نخ کش3
باید انکار را کنار میگذاشت. برمیگشت به گذشته و نخ وجودش را از سر این میخ که وصله زده بودش به آن زمانهای تلخ، جدا میکرد. اما هیچ وقت برنگشت. ادامه داد و پیش رفت. اشتباهش این بود که اعتراف نکرد شکست خورده و همه اش انکار پیاپی...
آدم همانجا که خودش را پشت واقعیت پنهان میکند، بالاخره احساسات نگفته اش از یک جایی میزند بیرون که از کنترلش خارج است. و حالا خود طرف هم نمیداند این نوزاد ناخواسته ی احساس و علاقه چیست و باید چه کارش بکند. چون هرچه سراغ والدینش را میگیرد،از ذهن حذف شده، انکار شده. این حس، یتیم مانده روی دل.کسی نمی آید جمع اش کند. نه کسی که به دنیایش آورده و نه کسی که باعث بوجود آمدنش شده... نوزاد ضعیف است.احتیاج به مراقبت دارد.وقتی کسی حضانتش را برعهده نگیرد،زخمی میشود.بی هویت میماند...انگار که او مانده باشد و فرزند نامشروعی بر روی شانه هایش که همیشه با او بود و انکارش میکرد.
با آدمهای نخ کش نباید عادی برخورد کرد.اینها نصف زندگی شان را از دست داده اند. نیم دیگر میتواند بهتر و پرمعنا تر از نیم اول باشد، اما اگر بخواهند، اراده کنند.
هنوز نخ اش گیر میخ اول بود و وجودش داشت تمام میشد. به دور میخ های دیگر هم میچرخید اما دیگر گیر نمیداد. یاد گرفته بود نخ اش را گیر کسی ندهد.انگار که "نخ بازی" بی معنا شده باشد.
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۹
- ۲۴۸ نمایش