مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

نخ کش3

۳۰
آبان
هنوز در گذشته اش جا مانده بود. خواسته هایش نرسیدنی شده بودند و بلد نبود چطور با آنها کنار بیاید. سرکوبشان کرده بود بی آنکه بداند چرا این کار را میکند. هضم این مساله برایش سنگین بود. سعی میکرد همه شکستهای مطلقش را قایم کند پشت روزهای جدید و اتفاقات متفاوت پیش رو.که بگوید کم نیاورده. که مهم نیست. اما اشتباه میکرد. از همان روز نخ اش گیر کرده بود به آن آدم و هرچه دورتر میشد ، بیشتر، وجودش رو به پایان میرفت.
 باید انکار را کنار میگذاشت. برمیگشت به گذشته و نخ وجودش را از سر این میخ که وصله زده بودش به آن زمانهای تلخ، جدا میکرد. اما هیچ وقت برنگشت. ادامه داد و پیش رفت. اشتباهش این بود که اعتراف نکرد شکست خورده و همه اش انکار پیاپی...
میدانی  
آدم همانجا که خودش را پشت واقعیت پنهان میکند، بالاخره احساسات نگفته اش از یک جایی میزند بیرون که از کنترلش خارج است. و حالا خود طرف هم نمیداند این نوزاد ناخواسته ی احساس و علاقه چیست و باید چه کارش بکند. چون هرچه سراغ والدینش را میگیرد،از ذهن حذف شده، انکار شده. این حس، یتیم مانده روی دل.کسی نمی آید جمع اش کند. نه کسی که به دنیایش آورده و نه کسی که باعث بوجود آمدنش شده... نوزاد ضعیف است.احتیاج به مراقبت دارد.وقتی کسی حضانتش را برعهده نگیرد،زخمی میشود.بی هویت میماند...انگار که او مانده باشد و فرزند نامشروعی بر روی شانه هایش که همیشه با او بود و انکارش میکرد.
با آدمهای نخ کش نباید عادی برخورد کرد.اینها نصف زندگی شان را از دست داده اند. نیم دیگر میتواند بهتر و پرمعنا تر از نیم اول باشد، اما اگر بخواهند، اراده کنند.
هنوز نخ اش گیر میخ اول بود و وجودش داشت تمام میشد. به دور میخ های دیگر هم میچرخید اما دیگر گیر نمیداد. یاد گرفته بود نخ اش را گیر کسی ندهد.انگار که "نخ بازی" بی معنا شده باشد.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۹
  • ۲۴۸ نمایش

تناقض

۲۹
آبان

وقتی رادیو اعلام میکنه 98/05 % مردم تو سرشماری شرکت کردن,دیگه این سرشماری چه معنی داره؟!

شما که میدونین جمعیت کل چقدره که از این میزان چن درصدشون شرکت کردن,دقیقا چی رو دارین میشمرین؟!

یکی منو آگاه کنه :I

  • ۳ نظر
  • ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۲
  • ۲۵۷ نمایش

زیر صفرها

۲۸
آبان

شبی که حافظ ناظری اومد و مهمان خندوانه شد,تعجب کردم
جایگاه حافظ تو ذهنم طوری بود که تو برنامه معمولی و تلویزیونی پا نذاره.
کلا تریپ اش فرق میکنه. انگار فریز شده اس برای کارهای خیلی بزرگ.
با اومدنش,این حجابو شکست اما تصوراتم پاک نشد.
اونجا که گفت" همه زندگیمو خودم ساختم،رفتم خارج درس خوندم و از صفر,زیر صفر شروع کردم." خواستم بگم برادر, شما حتی اگه تنهایی و گرسنگی و نبود زبان مشترک تو کشور غریبه رو تجربه کرده باشی , همینکه اسمت میاد,یعنی از بیست شروع کردی..!
بدونِ اینکه کسی شخص خودتو بشناسه,اسم پدرتونو "شنیده" و این یعنی حمایت,برتری
حتی اگه تو عرصه دیگه ای هم فعالیت داشتی,باز هم از صفر شروع نمیکردی به دلیل این انتساب خانوادگی.
زیر صفر شما اونجا شروع میشه که اسکی جزو ورزشهای مورد علاقه شماست و برای جلوگیری از آسیب دیدن احتمالی انگشتان دستتون برای نواختن ساز,مجبور به ترک این ورزش میشین و به باقی علاقه مندی هاتون میپردازین...
اما زیر صفر مردم از گرسنگی شب و بی پولی موقع ازدواج و بیکاری و بی اعتباری شروع میشه...
  • ۱ نظر
  • ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۵
  • ۲۶۵ نمایش

