مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

خمس یعنی از یه حدی بیشتر پول نباید نگه داری.
پول برای در گردش بودنه. برای رفع احتیاجات روزمره.
اگه نگه داشتی، باید بهاشو بپردازی.

باید به حاکم دادگر و عادلی که بهش اطمینان داری بدی تا برای مصارف حکومتی یا معیشت باقی مردم به طرز صحیح خرج کنه تا توی جامعه تعادل ایجاد شه.

الحق که چه روش اقتصادی زیبایی...👌
ولی کدوم جامعه اسلامی الان با این روش زندگی میکنه؟

  • ۲ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۰۳
  • ۳۲ نمایش

ما ندیدیم

۱۲
اسفند

ما در زمانه ای زندگی میکنیم که با وجود رسانه از فقر و گرسنگی و ظلم به خودمون، هم وطن مون، همسایه مون و ملت های دیگه و انسانهای دیگه هم خبر داریم

اما کاری نکردیم و نمیکنیم و به زندگی عادی و ذلیلانه خودمون ادامه میدیم و فراموش میکنیم انگار ندیدیم.....

  • ۲ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۰۵
  • ۲۳ نمایش

سیلی کار

۱۱
اسفند

یعنی خدا منتظر بود این حرف از دهن ما خارج بشه تا عن مون بکنه!

این حجم از سرما تو اسفند کم نظیر بوده یا حداقل من یادم نیست!!

4 روز بارش پیاپی برف حتی!؟

تک تک لحظه هایی که برف باریدو شمردیم و دیدیم .

برای یه عده برف، نعمت بزرگیه ولی برای یه عده بدبخت دیگه، مایه عذاب....

چون از سرما باید بلرزن اما کارهای عادی رو انجام بدن. چون رفت و آمدشون با مشکل جدی روبرو میشه. چون  ماشین ندارن....

بچه ها زیر برف بار خالی کردن و آهنای سرد بار رو با دست خالی هل دادن.

ماها تو سرمای سگی استخون سوز، 8 ساعت و بیشتر پای صندوق نشستیم و پاهامون لمس شد...

تک تک روزا و ساعتای این 4 - 5 روز رو تو هواشناسی های مختلف چک کردم...

3 لایه جوراب، 3لایه دستکش، 3 لایه شلوار و 4 لایه لباس و مانتو و کاپشن چیزی نیست که فراموش کنم..

امروز برای دووم آوردن بیشتر، 5 دقیقه استراحت رفتم انبار فروشگاه دوییدم تا خون تو بدنم به گردش بیفته و از لمسی بیرون بیاد

سرم گیج میرفت و توان همکلامی با مردمو نداشتم.

دیگه نزدیک بود بزنم زیر گریه...

چون با وجهه بی رحم کار روبرو شدم. با دنیای واقعی بزرگسال....

واقعا تمام این سالا لای پر قو بزرگ شده بودم و معنی "کار" رو نمیفهمیدم....

خدا میدونه چن میلیون آدم روی کره زمین با چه بدبختیایی مجبور به کار های اجباری سختن که به دور از شان انسانی و توانایی انسانی شونه ولی مجبورن....مجبور!

بدبختی بعدی که ذهنمو درگیر کرده چی باشه خوبه؟

ماه رمضون چجوری بگذرونم؟؟ :)

