مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۲۰ مطلب با موضوع «موسیقی» ثبت شده است

رهایی از

۲۸
آذر

خدایا کمک کن از فشاری که توش گیر کردم، با طمانینه خارج بشم

اگه امتحانه، درکش کنم. اگه تاوانه، تحملش کنم.اگه لطفه، روی قلبم بذارم.

کمک کن بتونم که بی تو هیچ چیزی ممکن نیست...

دلم آسودگی قبرو میخواد

دلم تنهایی و پر کشیدن به سمت تو رو میخواد

بغلم کن خدا

 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۸ آذر ۰۱ ، ۰۶:۴۰
  • ۶۳ نمایش

سال پیش دانشگاهی خیلی رومون فشار بود. فراتر از تمام بچه های پیش دانشگاهی دیگه

چون ما مدرسه مونو تغییر داده بودیم و همه میگفتن شکست میخورین. دائم القا میکردن و ما مثل یه جنگجو ایستاده بودیم

حتی بعضیا از روی ترحم غرورمونو خرد میکردن و به تصمیم مون احترام نمیذاشتن. این بیشتر درد داشت.

خیلی صبوری کردم. شاید 7 ماه تحت فشار دائم. تا سنجش اصلی یعنی بعد عید، هیچکس رومون حساب نمیکرد.

اون موقع ها وضعیت سفید نشون میداد؛ نوبه اول پخشش بود.

یه شب ، ساعت 8 که کلاسای مدرسه تموم شد و تو ترافیک گیر کرده بودیم ، هندزفری تو گوشم بود و پلی کردم...

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را....

بغض 7 ماهه ام یه دفه تو ماشین ترکید وهق هق سردادم و بقیه نمیدونستن چطوری آرومم کنن...

این شعر و تم و صدا ، دست برد تا ته وجودم و ناله ام سرگرفت.



  • ۲ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۶
  • ۲۶۸ نمایش

سینه سوزان

۱۵
خرداد


 

همه چی ازینجا شروع شد...

که از روی بی عقلی گفتی خدایا سینه ای ده آتش افروز

وقتی نمیفهمیدی معنی حرفت چیه و مزه مزه نکرده خواستیش. 

توانشو داشتی شبها بسوزی و بیدار بمونی؟

میتونستی عمرتو بذاری پای این راه؟

باید یک بار دیگه ثابت میکردی "ظلوما جهولا" یی که پدرت انتخاب کرد؟

نمیدونم کِی خواستم و چطور این همه درد هوار شد سرم که نتونستم حلاجی اش کنم و فقط گفتم برَِش دار...من آدمش نیستم. کم طاقتم.خدایا غلط کردم...

الان یه سالی میشه زخمای این درد تیمار شده.

میترسم وقتی دوباره سرپا شدم, شبی شبیه شبهای سالهای جهالت, دوباره شور عشق بزنه به سرم و قلبمو قمار کنم...

خدایا با ما قدر کفایتمون بساز نه اندازه دهنمون...

  • ۱ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۷
  • ۲۴۵ نمایش

خیال خام

۲۰
آذر

اینروزا هر اتفاقی که تو دانشکده میفته، نه که جنسش فرق کنه، نه که غیر قابل پیشبینی باشه، نه که حسرتی باشه، فقط میبرتم تو فکر...

چون یک سر تمام این اتفاقات ، آرزوهایی تمام قد ایستادن که دوباره وصلم میکنن به گذشته.

اگه با رفتن من، همه چی تموم میشد، اگه بازمونده رویاها جریان نداشت، خیلی راحتتر میتونستم بکنم و پشت سرو نگاه نکنم

اما وقتی آرزوهات برقراره و تو نیستی و این خودت بودی که خواستی بری، قضیه خیلی فرق میکنه. زمین تا آسمون توفیر داره.

یعنی هر اتفاقی میفته ها، من دوباره باید برگردم این چرخه رو طی کنم و خودمو آروم کنم که این مسیرو انتخاب کردم و ارزش انتخاب، خیلی بیشتر از آرزوهای چشم بسته ی گذشته است...

که "ای کاش" درنیارم و به این باور برسم که اون موقعیت نمیتونست راضیم کنه.

اما چه کنم؟ گاهی واقعا....بغض و دلتنگی امان نمیده. قدرتش چندبرابره. میتونه تمام اون تفکراتو مغلوب کنه.

امروز؛ 20 آذر... دوباره پیوند خوردم به رویا....

ولی خب؛ خدا نخواد چیزی برقرار باشه، نمیمونه دیگه.
دیگه اون دانشکده سیاه تر از قبله. دلگرمی هاش خیلی کمتره...خیلی...
گرچه زمان داره درستی انتخابمو تصدیق میکنه ولی گاهی....دلم میخواد دوباره...اونی بشه که میخواستم.
منم تو رویاهام سهمی داشته باشم. اصلا خام خیال ؛ اما گرم...
  • ۲ نظر
  • ۲۰ آذر ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • ۲۲۱ نمایش

 

اینروزا خیلی فلش بک میخورم به عقب. دانشگاه نه. از دانشگاه فقط نگار فکرمو مشغول کرده که داره چی کار میکنه و چی بود و چی شد اینطوری شد.

