مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

زود میرم میخوابم که بیشتر از این چشام باز نباشه

صبح با حال خوب بیدار میشم و کارا رو ردیف میکنم و به مرور , بعد 4 ساعت و قرار گرفتن تو فضای خونه,همون حال گه دوباره سرازیر میشه تو وجودم

باز دست و دلم به هیچی نمیره حتی گریه. حس گس و منجمد شده ای پیدا میکنه وجودم

باز میخوام چشمامو ببندم و ...

تموم شه این زندگی راحت شم

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۵۸
  • ۱۴۴ نمایش

سکو

۰۹
اسفند

حتما باید کارد به استخون میرسید که نماینده "هم حزب"، تو جلسه مهم، به فریاد برسه...
من نمیدونم شما که تصدی جایی رو میخوایین و فقط به عنوان سکو از مقامتون استفاده میکنین، چرا جاهایی دست میذارین که گندش بالا میاد
پست و مقامهای راحتتری هم هست که اینقد جنجال و اتهام توش نباشه
شما برید سرجای خودتون، مردمم نفس راحت بکشن
والا همه قر و فر و شعار و دم و دستگاه و استفاده از هنرمندان و قرطی بازیا رو اونجاهام میشه دراورد.
شما رو بخیر، مردم به سلامت
* لبخندش از همه بهتره .
دیدین گند که بالا میارین میخوایین به روی خودتون نیارین،شروع میکنین به شکوندن جو و مسخره بازی دراوردن و خندیدن...؟
اینم از همون مدله
فی*ل*تر نشیم صلوات!
  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۳
  • ۱۸۷ نمایش

میدون جنگ

۰۸
اسفند

خیلی چیزا هست که ناخوداگاهم میفهمه اما نمیتونه ابراز کنه و سعی میکنه خودشو به سطح خوداگاه برسونه تا اعلام وجود کنه

ازونطرف خوداگاه به شدت این چیزای فهمیده شده رو انکار میکنه تا چیزی که مطلوب خودشه به رسمیت بشناسونه

و همینطووووور  سلسله جنگهای خوداگاه و ناخوداگاه هر رووووز ادامه پیدا میکنه...

معمولا خوداگاه پیروز میشه و سر ناخوداگاهو زیر میکنه تا خفه شه.

اما میدونی. هرچقدم همه چیزو انکار کنی,بازم تو وجودت وجدان داری. اون همه چیز حالیشه. میفهمه راست و دروغ چیه. براش مهم نیست تو چی میخوای. حقیقتو شهادت میده. 

و اینطوریه که واقعیت, در نهایت پیروز این جنگه. هرچند سال که میخواد طول بکشه.با هر ترفند انکار و مثبت گرایی و کوفت و زهر مار که سعی میکنم خواسته هامو بِکِشَم رو,ولی بازم واقعیت برنده میشه.

واقعیته که پوزه ی خواسته هامو به خاک میماله

بعد میگن انسان پادشاه عالمه. اراده اش,تغییر دهنده شرایطه

گور بابای این حرفا. واقعیت همیشه برنده س. مگه اینکه خدا معجزه کنه. خودشو نشون بده. وگرنه کار دنیا به طور معمول گه ماله. باور نداری؟ زندگی منو نگاه کن

  • ۱ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۰۰
  • ۱۲۰ نمایش

خسته خواب

۰۷
اسفند
نمیدونم چرا انقد خسته ام
تا میبینم حال ندارم,بدون کوچکترین مقاومتی,سرمو میذارم و میخوابم
بهرحال خواب,بهترین گزینه skip زندگیه که نمیدونی چیکارش کنی و بخوای بگذره
  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۴۱
  • ۱۳۵ نمایش

لعنت به ماه آخر سال

انقد همه چی تو هم و درهمه که سردرگم میشی

- ماشالله خونه تکونی که از اول تا لحظه های آخر سال ادامه داره. این هیچی

- خرید عید و گشت و گذار هزارتا نمایشگاه که قیمتاش هیچ وقت دیگه پیش نمیاد و مجبوری خرید کل سالتو همونجا انجام بدی