  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۳۹
  • ۱۱ نمایش

سطح

۱۰
اسفند

رفته بودم دندونپزشکی
چن دیقه رو یونیت نشستم تا دکتر بیاد بالاسرم
و این مدت دقیق تعامل دکتر رو دیدم
فهمیدم مهم نیست مث شغل ما فروشنده باشی یا دکتر و معلم. وقتی با "سطح" در ارتباطی،درهرحال باید "تعامل با مردم معمولی" رو بلد باشی.
مردم معمولی یه سری ویژگیای خاص دارن
مثلا اینکه کارهای نکرده خودشون رو از تو توقع دارن
طرف ۲۰ سال مسواک نزده، اومده دکتر میگه دندون سالم تحویلم بده
طرف شعور همزیستی با زنش رو نداشته و بچه، مضطرب بزرگ شده، اومده مدرسه میگه بچه ام رو آروم و باهوش تربیت کن
طرف پول نداره، میگه تخفیف بده یا رایگان کن
و تو، باید زبان صحبت با این جماعت رو بلد باشی تا بتونی باهاشون ارتباط برقرار کنی.
مشکل از توعه؟ نه!
مشکل از توقعات توعه! مشکل از بالاسری توعه که اینا رو یادت نداده و در عمل با چیزی مواجه میشی، که توقع نداری و نمیدونی چی کار کنی....!
من اوایل عصبانی میشدم اما اینجا فهمیدم راه حلش عصبانیت نیست‌. مدارا است. چون همینه که هست! اکثر مشتری، مراجع، دانش اموز و بیمارای تو، مردم معمولی ان😊 و تو برای ارتزاق خودت "مجبوری" این راهو یاد بگیری...!

  • ۱ نظر
  • ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۰۶:۵۶
  • ۱۱ نمایش

تنها در خانه

۰۸
اسفند

تنها در خانه یادتونه؟
فسقل بچه از پس همه کار برمیومد؟
ولی هنوز بچگیشم داشت؟
تو فروشگاه هم میبنم تنها در خانه رو😅بچه ای هست ،یه سبد یا چرخ برمیداره که از قد و قواره ش خیلی بزرگتره!
با اعتماد بنفس کامل میچرخه تو فروشگاه به اون بزرگی. خرید میکنه میاد تو صف وایمیسه. ولی قدش به صندوق نمیرسه😅 خریدا رو میذاره تو پلاستیک. رمز کارتو میگه و تمام!
تا الان دو نمونه دختر تنها در خانه دیدم!
فسقل بچه تحلیل هم بلده! از قیمتا هم ناراضی میشن گاهی که چقد گرونه!
وقتی یکی دو بار با پدرومادرشون اومدن فهمیدم اینا در اینده یه کاره ای میتونن بشن...! یه تاجر موفق یا یه کار افرین حتی...
ننه باباش کاره ایه؟ نه....! اتفاقا پدرومادره معمولی اند. خیلی هم از زندگی راضی نیستن. وقت خرید هم ندارن که بچه رو میفرستن ولی جسارت انجام اقدام رو به بچه میدن...
این همون عاملیه که باعث میشه بچه از رشد و شکست نترسه.... همیشه رو به اقدام باشه نه سکون.

یه پسر دیگه هم هست کلاس پنجم.
خیلی لاتی و مسلط میاد.
ابن دفه ازش پرسیدم تو کار هم کردی؟
گفت یکسال شاگرد مکانیکی بودم
پرسیدم بابات این کاره است؟(برجهای اطراف ما همه افراد شاخص هستن)
گفت نه! بابام فرسنگها از این کار فاصله داره!
گفتم با رضایت رفتی سر کار؟باباتم راضی بود؟
گفت اره.

حاجی...من قول میدم و امضا میکنم این پسره فردا یه کاره این مملکته...
چون تجربه کردن رو از سنی شروع کرده که براش جز تنوع و لذت هیچ هزینه ای نداشته
و وقتی به زمان انتخاب کار برسه،میدونه چی کار بکنه....

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۳۳
  • ۸ نمایش

حق و ناحق

۰۷
اسفند

 یه خطبه نهج البلاغه هست که امام توش از قوم قریش به خدا شکایت میبره:

خداوندا من از قریش و کسانى که آنها را یارى کردند به تو شکایت مى آورم،(خیلی علنی، امام، بالاترین مقام بعد پیامبر، که میتونه اسوه صبر باشه، به خدا شکوه میبره! چون صبرم حدی داره!)