حد بخشش

۲۶
آبان

رفتیم اتاق تغذیه.یعنی ساعت ده برای خوردن خوراکی هایی که اولیا میذارن تو کیف بچه هاشون.

معمولا کیک و شیره اما بعضیا که دیرتر میمونن، میوه و لقمه هم میارن.

بعضی بچه ها که کیک و شیرشونو تند میخورن، می افتن به جون بقیه!:)) و بده بده ها شروع میشه!

بلند گفتم هرکس ازتون چیزی خواست ، فکر کنین ببینین سیر شدین؟ اگه سیر شدین و مونده بود، به کسی که خواسته از همون بدین.

بعضیا که از پس بچه ها برنمیان، صدا میکنن تا برم کمک شون اما این بین، توجه ام جلب شد به حرفای دریا که دختر ظریف و ریزه ایه اما از لحاظ کلامی و حافظه فوق العاده اس. بعد تقاضای بغل دستی اش رو کرد بهش گفت:

ببین. مامانت که اومد دنبالت، از مهد که رفتین بیرون، میرین تو اولین مغازه. یه کیک نه، دو کیک نه، هرچقدر که خواستی برمیداری، به مامانت میگی برات بخره؛ قبوله؟!


خونه که اومدم، مامان گفت چرا اینو به بچه ها یاد دادی. باید بخشندگی رو یاد بگیرن.

سر این موضوع تو کلاس مربی گری بحث کرده بودیم و یکی گفت بچه ام هرچی داشت به همه میداد. سر میچرخوندیم، هیچی نداشت. از غذای خودش میزد و به بقیه میداد. استاد گفت تو تعامل سه تا عنصر مورد توجهه. نهاد، خود و فراخود.

نهاد مربوط به لذت و خواستن ها و منیته

خود، حد تعادل بین نهاد و فراخود

فراخود هم از خودگذشتگی و ایثار و وجدان در قبال آدمهای دیگه

البته فرهنگ تو این تقسیم بندی و میزانش تاثیر زیادی داره.مثلا تو قضیه تایتانیک، یه ژاپنی خودشو نجات داده بود، برگشته بود کشورش، از همه جا بیرونش کردن. به چشم یه آدم پست نگاش میکردن که به خودش بیشتر از دیگران اهمیت داده! در حالیکه تو کشورهای دیگه به فرد بازگشته از این ماجرا القاب قهرمان و خوش اقبال میدن!

در کل، حد استانداردش اینه چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرامه آقاجون!

اول خودتو نجات بده و راه پیدا کن به جایی. بعد اگه انرژی و سرمایه افزون داشتی، ببخش و دست دیگرانو بگیر

والا!

  • ۲ نظر
  • ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۲:۴۷
  • ۲۹۹ نمایش

انهدام برجک

۲۰
آبان

رسم بود هرکس یه حدیث،بیت شعر،پند و نصیحت بالای راست تخته بنویسه.

یادم نیست نوبت من بود یا خودم داوطلب شدم،ولی یادمه سمج اومدم خونه گفتم مامان یه چیز خوب پیدا کن که بنویسم.

مامان حتی با خاله هم مشورت کرد! تا این حد!

صبح روز بعد، خوشحااااال،صندلی گذاشتم جلو تخته،شروع کردم نوشتن... خیلی حال کرده بودم با حدیثه. هم بنظرم محتوای خوبی داشت،هم از پیگیری خودم خوشم اومد! گفتم الان سرآمد بچه ها میشم!

معلم اومد تو،همه ساکت بودن،مثل همیشه داشت چادرشو تا میکرد،همین حین،حدیث پای تخته هم میخوند.