منظورم از فلش بک عقبتره. مثلا راهنمایی. وقتی تصمیم گرفتم اون مدرسه عادی رو بذارم و برم یه جای دیگه.

تو کلاسا 35 نفر بودیم. باهامون مث گله گوسفند رفتار میکردن. مهم نبود کی هستیم و چه فکری داریم. مهم اون سال بود که تموم بشه.

من اینو میفهمیدم و شدیدا متنفر بودم. خیلی بالاپایین کردم تا مدرسه رو عوض کنیم. عوض کردن اون طویله به قبرستون بعدی،بزرگترین اتفاق زندگیم بوده و هست

میدونی؛ مامان برای برادرا خیلی میگشت تا مدرسه خوب پیدا کنه اما برای من ، اولین و نزدیک ترین مدرسه ثبت نام کرد و وقتی خیال خودش راحت شد گفت همین خوبه. بهتر نداریم.

احساس تنهایی و بی کسی میکردم. احساس میکردم کسی منو نمیبینه. کسی منو نمیشناسه.

کاش مامان میفهمید اون موقع ها. کاش کمی باهام حرف میزد. کاش لااقل صوری، دوتا مدرسه سرمیزد میگفت نشد. اما نکرد.گفت همینه که هست.

از اینجا به بعد انقد زندگیم تلخ و سیاه شد که دیگه نمیخوام ذهنمو بازسازی کنم.نمیخوام حتی فکر کنم اون دوسال چطور گذشت. بالاخره رد شد و رفت. خدا زمانو جاری آفرید.

اما به قبلش فکر میکنم. که اگه اون مدرسه رو عوض نمیکردم، چی میشد. چقد زندگی بهتر بود. چقد معمولی بودن خوبه. چقد معمولی بودن خوبه.

به دبیرستان فکر میکنم.

حالا من از مامان خواستم معمولی باشم. یه مدرسه نزدیک و ساده. قبول نکرد. گفت باید بهترین بری.

مامان سر لج نداشت. من انسانی انتخاب کرده بودم و این مایه سرشکستگی بود. حالا باید بهترینشو میرفتم که بیشتر تو لجن فرو نرم....

میدونستم اونجا سایشگاست.میدونستم نیمی از عمرم میره ولی....تن دادم.

همین تن دادن، اول همه ماجراها بود....

بعد دبیرستان دوست نداشتم از بقیه خبر بگیرم الا چند نفر. همه دنبال اسم و رسم بودن. همینکه بهترین دانشگاه درس بخونن و یه جایی استخدام شن و روزمردگی شونو زودتر شروع کنن. اما من حالم بهم میخورد ازین زندگی.فقط زندگی چندنفر مورد علاقه ام بود.بقیه آشغال بودن و بی مصرف.فقط چند نفر.

چندوقت پیش از فائزه خبر گرفتم.ازونایی بود که گوشه کنارا باهم درباره زندگی حرف میزدیم. هیچ وقت دروغ نمیگفت. خدا رو قبول نداشت حتی. ولی با خودش رو راست بود. گفت تو کافه کار میکرده. الان خونه جدا گرفته. اسنپ کار میکنه. نقره المپیادو شیاف تمام روسای کشورم کرده. فرانسه شو ادامه داد تا اگه خواست بره....

لعنت...فقط با بغض میتونم بگم لعنت به همه تون. ما رو به گا دادین. دنیایی برامون متصور شدین که هیچی نبود.هیچی نبود.هیچی نداشت. وهم مطلق بود.

 من اگه الان رو پای خودم وایسادم تا چندرغاز تویه مهد خصوصی دربیارم،از علاقه خودمه. همین. این همه سال مدرسه و دانشگاه هیچی بهم نداد. هیچی. دلم میخواد هیچی رو انقد محکم ادا کنم و رو چ تاکیید کنم که بار فشار روانی ام خالی بشه.ولی توفیر نداره/ کدوم نره خری هست تا خرشو بگیرم بگم زندگی مو پس بده...شورمو پس بده. بچگی مو پس بده؟

کاش مرض کمالگرایی به جون من و خونواده ام نمی افتاد. کاش از همون اول یاد میگرفتم معمولی بودن چقد خوبه.

المپیاد و دانشگاه و کار،کف روی موج بودن...باور کنین یا نه، انکار کنین یا نه؛ این دنیای وهمی و پوچ هیچی برای ما نبود...هیچی...

  • ۱ نظر
  • ۱۹ آذر ۹۶ ، ۰۰:۵۵
  • ۲۳۶ نمایش

عبور

۰۶
مهر

 

بعد از یه جست و جوی طولانی....رسیدن به حقیقت...حقیقتی که انتظار نمیرفت این شکلی باشه...حقیقتی دردناک و غیرقابل باور...