 آنها پیوند خویشاوندیم را قطع کردند و پیمانه حقم را واژگون ساختند (حق کسی رو بگیری، تو صورتش تف کردی.میخواد امام باشه یا هرکس دیگه. درد داره)

و همگى براى مبارزه با من در مورد حقى که از همه به آن سزاوارتر بودم، همدست شدند و گفتند: اى على! بدان پاره اى از حقوق را باید بگیرى و پاره اى دیگر را باید از آن محروم شوى (زر مفت و قانون من دراوردی یه سری پیرپاتال احمق که قدرت دستشون بوده و زور گفتن. حقو ناحق کردن...)

 اکنون یا با غم و اندوه بساز یا با تأسف بمیر!! ( یا به تعبیری ؛ همینی که هست!! مشکل خودته!)


میبینی ؟

علی هم که باشی، یه جایی به درد میایی و نمیتونی تحمل کنی...

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۵۳
  • ۹ نمایش

لاشی ترین رفیق دبیرستان که انواع مردها رو تجربه کرده بود، مدال المپیاد داشت و دو رشته خونده بود وقصد رفتن داشت و چندین سال تنها زندگی میکرد، اتفاقی دیروز پیجشو دیدم

متوجه شدم ازدواج کرده و با همسر گرام، دور از شهر، تو یه روستایی تو شمال داره با دوتا سگش زندگی میکنه و محصول میچینه...

حتی اونم به سروسامون رسید و داره رویاهای منو زندگی میکنه 

ولی من تو نقطه اولیه زندگیم دارم سگدو میزنم...

چرا خدا؟

  • ۱ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۵۰
  • ۱۹ نمایش

سرما

۲۳
بهمن

سرمای هوا شکسته شده و شما نمیدونین این اتفاق برای ما یعنی چی....!

تازه میفهمم کارگر یعنی چی. پول دراوردن یعنی چی.

باز ما زیر سقف و مثلا تو فضای بسته کار میکنیم ولی انقد اون در باز و بسته میشه انگار بیرون نشستیم!

یه روزایی که دیگه جا نداشت لباس بیشتری بپوشم چون مانع کار کردنم میشد و باز سردم میشد، به خودم القای روانی میکردم  سردم نیست، هوا گرمه و واقعا کمی تاثیرگذار بود و ذهنم خر میشد.

میدونی! تازه فهمیدم قدیمی ها و رسومشون چه معنی میده و چه تاثیری داره!

شب یلدا یعنی ما داریم به قدرت سرما میخندیم! ما تو رو شکست میدیم!

رقص دور آتیش یعنی ما از گرمای آتیش استفاده میکنیم و به حرکت درمیاییم و شادی میکنیم و این انرژی رو برای روزهای سرد پیش رو، ذخیره میکنیم.

اینو وقتی فهمیدم که یکی از بچه ها گفت قبلا کارش این بود از فروشگاه که میرفت، شبا آتیش روشن میکرد تا مدتها.

اینا نیازای روانی ماست که شاید خودمون ندونیم چیه دقیقا ولی عملکرد و تاثیرش خیلی مهمه...!

متاسفانه من آتیش و رقص و جمعی نداشتم که با سرما بجنگم اما یادم میمونه و تو زندگی جدید شمال حتما پیاده اش میکنم...

  • ۰ نظر
  • ۲۳ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۰۳
  • ۱۹ نمایش

سنین مختلف

۲۲
بهمن

نمیدونم تاحالا دقت کردین یا نه.

بچه ها تا وقتی بچه اند، یکسال و 6 ماه و چند روزبزرگتر یا کوچیک بودن هم حتی تاثیر داره بین شون. اونی که بزرگتره، کامل نشون میده. چه روحی و ذهنی، چه جسمی.

و خیلی هم بین شون این تفاوت اهمیت داره.(بیا قد بگیریم ببینیم کی بزرگتره)

هرچی بزرگتر میشی، این تفاوتا کمتر و کمتر میشه.