رد خور نداشت به به و چه چه کنه! منتظر بودم حرفشو بزنه.قلبم تند میزد،اما حس افتخارم داشتم!

برگشت گفت : "اینو کدوم بی سواد نوشته؟"

یخ کردم...........بی سواد؟؟؟........... تا این حد آخه....؟

بدجوری زد تو پوزم. نای اظهار وجود نداشتم حتی. فک کنم دفعه ی دوم بچه ها جواب دادن.

مشکل ، قصه و غصه بود. جای یکدوم از اینا، اون یکی رو نوشتم.

انقدر هول بودم که حواسم نبود اشتباه مینویسم. داشتم از رو مینوشتم اصلا!!

به همین راحتی عن شده بودم. 8 صبح بود و باید برای بقیه روز، له شده مو جمع میکردم،اما نتونستم.

قصه و غصه تا ابد تو ذهنم موند و تا مدتی از هر چی حدیث،بیزار بودم.

گرچه هنوزم .....ته ته ته ذهنم ، یه دوری تلخ و ضعیف نسبت به احادیث حس میکنم....

نه که بگم دور و بر حدیث نمیرم و لذت نمیبرم و اون معلم بیجا کرد و غیره...

همینجوری، امروز واژه قصه رو اشتباه نوشتم تو یه کامنت،یاد این خاطره افتادم.همین

خاطره ای که "آنی" به ذهنم رسید و نیم ساعت،نوشتنش طول کشید...

  • ۵ نظر
  • ۲۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۲
  • ۳۲۷ نمایش

گاوچرون

۱۹
آبان

کی باورش میشه این خل وضع شده باشه رئیس جمهور ایالات متحد آمریکا؟

امروز همونقدر حیرت زده از خواب بیدار شدم که موقع نتایج انتخابات ایران میرفتم بخوابم...

این گاوچرون گنده بک رو چه به کاخ سفید؟؟

این همون جرزنی نیست که گفت اگه برنده نباشم،همه چیزو میبرم زیرسوال؟!

همونطور متعجبم که باورم نمیشد ملت با ایییییین تفاوت فاحش و فاصله به طراح دسته کلید رای داده باشن...

خداحافظ برجام! خداحافظ سیاستهای برنامه ریزی شده!

پ.ن: فقط کامنتای پستهای دخترای ترامپ!! یه جوری ایرانیا حضور دارن که اصلا احساس غربت نمیکنی !

  • ۰ نظر
  • ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۴
  • ۳۳۷ نمایش

قدرت ذهن

۱۸
آبان


قربون قدرت خدا،گاهی اونقدر ذهن تند و سریع پیش میره و میتازه که ثانیه ها برای این همه حرف و سلسله افکار عاجز از همراهی اند.
در کسری از ثانیه، اونقدر مطلب به ذهن آدم میتونه برسه که برای بیانش به صورت گفتار، باید چند دیقه وقت بذاری؛ برای نوشتن که واویلا...

مثلا فکر کنین تمام صفات و خصوصیاتی که شرلوک تو این صحنه با یه نگاه،بهشون میرسه ، فقط بخواد بیان کنه...
گاهی اونقدر مطلب به ذهنم هجوم میارن که سخت یادم میاد چطور و با چه ترتیبی مغزم به اینجا رسیده چه برسه به بازگو کردن برای دیگران!
هرلحظه پر از حرفم.پر از توصیف. پر از چرا. اما گاهی انقدر زیاد میشن و فشار میارن که ترجیح میدم همه رو بفرستم به کناری و راحت بشینم زندگی کنم. دلیل دوری از وبلاگ و آدمها گاهی شاید همینه. نه که دکمه ی مغزمو خاموش کرده باشم که پر از حرفم و حال ارتباط ندارم.
حتی حالی برای انتشار پست های پیش نویس صف کشیده اینجا...

  • ۱ نظر
  • ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۹
  • ۲۶۶ نمایش

حالا که توان نداریم،بذاریمش کنار و بگیم ما که وظیفه خودمونو در حد توان انجام دادیم؟

نچ!

باس توان رو کش داد یا روش جدید ایجاد کرد

من میگم در هر صورت این نقص از سمت ماست که کاری نکردیم.

