مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

خرفت بی اختیار

۲۹
فروردين

امروز به چشم دیدم خرفت شده

خاله که این همه به هوش و ذکاوت و حافظه اش مینازید

دیدم که یک سوال ابلهانه وسط جمع پرسید

اول فک کردم برای جلب توجه یا میل به ارتباط بیشتر حتی با یک سوال ابلهانه باشه.چون چندین بار این اتفاق این مدت افتاد

ولی خوب که دقت کردم فهمیدم از وقتی بیمارستان بود، از بعد آی سی یو، واقعا یه بخشایی از مغزش انگار آسیب دید. دیگه اون آدم قبل نشد

اون ای سی یو لعنتی خیلی تغییرش داد.. هم چهره شو هم روحشو هم الان فهمیدم مغزشو.

واقعا از قصد و از روی کرم اون سوال ابلهانه رو نپرسید. واقعا سلولهای خاکستری مغزشو از دست داده انگار.

غمگینانه است. خاله که ۶۱ سالشه. و مامان و بابای ۶۴ ساله من هم به همین وضع دچار اند

مامانبزرگ ولی بعد کرونا اینطوری شد. یعنی تا ۸۳ سالگی، مغزش مث بنز کار میکرد.

برای همین انتظار نداشتم نسل گوزوی بعدش با ۲۰ سال فاصله، به همون وضع دچار بشه..

خدا رو چه دیدی، شادید ما تو ۴۰ سالگی این پیری رو تجربه کردیم...

  • ۱ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۲۲
  • ۰ نمایش

باب مدارا

۲۸
فروردين

یه موقعایی فک میکردم مامان و بابا از قصد و از روی لج، حرفا رو نمیشنون یا نمیخوان بشنون.

تا بیشتر فرصت چالش و دعوا و کل کل داشته باشن چون کار دیگه ای ندارن. چون براشون لذت بخشه اینطوری با کرم ، زمان بگذرونن.

شایدم واقعا اون زمان اینطوری بود ولی الان مطمئنم از روی نااگاهی و عادت دارن انجام میدن. یعنی متوجه اش نیستن. و چون اگاهانه نیست، لذتی از این کرم ریختن نمیبرن. 

وقتی با برخورد من روبرو میشن، متوجه نیستن چرا عصبانی میشم.چرا داد میزنم. چون برای اونا رفتار عادیه.داد من غیر طبیعی.

امروز تو تلفن به مامان گفتم چطور اومدم و تو راه چه اتفاقاتی افتاد.

میدونه از سوال تکراری یا بیجا بدم میاد ولی وسطش دقیقا عین مطلبی که کامل توضیح داده بودم رو پرسید. که قیافه خاله چپ شد که وات د فاز؟

اون لحظه حس کردم از روی کرم این کارو نکرد. انقد این رفتار براش عادی شده که انجام میده. چون شاید واقعا تمرکز نداره. چون دقت نمیکنه. چون زمان آدما براش مهم نیست. چون خودش محوره. همه باید بر اساس حالات اون منطبق بشن.

مامان و بابا دارن پیر میشن. پیری فقط توی جسم نیست. پیری رفتار هم هست. دیگه رفتاراشونم دست خودشون نیست.

انگار از بعد 50 و خردی، دیگه درِ اختیار و آگاهی روی رفتارا بسته میشه. هرچی بستی و به هرچی خودتو عادت دادی، دیگه با همون تا اخر عمر ادامه میدی.

من باید رفتار با سالمند رو یاد بگیرم. باید بپذیرم اینا همینن و مث یه بیمار که یه سری چیزا دست خودشون نیست، دیگه تا اخر عمر همینطوری برخورد میکنن.

باید کمتر عصبانی بشم و بیشتر بپذیرم. حالا که فهمیدم در آگاهی بسته شده و باید مث یه مریض باهاشون مدارا کنم

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۰۳
  • ۳ نمایش

شکر پنجم

۲۷
فروردين

خدا رو شکر برای داشتن کلیدی که تو دستم دارم

یعنی من متعلق به خونه ای هستم که منو عضوی از خودشون پذیرفتن و اجازه دارم هر زمانی که میخوام وارد اون خونه بشم چون بهم اطمینان دارن.

خدا رو شکر برای داشتن چهاردیواری و سقفی بالای سرم که میتونم برای استراحت بهش برگردم.

خدا رو شکر برای داشتن خونه و خونواده

هرچند که شرایطشون مورد رضای من نباشن

خدا رو شکر که این موهبت شامل حالم شد

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۱۶
  • ۰ نمایش

یه سر به آرشیو وبلاگ زدم.

چقد لحن بیانم، خواسته هام، حتی نگاهم به زندگی عن بود.

چقد سرم بالا بود. چقد قد بودم.

تازه اون موقع فک میکردم چقد خوبم و سربه زیرم!

حتما تو 40 سالگی هم این نوشته رو بخونم ، به این روزای خودم میخندم!

چقد خوبه آدما رفیق دارن. رفقا متناسب با حالتای هم باهم مچ میشن. با هم بزرگ میشن.