از بعد دانشگاه که میفتی تو زندگی عادی، دیگه مهم نیست دوستت 5 سال بزرگتره یا کوچیکتر. حتی معلوم نمیکنه عقل و تجربه اش از تو کمتره یا بیشتر.

دیگه رقابت مهم نیست.همه تو یه رده اید انگار. که به هم کمک میکنین تا بهتر زندگی کنین. رفاقت بیشتر میشه و رقابتی وجود نداره...

برای من که اینطوری بوده.

حتی با دخترخاله و برادرم که همیشه رقیب هم بودیم و الان، دلسوز هم. بدون توجه به اون اختلاف سنی.

یه چیز دیگه که متوجه شدم، زوال عقل آدم تو سالمندیه...! باورش سخته ولی هست...

آدمهای اطراف من، باهوش ترینا بودن و حافظه خوبی داشتن.

چندین ساله رو حافظه شون نمیشه تکیه کرد و بدتر از اون، به زوال عقل رسیدن...

یعنی چی؟

یعنی سوالی ازشون میپرسی، جواب تو رو نمیدن. هرچی تو ذهن خودشونه میگن. که باعث میشه ارتباط باهاشون خیلی سخت بشه.

دیگه فهم جدید پیدا نمیکنن. ذهنشون بسته است و فقط اونچه تو ذهن خودشونه، میچرخه.

اوایل فک میکردم ننه بابام اذیتم میکنن. بعدا وقتی تو فروشگاه دیدم ملت بالای 65 سال همینجوری اند، فهمیدم ویژگی روانی سن شونه. نمیشه بهشون خرده گرفت.

باید یاد بگیرم دیگه سرشون داد نزنم. بپذیرم همینه. دست خودشون نیست و کنترلش سخته. همینه که هست. منم یه روز دچارش میشم.

مهربون تر باشم تا باهام مهربون تر باشن...

  • ۰ نظر
  • ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۲۳
  • ۱۰ نمایش

بپیچون

۲۰
بهمن
روزای اول که وارد شده بودم، استرس داشتم نکنه ملت سوالی بپرسن بلد نباشم جواب بدم...مخصوصا که بهمون گفتن بهشون نگید نمیدونم!
و این خیلی مساله بغرنجی بود برام که در جواب چی باید بگم!
رفته رفته یاد گرفتم راه و رسمشو.
قضیه اینه که باید جوری جواب بدی که جواب مشخص نباشه! جوری که تو خودش بمونه و فک کنه مشکل از اونه که نفهمیده.
مثلا اگر میگرسه فلان چیز تو فروشگاه موجود هست یا نه، تو نمیدونی اصلا اون کالا چی هست! فقط میگی اگه سر جاش نیست، نه نداریم!
درحالیکه نه تو راهنماییش کردی نه جواب سربالا دادی. فقط از خودت ردش کردی.
الان شرکتا نیروی متخصص استخدام نمیکنن. کسی رو میارن تو سطح که صرفا حضور داشته باشه. مث دربون. مث نگهبان. مث مترسک. فقط باشه.
نمونه بارز این کار، دیجی کالاست! زنگ میزنی پشتیبانی،همه شون یه جواب مشابه در پاسخ مشکلت میگن و هیییییی به تعویق میندازن اقدام رو.
چون مترسک استخدام کردن نه مسئول پاسخگویی. کافیه کسی ازشون شکایتم بکنه! براشون فرقی نمیکنه. اینو اخراج میکنن، یه خر دیگه میاد...
شرکت ما البته واقعا در این راستا داره نهایت تلاششو میکنه. آموزش و آزمون داره و براش مهمه ارتقای کارکنانش و به راحتی با خروجت موافقت نمیکنن.
ولی خب، با سبک کلی قالب در جامعه که نمیشه جنگید و جدای از اون زندگی کرد...

  • ۰ نظر
  • ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۰۱:۴۳
  • ۱۸ نمایش