پیرعشق
چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۴۶ ب.ظ
کنار پنجره نشسته بودم.ساعت اخر بود. از قصد اونجا نشستم که هر از گاهی نیم نگاهی به بیرون بندازم
پیرمردی عصازنان داشت مسیر خروجو طی میکرد. پیرمرد تو دانشگاه چی کار میکرد؟
نه....این پیرمرد چقدر شبیه حسامه. هیبت و کله کچل و راه رفتن...
دیدی چی شد؟ بالاخره این عشق حسامو از پا انداخت.
حتما هنوزم یه گوشه میخزه و بهش فکر میکنه،با یادش عصا خرید،با یادش قدم میزنه و به برگها نگاه میکنه.
شاید الان زمان آینده نیست؛شاید واقعا این پیرمرد خود حسام باشه.
یعنی هنوزم خودشو مقصر میدونه و ترجیح میده با یادش زندگی کنه...؟
این حس فرسایشی با چهره اش چه کرده...
یعنی درسشو تا کجا ادامه داد؟ چند کتاب به اسمش چاپ کرد...؟
چقدر دوس دارم جلوش وایسم و چشممو مطهر کنم به احترام حسی که تو وجودش موج میزنه...
نمیدونی نمیدونی ای عشق...
کسی که جوونی شو ریخته ب پات
- ۹۴/۱۱/۲۱
- ۱۸۵ نمایش