انهدام برجک
رسم بود هرکس یه حدیث،بیت شعر،پند و نصیحت بالای راست تخته بنویسه.
یادم نیست نوبت من بود یا خودم داوطلب شدم،ولی یادمه سمج اومدم خونه گفتم مامان یه چیز خوب پیدا کن که بنویسم.
مامان حتی با خاله هم مشورت کرد! تا این حد!
صبح روز بعد، خوشحااااال،صندلی گذاشتم جلو تخته،شروع کردم نوشتن... خیلی حال کرده بودم با حدیثه. هم بنظرم محتوای خوبی داشت،هم از پیگیری خودم خوشم اومد! گفتم الان سرآمد بچه ها میشم!
معلم اومد تو،همه ساکت بودن،مثل همیشه داشت چادرشو تا میکرد،همین حین،حدیث پای تخته هم میخوند.
رد خور نداشت به به و چه چه کنه! منتظر بودم حرفشو بزنه.قلبم تند میزد،اما حس افتخارم داشتم!
برگشت گفت : "اینو کدوم بی سواد نوشته؟"
یخ کردم...........بی سواد؟؟؟........... تا این حد آخه....؟
بدجوری زد تو پوزم. نای اظهار وجود نداشتم حتی. فک کنم دفعه ی دوم بچه ها جواب دادن.
مشکل ، قصه و غصه بود. جای یکدوم از اینا، اون یکی رو نوشتم.
انقدر هول بودم که حواسم نبود اشتباه مینویسم. داشتم از رو مینوشتم اصلا!!
به همین راحتی عن شده بودم. 8 صبح بود و باید برای بقیه روز، له شده مو جمع میکردم،اما نتونستم.
قصه و غصه تا ابد تو ذهنم موند و تا مدتی از هر چی حدیث،بیزار بودم.
گرچه هنوزم .....ته ته ته ذهنم ، یه دوری تلخ و ضعیف نسبت به احادیث حس میکنم....
نه که بگم دور و بر حدیث نمیرم و لذت نمیبرم و اون معلم بیجا کرد و غیره...
همینجوری، امروز واژه قصه رو اشتباه نوشتم تو یه کامنت،یاد این خاطره افتادم.همین
خاطره ای که "آنی" به ذهنم رسید و نیم ساعت،نوشتنش طول کشید...
- ۹۵/۰۸/۲۰
- ۳۲۷ نمایش