مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

داستان چاقی

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ
همراه با ورود به دبیرستان و اون زندان درس و درس و درس، وقتی برای تفریح نبود.
 اگرم بود ، نه ننه بابایی بود ما رو بیرون ببره، نه اجازه ای که با دوستا یا تنهایی برم .
 تنها تفریح گاه و بیگاهم شده بود خوردن. یا حتی عصبانیتمو با خوردن خالی میکردم. وقتی اون حیوونا مث اسب از ما کار میکشیدن و اجازه دم زدن نداشتیم. بعد جالبی اش این بود هرچقدر میدوییدم، به بقیه نمیرسیدم.اینش از همه عذاب آور تر بود و فشارش بیشتر...
خلاصه اونقد خوردم که گاو شدم و نزدیک بود بترکم. 75 کیلو. شایدم بیشتر. چهار سال دبیرستان من با چاقی مفرط گذشت.
پیش دانشگاهی که رسید،به دلیل جابجا کردن مدرسه، فشارها کم شد، عقلم کمی اومد سرجاش.تونستم خودمو کنترل کنم.تونستم جمع و جور کنم و گندای سالای قبلو جبران کنم.
موقع ورود به دانشگاه ، 55 کیلو شده بودم. حالا هرکی ما رو میدید، ازین هیبت به حیرت می افتاد و یه جوری دهنو کج و کوله میکرد که انگار دیو دو سر به آدمیزاد تبدیل شده و چه امر محیر العقولی اتفاق افتاده. انگار این هیبت شخصیت قبلو گذاشته کنار و حالا نمیشناسنش.
هرچی قسم میدادیم به پیر به پیغمبر ، قبل این چهار سال من همین قدری بودم و اون چاقی حیرت داشت، نه وضع الانم، تو گوششون نمیرفت که نمیرفت. عکس دوران راهنمایی رو بردیم نشون دادیم که آه؛ بیا. انگار فتوشاپ دیده باشن...دهنا همچنان باز...
چهار سال تقریبا گذاشته. اما هنوزم که هنوزه ، یه سری گاو ، تا منو میبینن باز میگن چقد لاغر شدی و این حرفا.
باز دوباره قسم و آیه که از پیش دانشگاهی وزن من نه تنها کم نشده، که اضافه هم شدم.ولی کماکان، مصرانه،رو حرفشون هستن که نهههههههه، چقد خوب لاغر شدی....
میخواد تو مهمونی های خانوادگی باشه یا جمع های دوستانه.
دیگه پر شدم، دلم میخواد هرکس دهنش به این حرفا باز شد، بکوبم تو دهنش که بسه. خفه شو.به تو هیچ ربطی نداره.
خوندن این مطلب، برای شما داستانه، هر بخشش برای من ناراحتی
نمیتونین بفهمین پناه آوردن به خوردن، وقتی تو اوج تنهایی و استرس هستین، چه معنی داره....
  • ۹۵/۰۴/۰۳
  • ۲۹۴ نمایش

نظرات (۱)

un like به خاطر رفتارهای نسنجیده مردم.
تو اگه تو اون زمان مشکل چاقی داشتی و مردم فکر میکردن چاق بودن از اول خصیصه تو بوده،من مشکل عصبی بودن و پرخاشجویی پیدا کرده بودم تو اون دوره چهار ساله مزخرف.
الان هر از گاهی که یک نفر به مامانم یا خواهرم میگه : خدارو شکر مهسا از وقتی بزرگ شده خیلی عوض شده،عاقل شده ، اروم شده.....
منم خوشحال نمیشم. و واقعا بدم میاد از اینکارشون.
بعضیا هم که پیگیر پیگیر زاده مدامممممم اینو یاداوری میکنن. بابا یه بار گفتی ،افرین....بی خیال شو دیگه...اخه چته هرچند وقت یکبار یاد می کنی اون دوره رو....
بعضیای دیگه هم هستن تو دور و بریای ما این اخلاق منو برای اونایی که اونموقع منو نمیشناختن بازگو میکنن.....مثلا وقتی می بینن تو یه جمعی برای خودت گرم صحبت با یه نفر دیگه ای و دارید دوتایی از یه بحث مشترک لذت می برید عین قاشق نشسته میپرن وسط که : اینو الان نگاه نکن انقدر خوش اخلاقه و میخنده ها.....قبلا ها فقط بلد بود پاچه بگیره....
واقعا نمیدونم کجای درک تفییرات روحی و جسمی یه نوجوان تو سن بلوغ انقدر شگفت زده شدن داره؟
تنها موضوع ارامش بخشی که چندوقته اتفاق افتاده اینه که یکی از خانم هایی که هرجا می نشست و بلند میشد از بدبودن رفتار من و دور از شان یه دختر خانم بودن می گفت،الان دخترش به سن بلوغ رسیده و تمامی اون حالت ها رو به توان 10 پیدا کرده.
و خوشحالم که این مسئله باعث شده شعور اون یه کم بالاتر بره .

پاسخ:
سخته تحمل این آدمای بیشعور
اینا که ادعای اخلاق اسلامی شون میشه حالیشون نیس این کارشون اصلا پسندیده نیس؟!
یاداوری اخلاق هرچند ناپسند گذشته یکی دیگه , عین حماقته
باز چاقی رو میشه تحمل کرد,این یکی واقعا بیشعوریه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی