مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

مادام العمر

۱۶
ارديبهشت

چرا نمیخواد باورم بشه؟

من یه پدرومادر بیشعور دارم که از بچگیم همین بودن که هستن و تا لحظه مرگ‌شون تغییر نمیکنن.

چرا باز تو ذهنم انقد بزرگ و مرجع و ملجا اند؟

چرا این سایه تو ذهنم کوچیک و هم اندازه واقعیت نمیشه؟

  • ۱ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۵۵
  • ۱۷ نمایش

سگ

۰۶
ارديبهشت

وقتی عصبی و پرخاشگری، کسی علتشو، آدمای پشتشو نمیبینه

کسی چیزی نمیدونه.

اونا یه دیوونه روانی میبینن که داره بداخلاقی میکنه

بازم اونی که متضرر شده تویی!

  • ۱ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۱
  • ۱۶ نمایش

تنگ نشو

۰۵
ارديبهشت

واقعیت اینه که دلم برای اون پسره عنتر که خیلی راحت یکی دیگه رو جایگزین من کرد هم تنگ میشه حتی بعد این همه سال. برای خاطراتمون. برای چیزایی که اون موقع باهم ساختیم و شخصیتمونو شکل داد.

هیچ وقتم نفهمیدم چطور میتونه انقد راحت سوییچ کنه.

واقعیت اینه که اون یه عوضی بود که چیزی از حرمت رابطه نمیدونست ولی این دلیل نمیشه من دلم براش تنگ نشه. من نمیتونم به دلم بگم تنگ نشو چون اون عوضی بود‌.

من که اولین رابطه دلنشینم بود.من که ساید خوب قضیه وایساده بودم و کار اشتباهی نکرده بودم.

دلم حق داره طبیعی رفتار کنه و دلتنگ بشه...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۴
  • ۱۱ نمایش

دختر سبزی فروش

۰۳
ارديبهشت

امروز یه مورد زنگ زده بود خونه

پرسیده دخترتون چی کاره س؟

مامان گفته استعفا داده از شعلش رفته سبزی بکاره🫥

میگم مادر من. چرا اینجوری میگی؟؟ میگه مگه دروغ گفتم؟

میگم دروغ نگفتی ولی مث اینکه یکی مادر شده، بگی طرف شغلشو ول کرده رفته کون بچه بشوره.  چرا اینجوری به قضیه نگاه میکنی؟

 چرا نگفتی تجربه کشاورزی سبک؟ اصن چرا باید بگی؟ مگه من مادام العمر اینجام؟ چرا آبروی معرف بیچاره رو میبری؟ الان مادرش میره میگه سبزی فروش به من معزفی کردی؟ سرخ نمیشه از خجالت؟

چرا این کارا رو میکنی؟ چرا همیشه خار دای آزار میرسونی؟ چرا همیشه یه گندی تو موارد ازدواج میزنی؟ چرا درست و بالغانه رفتار نمیکنی؟


دیگه رها کردم

دیگه با خودم طی کردم تو قرار نیست از طریق اینا ازدواج کنی و یا اصلا ازدواج کنی!

  • ۰ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۵۵
  • ۱۸ نمایش

وقت زیاد تمومه

۰۱
ارديبهشت

فهمیدم هروقت که حس کنم ته زمان یه محدودیتی وجود داره، خیلی امیدوارانه پیش میرم!

ولی وقتی حس کنم زمان بی منتهایی روبرومه، افسردگی وبالمو میگیره!

و این خیلی عجیبه

روزای اولی که رفته بودم شمال پرانرژی بودم

بعد چن روز حس کردم خییییییلی زمان دارم. حس میکردم گیر کردم و اینجا زندانی ام و مجبورم که باشم.همین باعث میشد حس خفگی بهم دست بده و زمان برام کش میومد و همه چی آزاردهنده و خسته کننده میشد.

ولی وقتی ۲ روز مونده بود که بیام تهران، مث بنز کار میکردم و دلم برای زمین تنگ میشد.

الان سعی کردم واسه خودم ددلاین بذارم و به خودم بقبولونم میتونم اونجا هم سفر برم. بیام تهران. آشناها رو ببینم. برم جاهای دیگه.اونقد که باید بجنبم!

دنیا هم همینه. فک مبکنی خیلی وقت داری

وقتی یه بار مریض بشی یا کسی اطرافت بمیره یادت میفته که نخیر...خیلیم وقت نیست...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۳:۲۷
  • ۷ نمایش

خرفت بی اختیار

۲۹
فروردين

امروز به چشم دیدم خرفت شده

خاله که این همه به هوش و ذکاوت و حافظه اش مینازید

دیدم که یک سوال ابلهانه وسط جمع پرسید

اول فک کردم برای جلب توجه یا میل به ارتباط بیشتر حتی با یک سوال ابلهانه باشه.چون چندین بار این اتفاق این مدت افتاد

ولی خوب که دقت کردم فهمیدم از وقتی بیمارستان بود، از بعد آی سی یو، واقعا یه بخشایی از مغزش انگار آسیب دید. دیگه اون آدم قبل نشد

اون ای سی یو لعنتی خیلی تغییرش داد.. هم چهره شو هم روحشو هم الان فهمیدم مغزشو.

واقعا از قصد و از روی کرم اون سوال ابلهانه رو نپرسید. واقعا سلولهای خاکستری مغزشو از دست داده انگار.

غمگینانه است. خاله که ۶۱ سالشه. و مامان و بابای ۶۴ ساله من هم به همین وضع دچار اند

مامانبزرگ ولی بعد کرونا اینطوری شد. یعنی تا ۸۳ سالگی، مغزش مث بنز کار میکرد.

برای همین انتظار نداشتم نسل گوزوی بعدش با ۲۰ سال فاصله، به همون وضع دچار بشه..

خدا رو چه دیدی، شادید ما تو ۴۰ سالگی این پیری رو تجربه کردیم...

  • ۱ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۲۲
  • ۱۳ نمایش

باب مدارا

۲۸
فروردين

یه موقعایی فک میکردم مامان و بابا از قصد و از روی لج، حرفا رو نمیشنون یا نمیخوان بشنون.

تا بیشتر فرصت چالش و دعوا و کل کل داشته باشن چون کار دیگه ای ندارن. چون براشون لذت بخشه اینطوری با کرم ، زمان بگذرونن.

شایدم واقعا اون زمان اینطوری بود ولی الان مطمئنم از روی نااگاهی و عادت دارن انجام میدن. یعنی متوجه اش نیستن. و چون اگاهانه نیست، لذتی از این کرم ریختن نمیبرن. 

وقتی با برخورد من روبرو میشن، متوجه نیستن چرا عصبانی میشم.چرا داد میزنم. چون برای اونا رفتار عادیه.داد من غیر طبیعی.

امروز تو تلفن به مامان گفتم چطور اومدم و تو راه چه اتفاقاتی افتاد.

میدونه از سوال تکراری یا بیجا بدم میاد ولی وسطش دقیقا عین مطلبی که کامل توضیح داده بودم رو پرسید. که قیافه خاله چپ شد که وات د فاز؟

اون لحظه حس کردم از روی کرم این کارو نکرد. انقد این رفتار براش عادی شده که انجام میده. چون شاید واقعا تمرکز نداره. چون دقت نمیکنه. چون زمان آدما براش مهم نیست. چون خودش محوره. همه باید بر اساس حالات اون منطبق بشن.

مامان و بابا دارن پیر میشن. پیری فقط توی جسم نیست. پیری رفتار هم هست. دیگه رفتاراشونم دست خودشون نیست.

انگار از بعد 50 و خردی، دیگه درِ اختیار و آگاهی روی رفتارا بسته میشه. هرچی بستی و به هرچی خودتو عادت دادی، دیگه با همون تا اخر عمر ادامه میدی.

من باید رفتار با سالمند رو یاد بگیرم. باید بپذیرم اینا همینن و مث یه بیمار که یه سری چیزا دست خودشون نیست، دیگه تا اخر عمر همینطوری برخورد میکنن.

باید کمتر عصبانی بشم و بیشتر بپذیرم. حالا که فهمیدم در آگاهی بسته شده و باید مث یه مریض باهاشون مدارا کنم

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۰۳
  • ۱۲ نمایش

شکر پنجم

۲۷
فروردين

خدا رو شکر برای داشتن کلیدی که تو دستم دارم

یعنی من متعلق به خونه ای هستم که منو عضوی از خودشون پذیرفتن و اجازه دارم هر زمانی که میخوام وارد اون خونه بشم چون بهم اطمینان دارن.

خدا رو شکر برای داشتن چهاردیواری و سقفی بالای سرم که میتونم برای استراحت بهش برگردم.

خدا رو شکر برای داشتن خونه و خونواده

هرچند که شرایطشون مورد رضای من نباشن

خدا رو شکر که این موهبت شامل حالم شد

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۱۶
  • ۹ نمایش