 

 تویی که وسط ماجرا بودی و هیچ کاره...حالا باید جمع کنی و بری

با وجود همه تلاشها برای فهمیدن واقعیت ، حالا هییییییییچ کاری از تو برنمیاد و چاره ای نمیمونه جز رفتن...

چاره ای نیست چون گندی بالا اومده که بدست تو نبود و بدست تو هم پاک نمیشه.

معنی رفتارا رو نمیفهمی چون تو جایگاهشون نبودی.

اتفاقی نمی افته مگر به خواست همون آدما. مگر با گذشت زمان....

پای رفتن داری؟

دلِ جا گذاشتن...؟

باید بری

 

*سکانس پایانی فیلم بازگشت Regression

شبیه سکانس پایانی 4 سال زندگی ...تابستون پارسال...

  • ۱ نظر
  • ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۷
  • ۲۸۰ نمایش

کشتی  حسن فتحی-قربانی-فردین خلعتبری-افشین یداللهی به گِل نشست....

چه سرزمین های ناشناخته ای از وجودم رو فتح کرده بودن...

این رفتن، تلخی آخر سالم رو چند برابر کرد

 

بخاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند

 I 'll Have You On Mind

  • ۲ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۰۲
  • ۳۰۸ نمایش

 

به نظرم هر کس شایسته  نام "زینب" نیست.

زینب فقط اسم نیست، یک مفهومه.

تو مرگ آدما، کسی که میره، به رهایی رسیده

و درد اصلی رو اطرافیان و نزدیکان شخص برای اجبار به ادامه ی زندگی، متحمل میشن...

شهادت همیشه به تنهایی راهگشا نیست،باید بدونی بعدش چی میشه

مثل "وفات" زینب،که به "شهادت" همه ی قهرمانای کربلا، اعتبار بخشید...

  • ۱ نظر
  • ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۶:۳۳
  • ۳۶۲ نمایش

در این دنیا

۰۷
مرداد
 

در این دنیا تک و تنها شدم من
گیاهی در دل صحرا شدم من
چو مجنونی که از مردم بریدم
شتابان در پی لیلا شدم من

چه بی اثر می خندم
چه بی ثمر می گریم

به ناکامی چرا رسوا شدم من
چرا عاشق چرا شیدا شدم من
 
من آن دیر آشنا را می شناسم
من آن شیرین ادا را می شناسم

محبت بین ما هم کار خدا بود
از این جا هم خدا را می شناسم
 
خوشا روزی که این دنیا سر آید
قیامت با قیام محشر آید
بگیرم دامن عدل الهی
بپرسم کام عاشق کی براِید
دانلود با صدای مهدی سلطانی  از اینجا
دانلود با صدای عماد رام از اینجا
  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۹
  • ۲۲۴ نمایش

 

 

 
وقتی باد آروم آروم موتو نوازش میکنه
طبیعت وجودتو انقد ستایش میکنه

از مقوله غیرت که همه خبر دارن و میدونن یعنی برحذر داشتن دیگران نسبت به معشوق
یعنی حفاظ. یعنی کشیدن محدوده مشخص به دور فرد یا شی مورد علاقه و اجازه ورود ندادن به غیر. یعنی انحصار
یعنی تعیین محدوده برای دیگران.
وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میاد
برای داشتن چشمای تو خواهش میکنه

حالا یه مرحله بالاترش میشه عاشق دیوانه ای که میشینه تو خیال خودش فکر میکنه کیا ممکنه به معشوقش فکر کنن و سعی کنه باهاشون مقابله کنه یا رشک ببره یا التماس کنه که نرو...میخوامت.
وقتی شب فقط میاد برای خوابیدن تو
خورشید از خواب پامیشه فقط برای دیدن تو

این دیوانه بعد از کشیدن حصار ؛ تنها چیزی به ذهنش رسیده مکنه دستشون به معشوقش برسه، مظاهر طبیعته
ابر و باد و شب و روز و ماه و خورشید ...
وقتی‌ که چشمه حریصه، واسه لمس تن تو
یا که پیچک آرزوشه بشه پیراهن تو
یا شایدم نهایت نهایت علاقه است؛ میگه تو انقد بزرگی، انقد مهمی که کل طبیعت بخاطر تو در جریانه...
وقتی تو قلب خدا این همه جا هست واسه تو
چرخ گردون واسه تو چرخشو آغاز میکنه....

دیگه ته تهش خداس دیگه...؛ میگه اونقد عزیزی که خدا بخش اعظمی از قلبشو به تو اختصاص داده....یعنی برو حال کن.یعنی خیلی خوفی.یعنی تهشی.یعنی همه چیز....
این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟
هی برای خودش رقیب ایجاد میکنه و تو دلش به همشون حسودی میکنه...
خدا آدمو به این جنون نرسونه که تو ذهنش به طبیعت برای رسیدن به کسی حسادت کنه...
مرضی که فقط عشق میتونه به جون آدم بندازه
این بیماری پنهان بشر

 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۹
  • ۴۲۱ نمایش