shut up
درون ادم میفهمه. خیلیم خوب میفهمه. مثل بچه هاست. هرچقدر تو بخوای چیزی رو انکار کنی و نادید بگیری,بهونه خودشو میگیره و باید کار خودشو انجام بده تا راضی شه.
بهش گفتم ببین چقد کتاب ریخته رو سرم,چقد تمرین باشگاه,کلی خلاصه و صورت جلسه,یه عالمه نقد داستان و فیلم,چقد کار خونه مونده باید تموم شه.یکم دندون رو جیگر بذار,کارام تموم شه,به حرفای توهم گوش میدم.
حالیش نشد. شروع کرد به عر زدن و نذاشت حتی برنامه ریزی کنم. گفت الا و للا من. باید بهم گوش بدی. گفت احمق ! تکواندو و کنکور و کار و موسسه و کانون و هرجا که میری,همه برباد است! چشاتو وا کن.
زدم تو دهنش. چون انتظار همچین حرفی رو نداشتم. کلی برا اینکه تا اینجا برسم زحمت کشیدم و اون میگفت همه اش روهواست. بیشعور. گفتم حالا که اینجوریه خفه ات میکنم و دیگه نمیخوام صداتو بشنوم. رفتم برا انجام کارا ولی لعنتی بیکار ننشسته بود. دستشو اورده بود بالا و گلومو از تو فشار میداد. لعنتی حتی موقع زندانی شدنشم ولم نمیکرد.
انگار تا دست از همه کار نکشم,ول کن معامله نیست.
ازون موقع هاست که باید برم بیرون و بیکار فقط دور و برمو نگاه کنم و بذارم اون حرف بزنه و نفس بکشه. شایدم افسارمو دادم دستش,هرجا میخواد ببره...هیچ کس جز خودم نمیتونه ارومش کنه.
- ۹۵/۱۲/۰۴
- ۸۲ نمایش