مثلا درسته که جسم در آن واحد نمیتونه دوجا باشه، اما بشر از عقلش استفاده میکنه مثلا تلفن اختراع میکنه و به مقصودش میرسه

این گرچه پذیرش محدودیت هاست، اما رضایت بهش هم نیست! ایجاد راهکاره برای غلبه به ناتوانی

کسی که میگه ما مجبور به پذیرشیم، میخواد برای دوری از تشویش و اضطراب خودش که دیگه کاری از من برنمیاد، این شعارو بده.

اما همیشه، تو هر تاریکی، یه راه هست...اونی که نمیگرده دنبالش ، بلد نیست و عقل نداره یا خسته از ادامه دادنه.
  • ۴ نظر
  • ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۱۵
  • ۲۴۶ نمایش

نخ کش 2

۱۲
آبان

آمد سراغ من. یعنی چنگ انداخت برای نجات از تلاطم دریای آشوبی که گرفتارش شده بود.تردید داشتم اگر دستش را بگیرم، اگر نجات پیدا کرد، میگذارد میرود یا وفادارانه به پاس این خدمت میماند؟ اصلا به این چیزهاست مگر؟ چه خدمت باشد و چه نه، اگر بخواهد خودش اینجا خانه میکند. دستش را به قصد نجات گرفتم بی آنکه رفتن یا ماندنش مهم باشد....

چند وقت بعد، پیش خودم حساب کردم این آدم چند مدت دیگر، نخ اش تمام میشود. چون هنوز گیر کرده به روزهای گذشته و جرئت برگشت هم ندارد. هر روز هم یک بچه یتیم، از احساسات انکار شده اش میگذارد روی دستمان که نمیدانیم چکارش کنیم و خودش میشود قوز بالای قوز مشکلات خودمان. دیگر خودم را کنار کشیدم... با آدمهای نخ کش نباید عادی برخورد کرد.اینها نصف زندگی شان را از دست داده اند. نیم دیگر میتواند بهتر و پرمعنا تر از نیم اول باشد، اما اگر بخواهند، اراده کنند. فرصت ارزیابی نشان داد نیم دیگر زندگی اش، کم بهره تر از نیم اول میشود چون نخواست و به دنبال تغییر نبود.

تنها که شد ،گذاشت رفت. میدانی چرا؟ چون هنوز نخ اش گیر میخ اول بود و وجودش داشت تمام میشد. نمیتوانست همین نخ باقی مانده را صرف میخ دیگری مثل من کند. از همان اول هم نخ اش را گیر من نداده بود. یعنی یاد گرفته بود دیگر هیچ وقت نخ اش را گیر کسی ندهد.حتی کسی که بعد از من به سراغش رفت .چون "نخ بازی" برایش بی معنا بود.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۲
  • ۱۰۴ نمایش

پذیرش نقص

۱۲
آبان

گفتم: گیرم تو همون بخش کوچیک خودمون پیشرفت کنیم و تمام سعی و تلاشمونو برای اصلاح روش های دیگران بکار بگیریم.

با بقیه مردم چی کار کنیم؟ گیرم ما یه بخشو غنی کردیم. بخشای دیگه که زیر صفرن چی؟

این تضاد فاحش میتونه آروممون کنه؟ طعم رضایت پیشرفت قبلی با وجود این تفاوت،میتونه برامون معنا داشته باشه؟


گفت:  ما مصلح اجتماعی نیستیم. یه توان مشخص داریم. اندازه خودمون کار میکنیم. بقیه اش از عهده ما خارجه.

ما مجبوریم وظیفه خودمونو انجام بدیم در حد خودمون


اما مغز کوچیک و دل گنده ی من با

این حد و اندازه تعریف کردنا،

پذیرش نقص از ابتدا،

ناتوانی ها،

این موفقیت در عین شکست ها

...هی کلنجار میره و تو کَتش نمیره...

حالا که توان نداریم،بذاریمش کنار و بگیم ما که وظیفه خودمونو در حد توان انجام دادیم؟

  • ۵ نظر
  • ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۹
  • ۳۲۱ نمایش