتم بعد ازدواج کار نکنم اما حالا جزو شرایط اصلیم هست که اختیار کار کردن دست خودم باشه.

من دیگه دوست ندارم زنِ خانه دار باشم. دوست دارم زن انتخابگری باشم که بنا به شرایط زندگی,خودش تصمیم میگیره چه راهی رو ادامه بده.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۴
  • ۱۴۲ نمایش

زنِ خانه دار 1

۰۴
مرداد

موقعی که مدرسه میرفتم,همیشه دوست داشتم بدونم خونه موندن تو روز غیر تعطیل زمستونی چطوریه.

تنها زمانی ممکن بود که مریض باشم و گواهی دکتر برای استراحت 

معمولا هم مامان قبل رفتن هزارتا سفارش میکرد که دست به چیزی نزنم.

تو اون چند ساعت تلویزیون روشن میکردم ؛ برنامه های کله صبح مثل مردم ایران سلام،صبح بخیر ایران،صبح آمد...

بعد هم ساعت 9 و نیم برنامه کودک شبکه دو شروع میشد تا یازده و نیم

وقت برنامه های خانواده بود.آشپزی و انواع دکتر ها و آموزش گلدوزی و غیره

دیگه تلویزیون مزه نداشت و خسته کننده میشد.

پامیشدم از یخچال چیزی میخوردم یا در جستجوی خوراکی های پنهان خونه,وقت میگذروندم.

دیگه کاری نبود.هیچی برای سرگرمی نبود.

اینجا بود که تو سکوت خونه غرق میشدم...

یا میرفتم تو تراس یا حیاط خلوت,از اون بالا,بیرونو دید میزدم و اونقدر وایمیسادم تا مامان یا داداش کوچیکه بیاد و دست تکون بدم و خوشحال باشم.

این تجربه تنهاییِ صبحِ روزهای کاری هفته ، اونقدر خواستنی بود که حاضر بودم با مریضی به جون بخرمش...

بعدترها که مدرسه رفتن بهم فشار آورد,آرزو داشتم مثل زنهای خونه دار باشم. آرزو میکردم بزرگ شم تا صبحها توی خونه بشینم و برنامه خانواده ببینم,برای بچه هام غذا درست کنم تا از راه برسن.

من آرزو داشتم زنِ خونه دار بشم

  • ۲ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۶
  • ۱۴۶ نمایش