- گذاشتن سفره و چیدمان جدید برای ایجاد تنوع که هم فکر میخواد و هم وقت و هم حوصله

- انوااااااااع برنامه های جدید دم عید که از هر انجمن و سازمان و ... پیشنهاد میدن و انقدر وسوسه کنندس، نمیتووووونی چشم پوشی کنی

- انجام کارای لازمه از قبیل گرفتن کتاب و خرید های ضرور که تو دوهفته تعطیلی نمیشه انجام داد و اگه پشت گوش بندازی، دوهفته از دستت رفته

- تبریک عید و پیاما که دیگه تثبیت شده س😐

همه چی مخصوص همین یه ماهه. نمیشه منتقلش کرد به قبلتر یا اونور سال. دهن سرویسی اش مختص خودشه

یکیم اردیبهشت که بعدا به موقع اش غر میزنم و توضیح میدم؛ صدالبته کمتر از اسفنده

حالا انفجار کارهای این سه ماهو با بیکاری کل نه ماه دیگه مقایسه کنین ....

چرا؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۲۶
  • ۱۲۸ نمایش

گنداب تعصب

۰۶
اسفند

وقتی داری راهتو انتخاب میکنی

وقتی عقیدتو مشخص میکنی و با گروهی,مسلکی هم فکر میشی

وقتی منطقی قبولش داری و با احساست ساپورتش میکنی

باید اونقدر فهمیده باشی که به اندازه ای باید پیش بری که این عقیده و راه و سلوک,هرچند درست و قابل قبول,اما امکان داره یه روز افول کنه,اشتباه بره یا نه,اصلا توانایی رشد بیش از این نداشته باشثه. پس باید رهاش کرد و به بنیه فکری محکم تری تکیه کرد. 

اگه عقل و منطق رو قبول داشته باشی و هر مرحله بهش عمل کنی...

وگرنه درگیر راه جدیدی شدی که بهش میگن "تعصب"

تعصب یعنی عرق بی دلیل و چشم بسته به چیزی یا کسی یا جایی

ادمی که روح و عقلشو با منطق هر روز رِفرش میکنه,درگیر گنداب تعصب نمیشه.

تعصب پوسیدگی میاره.راه رشدو میبینده.

باید یاد بگیری گاهی به علایقت پشت کنی,هرچند که روزی برای تو بهترین بودن,هرچند که رشدت دادن و جایی رسیدی که برات بهترین بوده,اما وقتی فهمیدی داره میشه بند پات,رهاش کنی...رها...

جوری زندگی کن که نپوسی

همیشه بتونی پرواز کنی...

  • ۳ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۸
  • ۱۸۰ نمایش

انحصارطلب

۰۵
اسفند

 از بچگی دوست داشتم وقتی با داداش کوچیکه میریم کنار مامان بخوابیم, مامان رو به من باشه و نفسش تو صورت من بخوره. مهربونیا و قربون صدقه رفتناش برای من باشه. کلا من کانون توجه باشم.

اما میگن هیچ وقت, کسی رو انحصاری برای خودتون نخوایید. حتی همسر که محبتش باید تقسیم بشه بین تو و خانواده اش.

یاد گرفتم به اندازه سهم خودم توجه و محبت دیگران رو داشته باشم.

یا حتی گاها به نبودشون محتاج نباشم و بتونم رو پای خودم وایسم. 

ولی میدونی,همینکه یه موقع هایی,یه نگاهها و توجه هایی از همونایی که باید مهرشونو بین همه تقسیم کنن,برای مدتی فوکوس میشه رو تو,کِیف میکنی...

مثلا توجه معلم تو کلاس, مامان تو خونه , رئیس شرکت یا حتی خودِ خدا.

توجه خاص ادمو کیفور میکنه,رشد میده. احساس اهمیت مییاره با خودش.خودکنترلی رو بالا میبره و باعث میشه هر لحظه,هرجا,مواظب خودت و رفتار و کارات باشی

  • ۱ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۱۷
  • ۱۶۲ نمایش

shut up

۰۴
اسفند

درون ادم میفهمه. خیلیم خوب میفهمه. مثل بچه هاست. هرچقدر تو بخوای چیزی رو انکار کنی و نادید بگیری,بهونه خودشو میگیره و باید کار خودشو انجام بده تا راضی شه. 

بهش گفتم ببین چقد کتاب ریخته رو سرم,چقد تمرین باشگاه,کلی خلاصه و صورت جلسه,یه عالمه نقد داستان و فیلم,چقد کار خونه مونده باید تموم شه.یکم دندون رو جیگر بذار,کارام تموم شه,به حرفای توهم گوش میدم.

حالیش نشد. شروع کرد به عر زدن و نذاشت حتی برنامه ریزی کنم. گفت الا و للا من. باید بهم گوش بدی. گفت احمق ! تکواندو و کنکور و کار و موسسه و کانون و هرجا که میری,همه برباد است! چشاتو وا کن. 

زدم تو دهنش. چون انتظار همچین حرفی رو نداشتم. کلی برا اینکه تا اینجا برسم زحمت کشیدم و اون میگفت همه اش روهواست. بیشعور. گفتم حالا که اینجوریه خفه ات میکنم و دیگه نمیخوام صداتو بشنوم. رفتم برا انجام کارا ولی لعنتی بیکار ننشسته بود. دستشو اورده بود بالا و گلومو از تو فشار میداد. لعنتی حتی موقع زندانی شدنشم ولم نمیکرد. 

انگار تا دست از همه کار نکشم,ول کن معامله نیست.

ازون موقع هاست که باید برم بیرون و بیکار فقط دور و برمو نگاه کنم و بذارم اون حرف بزنه و نفس بکشه. شایدم افسارمو دادم دستش,هرجا میخواد ببره...هیچ کس جز خودم نمیتونه ارومش کنه.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۱۶
  • ۸۲ نمایش

هویت 2

۰۱
اسفند

رفتم بانک حساب باز کنم برا حقوقایی که قراره من بعد بگیرم تا با خرج معمولیم قاطی نشه فرت و فرت خرج کنم، حالیم باشه هزار تومن یعنی چی.

(البته برا این بانک به خصوص هم باید حساب میداشتم)

بعد دو ساعت صف!!! و سوالای ساده ای که از متصدی بانک پرسیدم تا اشتباهی رخ نده، میخواست اطلاعاتمو وارد کنه:

- خب خانم فلانی. فاطمه خانوم...

- :llllll

کم مونده بود بگه عمو! واجد شرایط ثبت نام هستی؟!

اما تو مشخصاتم نوشته بودم کارشناسی. و جای شغل رو خالی گذاشته بودم.

پرسید دانشویی؟ گفتم نه

گفت کار؟ گفتم نه...

یه دختری هم سن من اومد جلو باجه و درباره بازپرداخت وام ازدواج و کسری مبلغ این ماهش پرسید و رفت

میدونی. امروز همون حسی رو داشتم که 4 سال قبل.

اون موقع هم هیچی نبودم. نه درس نه کار و نه ازدواج. به هیچ جا وصل نبودم.برای همین مقبول افراد مقابلم واقع نمیشدم.انگار نبودم.

احساس کمبود کردم راستش. که هویتم با این چیزا ساخته شده. و حالا که نیستن و ندارمشون، خالی ام. نمیتونم راست و مستقیم سرمو بلند کنم...

خیلی جای کار داره زندگیم. باید تو این تعلیق چن سال دیگه تاب بخورم تا بتونم منِ واقعی وجودیمو بدون اتصال به محیط،  به دیگران که نه، اول به خودم ثابت کنم

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۵۵
  • ۱۳۲ نمایش