مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۱۳ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

سیندرلا

۳۰
مهر

یه روز پشت دخل نشسته بودم که یه دختر خجالتی، کمتر از ۲۲ سال اومد اما خیلی لباساش مندرس و چپلکی بود.
میدونی. نهایت فرصت ما برای شناسایی شخصیت مشتریا، به اندازه زدن بارکد کالا و کشیدن کارته. هرچی کالا کمتر، فرصت کمتر
دختره یه دستمال برداشته بود.داشتم بارکد میزدم که پرسید ارزونترین پفک تون چنده؟ پفک ۱۰ تومنی دارید؟
بجای نگاه زیرزیرکی، راحت سرمو بالا آوردم تا بهتر نگاش کنم.  نه شال کجکی یا لباس تقریبا پاره شو، که صورتشو. جوون بود. خیلی جوون. درعین فقر، برق سرزندگی تو چشماش موج میزد.... این برام منحصرش کرد...
اصلا فرق میکرد. سیستم رفتاری و پوششش یکی نبود. اونی که فقیره، خوشحال نیست. گرد زرد رو چهره اش نشسته. زشت و بدقواره است و منتظر مرگه ولی این فرق داشت....وجود این آدم با چیزی که پوشیده بود، تناسب نداشت....
گفتم نمیدونم. پفکا اون قفسه پشته. فک کنم ۱۵ تومن پایینترین باشه. میخوایین نگاه کنین.
رفت و بعد یه مدت تقریبا طولانی برگشت. با لبخندی از سر فتح، گفت پیدا کردم.
یه پفک نمکی مینو بود. ازین قدیمیای بدمزه. ولی اون خوشحال بود‌
ذهنم شروع کرد به فرضیه سازی‌. مگه یه دختر با این سن، با این زیبایی، کجا کار میکنه، زندگی میکنه، که اخر روز با یه پفک نمکی مینو برق شادی تو چشاش میباره؟
درحالیکه بارکد پفک رو میزدم، سریع به خودم نهیب زدم بسه. انقد تو مردم فرو نرو....
اما ذهنم مث ماهی لیز خورد و دوباره نگاش کرد و پیش خودش گفت: مگه این از دخترای داف اینستا چی کم داره؟ چرا این نباید خوشبخت باشه؟ چرا تو این سن نگران رعایت روتین پوستی اش نباشه...؟
خیلی معصوم بود. نگاهش، قیافه اش، لبخندش...
کارتو کشید و درحالیکه که از خریدش تشکر میکردم، تو دلم دعا کردم کاش یه شاهزاده ای بیاد و این گوهرو پیدا کنه و کفش سیندرلا پاش کنه.
یه روزی بیاد که لباسایی تنش کنه که حقشه و در شان خودشه. لباسی که توش بدرخشه و مردمو انگشت به دهن نگه داره....

بعدم گفتم کدوم متصدی فروشگاهی خریداراشو با دعای از ته قلب بدرقه میکنه زن؟😅  چرا هرجا میری یه کاری میکنی متفاوت بشی...؟😅

  • ۲ نظر
  • ۳۰ مهر ۰۲ ، ۲۳:۲۴
  • ۴۲ نمایش

تور پیرزن

۲۹
مهر

یه روز صبح که پشت صندوق نشسته بودم یه پیرزنه وسایلشو چید. یه پیرمرده پشتش اومد که معلوم بود خیلی توان ایستادن نداره‌. زنه گفت خواهش میکنم شما بفرمایید زودتر. خلاصه روونه اش کزد جلو. بعد زدن وسایل، حتی کمک کرد بذاره تو پلاستیک و با زبون چرم و نرمش یه حال اساسی به پیرمرده داد‌. 

خنده ام گرفته بود از تور کردن مَرده تو ۷۰ سالگی.

بنده خدا حتما خیلی تنها بوده که دست به همچین کاری زده ولی روش هاش جالب بود! تو دلم گفتم خاک تو سرت! پیرزنه تو ۷۰ سالگی تو صف فروشگاه تو سوت ثانیه میتونه چه کارا بکنه، تو توی ۱۰ سال تو اوج جوونی نتونستی!!

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مهر ۰۲ ، ۱۴:۰۷
  • ۳۲ نمایش

عمر کوتاه

۲۸
مهر

بخش اعظمی از مراجعین فروشگاه، پیرمردا و پیرزنای بازنشسته اند.

کسایی که واسه خودشون کسی بودن. ولی الان یه پیر بازنشسته اند‌ که تو خونه اند‌ و گاها برای فرار از کسلی و تنهایی، میان خرید. 

آدمایی که شاید زمانی زبانزد بودن ولی الان هیچ توانایی خاصی ندارن و فرسوده و اسقاطی شدن. اما سعی میکنن سرشونو بالا نگه دارن و نیفتن‌. 

کسایی که توانایی جسمی شون پایین اومده‌. سخت راه میرن. زشت شدن و حتی دستشون میلرزه‌. اما دست از ریاست و چرت و پرت گویی برنمیدارن. هنوز فکر میکنن عالم دست اوناست.

نمونه شو تو خونه داریم.

از وقتی اینا رو دیدم، دیگه از داشتن پدرومادرم خجالت نمیکشم. فهمیدم خیلیا اینطورین. تایپ این آدما همینه‌. تغییرناپذیرن و احمق. همینن. بپذیرشون و رد شو. 

بهشون که فکر میکنم میبینم خیلی شرایط سختیه. اوج سقوطه. و این دردناکه‌.

اما زندگی کوفتی همینه. 

واقعیت اینه ما هرچقدرم عمر کنیم، نهایتا فقط ۳۰ سال فرصت داریم خودمون باشیم و لذت ببریم‌.

از ۰ تا ۱۸ که هیچی دست خودمون نیست. از ۱۸ تا ۵۰ و خردی نهایت زمانیه که میتونی ازش لذت ببری‌.

۱۰ سال از این زمان من گذشت و هیچ گهی توش نخوردم که بگم آخیش! می ارزید به زندگی کردن! هیچ چیزی راضی ام نکرد که بگم بدستش آوردم و لذت بردم از امکانات زندگیم. جوونیم‌‌. بدن سالمم.

کمی کوهنوردی شاید این حسو تو وجودم زنده کنه. کمی هم کار با بچه ها. اما همیشه سایه شوم نگاه منفی خانواده بالاسرم بوده و نذاشته درست انجامش بدم‌. همیشه نفی. همیشه نهی‌. همیشه کارشکنی و جفت پا گرفتن برای زمین خوردن.

نمیدونم اینا که به خدا و پیغمبر معتقدن، اون دنیا چطوری میخوان جواب بدن که چقد منو آزار دادن‌‌‌‌‌...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ مهر ۰۲ ، ۱۴:۵۹
  • ۲۹ نمایش

سعه صدر

۲۷
مهر

روز اول که رفتم مصاحبه، چن نکته طلایی بهم گفت مسئول مدیریت منابع انسانی

از جمله اینکه به ما ربطی نداره طرف کیه و چی کارست و اعتقاداتش چیه. ما فقط محترمانه ازش پول میخواییم. همین! یه معامله است‌. کالا میدیم پول میگیریم. تمام.

خییییییلی نکته مهمیه.خیلی نکته مهمیه.

چرا اینو به من گفت؟ چون احتمالا حجابمو دید.

و شما نمیدونین به کار بردن این نکته بصورت عملی چقد میتونه گاها سخت باشه...

طرف با سگش اومده تو فروشگاه. یا بیرون پارک کرده! اومده تو. با همون دست بهت کارت میده. با همون دست شماره های کارتخوان رو میزنی و نباید حتی حالت قیافه تو عوض کنی...

میان تو، سرتاپای مملکتو میشورن و حتی تو رو عامل دولت و همه گرونی و بدبختیای زندگی شون میدونن و تو با "سعه صدر" باید لبخند بزنی و همراهی شون کنی.

خیلی سخته این حرکت‌. انعطاف میخواد. اونم وقتی خودت زخم خورده شرایط کوفتی اقتصادیی و جات اینجا نیست!

اینا همه فشار کاره‌. فشاری که تو ۸ ساعت دیده نمیشه...

  • ۰ نظر
  • ۲۷ مهر ۰۲ ، ۲۳:۴۷
  • ۲۷ نمایش

اون موقع که هواپیما سقوط کرد! ، چن نفر تو توییتر گفتن کار ایرانه.

داشتیم توییتا رو بلند میخوندیم، داییم گفت نه بابا! دیگه انقد احمق و جنایتکار که نیستن!

فردا 8 صبحش، تو ماشین نشسته بودیم، رادیو اعلام کرد هواپیما سقوط نکرده و گردن گرفتن کارو!

ما ، مات و مبهوت مونده بودیم و حتی نمیتونستیم حرف بزنیم.

توییترو باز کردم. جماعتی از همه فقط عذرخواهی میکردن که از کشورشون دفاع کرده بودن...

اون روز، خیلی چیزا تو وجود من شکست....خیلی چیزا.

راستش الانم نمیتونم باور کنم زدن بیمارستان لزوما کار اسرائیل باشه...

دیگه نمیتونم هیچی رو باور کنم.

تو این حملات تروریستی، اعتماد ما نشانه گرفته میشه که تو واقعه نیستیم و جون مردم بیگناهی که وسط معرکه اند و پشیزی ارزش نداره...

سگ تو این دنیا. سسسسسگ

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مهر ۰۲ ، ۰۱:۱۴
  • ۳۰ نمایش

اسفناکه

۲۵
مهر

خاله حالش خوب نیست. نزدیک یکماهه با درد و مریضی دست و پنجه نرم میکنه

همه وجودشو عفونت گرفته و نزدیک تختش که میشی، بوی عفونت میزنه تو دماغت.

امروز نزدیک بود تو بیمارستان هم عوق بزنم هم زیر گریه.

خیلی خودمو نگه داشتم.

خیلی دلم براش سوخت.

خیلی دلم برای تنهایی آدم سوخت.

برای شرایط اسفناک مون

برای آدم بودن مون.

ولی تو خونه دیگه نتونستم خودمو نگه دارم.

وسط حال، سرمو گذاشتم زمین و بلند بلند گریه کردم.

اونقد هق هق کردم که مامان کَمَکی دلداری ام داد

دیگه طاقت این شرایطو ندارم.

دعا کردم کاش خاله زنده نبود و این همه درد نمیکشید

اینا چقد پوست کلفتن که میتونن هنوز ادامه بدن...

من نمیکشم....

من دیگه نمیخوام بکشم

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مهر ۰۲ ، ۲۱:۰۲
  • ۲۲ نمایش

بابا گفت مایه ننگ شم.

بخاطر همه چیزایی که از اول زندگیم انتخاب کزدم چی بخونم و چه کارایی بکنم.

دیگه مث قبل ناراحت نمیشم. دو روز واقعا از حرفش غصه خوردم ولی بعدش گفتم به تخم نداشته ام‌. این پیرمرد مگه چقد حالیشه که از حرفش غصه ام بگیره. فقط از این ناراحت بودم که آخر عمری خیری از جانب ما ندید. که بعدش گفتم به درک! مگه ما چه خیر منتفع مطلوبی از جانب اون بهمون رسید که حالا من ناراحت باشم چیزی نشدم که میخواد! مگه از بچگی چیزای ساده ای که همه باباها انجام میدن ازش خواستم انجام داد ؟

اینا رو روانکاو تو وجودم قوی کرد‌. 

اها راستی، جلسات روانکاوی هم کنسل کردم.چون پولی در بساط نداشتم و باید سرکار میرفتم. زنیکه پیام میده فلان و بهمان. گمشو حاجی! جواب تو یکی رو که دیگه نباید بدم!

یه تایمی "هیچ" حمایتی از هیچ کسی نداشتم و بدترین شبا رو پشت سر گذاشتم تا خودمو پیدا کنم...‌

گور بابای همه

فقط خودم! فقط خودمم که میتونم صدای خودمو بشنوم و خودمو نجات بدم. فقط خودم میتونم شرایط خودمو درک کنم.اینا رو روانکاو یادم داد و الان علیه خودش استفاده میکنم :))))))

  • ۲۵ مهر ۰۲ ، ۱۳:۳۸
  • ۱۷ نمایش

بابا فکر میکنه همه جا درا رو باز کردن
فرش قرمز پهن کردن
از ما دعوت به عمل میارن برا بخش مدیریت!
زشته از صفر شروع کنیم

همون چیزایی که به نوجوونا میگفتیم، باید تو مغز اینام بکنیم:
انقد توهمی نباشید!
باید کلنگ بزنین تا دستاورد داشته باشین.
کسی صندلی خالی برای شما کنار نذاشته....
اصلا مدیریت هرکاری مستلزم اینه که زیر و بم از صفر هرکاری رو بشناسی!

یعنی در حد یک کودک فکر میکنه و بخاطر تفکرات تخمی خودش با ما دعوا میکنه.

  • ۱ نظر
  • ۲۴ مهر ۰۲ ، ۱۱:۲۶
  • ۲۸ نمایش

دوست داشتم این کارو تجربه کنم. از بچگی کار تو فروشگاهو دوست داشتم. هم پایه های مارکتینگو تجربه کنم که چجوری یه کار رشد میکنه و قوت میگیره. هم مهارتای ارتباطیمو قوی کنم. تو هردوتاش بشدت ضعف دارم و نیاز دارم تمرینش کنم. البته که ۳۰ سالگی زمان خوبی برای شروع نیست! ولی خب، همینه که هست...

بیمه و بیمه تکمیلی و ۳۰۰ تومن کوپن خرید ماهانه مجازی و اضافه کاری و اینا هم که از مزایاشه. حقوق هم سرماه میدن. حقوق ساعتیشم با کار قبلیم برابری میکنه!! به علاوه همه مزایایی که داره. نمیدونم چرا مغز خر باید خورده باشم بگم تو کار فرهنگی میمونم وقتی هیچی نداره...

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۰۲
  • ۱۸ نمایش

حرکت جدید

۲۳
مهر

از اونجایی که کار خصوصی بالاپایینی زیاد داره، شرکت در آستانه ورشکستگیه و پول بی پول. سرمایه هامونم پَر. 

دوماهی هست که گیر یه قرون دوزاریم و خودم به شخصه ۷ تومن زیر قرضم.

از طرف شرکت هم ۱۲ تومن به بقیه مقروض ولی چون با من طرف بودن، از چشم من میبینن این بدقولی های پولی رو.

دیدم اینجوری نمیشه. هرچی بگذره بدتر میشه. باید خودم اقدامی کنم.

هرچی کارای دوروبر و متناسب با تجربه مو بالاپایین کردم، دیدم اولین چس حقوقی که بتونم بگیرم دو ماه دیگه مثلا ۵ تومن بشه....

این شد گه گفتم باید چاره کنم...

رفتم یکی از فروشگاها و درخواست کار دادم و از فرداش کارورزی ام شروع شد!

از این به بعد با کار جدید قراره سوراختون کنم!

  • ۰ نظر
  • ۲۳ مهر ۰۲ ، ۲۳:۱۵
  • ۱۹ نمایش