عن بودن همدیگه رو خیلی درک نمیکنن.

مثلا دوتا نوجوون نمیفهمن چقد رفتاراشون لوس و مسخره است. یه بزرگتر از بیرون این حسو داره.

داشتم فکر میکردم همه سالای عمرم که با خدا تک و تنها حرف میزدم و میزنم، وقتی با لحن همون سن خودم، دردای همون موقعیت خودم، شرایط خودم وارد گفتگو میشم، اون کامل بی نقص که رشد کامله ، از اول کامل بوده و به تکامل نمیرسه، چطور حرفای این ناقصِ رو به رشد رو تو هر مرحله میشنوه و از عن بودنش ناراحت نمیشه؟ چطور منزجر نمیشه؟چطور براش خسته کننده نیستم؟ چطور با ذوق میشینه و حرفای منِ ناقص بی چیز رو میشنوه و دردش نمیاد؟ چرا باید منو بشنوه؟ چرا منو دوست داره...؟

  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۴۲
  • ۹ نمایش

وقت ترکیدن

۲۵
فروردين

اون روزا یاد خاطرات بچگی مون با خاله میفتادم.

روانکاو میگفت چرا بغضتو میخوری؟ چرا جلوی خاله گریه نمیکنی؟

گفتم نباید ضعف ما رو ببینه. باید حس کنه بهش قوت میدیم.

گفت اتفاقا جلوی خودش بگو. حتی اگر گریه کنی. این نشون میده دوسش داری و همین دلگرمش میکنه

ولی اگه تو ، توی خودت بریزی، له میشی.

راستش حرفشو باور نکردم. چون همین یه موقعیته. اگه خاله حس ضعف میکرد چی؟ کی میخواست روحیه از دست رفته شو جبران کنه؟

اما نصف حرفشو گوش کردم. خاطراتمو جلوش گفتم و سعی کردم همه رو با نشاط بگم. جلوی همه میگفتم و میخندیدیم.

نصفشم بغضم بود. اونا رو نادیده گرفتم. گفتم خیلی کار دارم. هم سرکار میرم هم خونه مشغولم. وقت ندارم به بغض برسم. همه رو انداختم کنار.

اما خب از بین نرفت. بنظرم الان که همه چی خوب شده وقتشه آمپول سر بودن و بیخیالی رو قطع کنم. دیگه سر کار نرم. هشیار بشم. به همه چیز فکر کنم.

به زندگی.به خاله. به پول. به درد.به خودم

وقتشه اگه نیازی به گریه هست، تو بهار بیرون بریزم و آرومش کنم...

حالا که خاله خوب شده حتی میتونم با خیال راحت پیشش اشک بریزم...

باید بترکم تا آروم بگیرم

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۱۶
  • ۸ نمایش

گاهی فکر میکنی یکی مریض میشه قراره متنبه بشه و خدا حالیش کرده.

یه مدت که بگذره میفهمی نه!! همیچین خبریم نیست

طرف همون گاوی که بود، هست!

  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۰۶
  • ۱۳ نمایش

منم که محتاجم

۲۳
فروردين

اونروزا فکر میکردم دارم به خاله لطف میکنم. کمکش میکنم. اون نیاز داره و ما یاری میرسونیم.

صددرصد اشتباه میکردم.

درحقیقت زندگی من داشت عوض میشد و خدا گره اش زد به زندگی خاله.

یه کاری کرد که من حس شرمندگی نداشته باشم برای آویزون شدن به خاله.

منم که نیازمندم. منم که ناچیز و فقیرم. منم که محتاجم.

اون زمان اگر تو اون امتحان رد نشدم، همه فایده اش برای خودم بود. هزار برابر بیشتر به نفع خودم بود

که راحتتر زندگیمو بچرخونم. که اینجا زندگی کنم

که به آرزوهام برسم

شایدم دعای خاله بود رویاهای دورمو نزدیک کرد تا بهش دست پیدا کنم...

  • ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۲۰
  • ۲۱ نمایش

منِ آرمانی

۲۲
فروردين

نشستم تو خیال آسوده ام فکر کردم آرمانی ترین شکل من، چیه و مشغول چه کاریه؟


من رویایی من، تو 22 سالگی ازدواج کرده. 25 سالگی اولین بچه شو بدنیا آورده. دومی رو تو 28 سالگی.

خونه مون شماله. یه بافت زندگی روستایی و شهری رو باهم داریم. یعنی اصولش شهریه ولی رنگ و طعم دکور روستایی داره.

صبح به صبح تخم مرغ جمع میکنم و کشاورزی میکنم و آشپزی میکنم و با بچه ها گردش میرم. مادری میکنم. به مادری ام افتخار میکنم.

تو 30 سومین بچه رو هم میارم و دو سال بعدش، با کمپرمون سفر رو شروع میکنیم.


واقعا چیزی جز این، آرزوی من از دنیا نیست.

نه موفقیتای اجتماعی میخوام نه زن مستقل بودن.

آرمان من همینقد روی زمینه اما بهش نرسیدم.

  • ۲ نظر
  • ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۰۲
  • ۲۳ نمایش