مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

گنداب تعصب

جمعه, ۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۱۸ ب.ظ

وقتی داری راهتو انتخاب میکنی

وقتی عقیدتو مشخص میکنی و با گروهی,مسلکی هم فکر میشی

وقتی منطقی قبولش داری و با احساست ساپورتش میکنی

باید اونقدر فهمیده باشی که به اندازه ای باید پیش بری که این عقیده و راه و سلوک,هرچند درست و قابل قبول,اما امکان داره یه روز افول کنه,اشتباه بره یا نه,اصلا توانایی رشد بیش از این نداشته باشثه. پس باید رهاش کرد و به بنیه فکری محکم تری تکیه کرد. 

اگه عقل و منطق رو قبول داشته باشی و هر مرحله بهش عمل کنی...

وگرنه درگیر راه جدیدی شدی که بهش میگن "تعصب"

تعصب یعنی عرق بی دلیل و چشم بسته به چیزی یا کسی یا جایی

ادمی که روح و عقلشو با منطق هر روز رِفرش میکنه,درگیر گنداب تعصب نمیشه.

تعصب پوسیدگی میاره.راه رشدو میبینده.

باید یاد بگیری گاهی به علایقت پشت کنی,هرچند که روزی برای تو بهترین بودن,هرچند که رشدت دادن و جایی رسیدی که برات بهترین بوده,اما وقتی فهمیدی داره میشه بند پات,رهاش کنی...رها...

جوری زندگی کن که نپوسی

همیشه بتونی پرواز کنی...

  • ۹۵/۱۲/۰۶
  • ۱۸۰ نمایش

نظرات (۳)

کاش بتونیم هر مرحله ای که توش هستیم غرق نشیم، کور نباشیم، با عقل فیلتر کنیم
خیلی ذهن باید باز باشه که تو لوپ بسته نیفته...
مثلن من خیلی وقتا احساس میکنم درس، موفقیت، دنیا، تلاش و تلاش و تلاش اینا همه بند پایین که گفتی اما نمیشه کشید بیرون ازش، چون زندگی اینه...
پاسخ:
دلیل نوشتن این پستم،افراد متعلق به حزب یا عقیده ای فکری بود
اما موقع نوشتنم، وقتی داشتم به پشت کردن علایق و احساس برای رشد فکر میکردم،یاد تو هم افتادم.و حتی خودم
به گمونم تو بخوبی این شرایط رو طی کردی و لب مطلب این پست رو تجربه کردی
اون دوره قبلت، زندگی بود. الان که کشیدی بیرون هم داری زندگی میکنی
یه زندگی جدید با نگاه جدید.با دستاوردهای جدید. موفقیت به معنای جدید

درباره درس. خیلی وقتا به همین فکر کردم. درسته. درس پیش درامد موفقیته اما خودش میشه بند. مقامی که میاره میشه بند.
برای همین همیشه از این بند بیزار بودم ؛ نه از ذات درس و کسب اطلاعات و دانش.

درسته. آدم معمولی نمیتونه در بند نباشه. شغل بنده. درس بنده. ادم برای زنده موندن به پول احتیاج داره و همه ی اینا بهم مرتبطه. نمیشه بدون بند زندگی کرد.
اما ته زندگی معمولی چی داره؟
خیلی فکر کردم
یا باید مث همه، معمولی زندگی کرد
یا .... پیه خیلی چیزا رو به تن مالید، تا آزاده زندگی کرد....
بعد
ته زندگی دوم که بند نداره چیه؟؟

*نکته: زندگی معمولی نه اشتباهه نه گناه. صرفا معمولیه. معمولی

خوشحالم که کسی هم سن من به این موضوعات فکر میکنه
یعنی دیوونه نیستم!
زندگی دومو ول کن! اصن نمیشه نظر داد در موردش
آره دقیقن همینیه که میگی، اگه نخوای معمولی باشی باید خیلی زجر بکشی چون باید برای مرحله به مرحله ت فکر کنی و تصمیم بگیری
نمیشه بدون این بند ها زندگی کرد اما زندگی در صورتی زندگیه که بند ها برات زندگی نباشن شاید وقتی داری روی بندها قدم برمیداری و مواظبی نیفتی و بند ها پاره نشن اون معنی زندگی باشه نه خود بند...
نه دیوونه نیستی :دی :)) من انقدرررر به این چیزا فک کردم دیگه رد دادم
فاطمه، مفهوم زندگی برای تو چیه؟ خوشحال زندگی کردن؟ آدما؟ روابط؟ خدا؟ شناخت عمیق خدا؟ چی؟ اگه چی داشته باشی خیلی خوشحال خواهی بود؟
پاسخ:
تا سه سال پیش معنی زندگی برام فرق داشت
اما حالا خیلی عوض شدم
قبلا ادما و روابط برام اهمیتی نداشت. شناخت خدا مهم بود
بعدا فهمیدم خدا رو بین روابط و ادما باید بشناسم
برا همین رفتم قاطی مردم
بعد جنگیدن سه سال اخیر و فهمیدن مفاهیم جدید و تجربه های تازه,باید بگم هیچی برام مهم نیست. نه خوشحالی,نه ادما,نه روابط,نه حتی شناخت خدا
الان "من" برام مهمه. میدونم دائم نیست. ولی در حال حاضر, کمتر از یکسال میشه که فهمیدم خودمو نشناختم. الان فقط من برام مهمه و شناختنش. پرداختن بهش.
قدم بعدی نمیدونم چیه 
اما میدونم درحال تکاملم.و این جزو مراحل اوله.
راستش به مرگ هم علاقه مند شدم. بی شوخی
من عرف نفسه فقد عرف ربه پس شاید خیلی با قبلی فرق نداشته باشه اما approach ش مختلف باشه
چجوری داری سعی میکنی خودتو بشناسی؟
مطالعه در مورد مرگ یا چی؟
پاسخ:
فکر میکنم
به شدت.
قبلا که تمام مدت بود. الان باز کمتر شده.
به گذشته.از بچگی . نوجوونی. و حالا
نوع تربیتم
کجا چی کار کردن برام. من چی کار کردم. چی درسته؟ کجا چی بهتر بود که انجام بشه.چی کار باید بکنم. دزست چیه. زندگی برای چی؟ ب سمت چی؟ من کجای دنیای اطرافیانمم؟ کجای دنیا؟ کجای خواسته هام؟ چقد تا الان موفق بودم؟
من چن درصد؟ جامعه چنددرصد باید باشه؟ اهمیت خواسته ها و اولویتش
کار.درس.هویت.خانواده.اینده.
مشاوره و کتاب و صحبت با عقلا! 
اینطوری سعی میکنم با عوامل خارجی هم تفکراتمو صیقل بدم و نپوسم
.
.
.
مرگ. باید کامل توضیح بدم.
اما بیشتر یه راه فرار
خسته شدن از ادامه دادن این پوچی تسلسل وار
از رینگ بوکس زندگی
از امتحان و مراقبت پی در پی
ازینکه وقتی قراره ته زندگی باشه,چرا همین حالا نمیاد خلاصم کنه؟!
اما تازه فهمیدم این خوب نیست. این انتظار مرگ,بچه ننه بودنمو نشون میده
ضعف منو:
عقده مادر یک گرایش واپس گرایانه در فرد است؛
آرزوی کناره گیری و بازگشت به یک مرحله مقدم در فرایند رشد
بازگشت به جایی که شخص در آن احساس امنیت میکرده
یعنی بازگشت به بهشت امن یا ماندن در آن,حتی اگر این بهشت ظاهری,در واقع جهنم باشد.
ترس از رشد کردن و خارج شدن از دایره امن 
و ترس روبرو شدن با دنیای ناشناخته بیرون از دایره
ترس از دست دادن یک ارتباط یا از دست دادن امنیتی که در آن بهشت امن احساس میکردیم.
.
.
.
بالاترین کهن الگوی "دهنده", پذیرش مرگ است.
اگر مرگ را نپذیریم,همواره در تسخیر کهن الگوی مرگ قرار خواهیم داشت؛
میترسیم برای رشد و پیشرفت قدمی برداریم,مبادا شرایط شناخته شده موجود به مخاطره بیفتد...
یعنی هم باید مرگو ددست داشت هم زندگی رو
اما فک میکردم تاحالا نقیض هم اند.
ولی مثکه نیستن.
به مرگم فک میکنم و بیشتر سعی میکنم به چشم زندگی بهش نگاه کنم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی