برید خانم شیرین
- ۰ نظر
- ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۸
- ۲۲۲ نمایش
دامن کشان ، ساقی می خواران ، از کنار یاران ، مست و گیسو افشان ، میگریزد
بر جام می، از شرنگ دوری، بر غم مهجوری، چون شرابی جوشان، می ، بریزد
هر کاما، هر ایست، هر توقف، نفس از آدمی میستاند
اما ؛
این امید بی رمق ناپیدای درون، تپش به جان می اندازد ؛
نمیداند ؛
چشم واقع نگر دنیا دیده،نمیگذارد بغض ، سایه از کلمات برگیرد
بخوان، بار دیگر بخوان نجوای عاشقانه را
سپرده ام به چشم تو ، تمام آنچه دیده ام
هنوز هم نگفته ای، ولی بدان شنیده ام
چیزی که بعدخواستگاری متوجه شدم ، این بود که آدمای دنیا، هرجور که میخوان زندگی کنن، با هر کسی که بخوان، میتونن بسازن؛
ولی من ، به اعتقادات و علایقم، نمیتونم پشت کنم...چیزایی که برام ارزش دارن و به نظر دیگران نمیان...
چرا باید با کسی بسازم که شبیه من نیست...؟
صبر میکنم...، صبر...، تا کسی که به قامتم دوخته شده بیاد...
کسی که شاید انگار خدا ، همین تازگی، برای من آفریده باشه
کسی که ندیدم، اما خدا ، خوب ، نگهدارشه تا فاصله ها رو برداره و نزدیک و نزدیک تر شه...
اسفند بود. میخواستم ماهی نخرم.گفتم ماهی که قراره بمیره، چرا بدست من و تو خونه ی ما؟
ماهی دوسال قبل، سوم عید مرد...مرگ و زندگی برام بی اهمیت بود. واقعا فرقی نداشت
خدایی که تو مواقع بحرانی ، عزیز ترین آدما رو به راحتی از کنارت برمیداره، به فکر ماهی منه؟ که پیشم بمونه؟
خواب دیدم دوتا ماهی خریدم؛ یکیش اومد روی آب و مرد.
ترسیدم. نمیدونم تو خواب چه تصمیمی گرفتم که وقتی بیدار شدم عزممو جزم کردم ماهی بخرم؛ حتی اگه بمیره...
یه جور مقابله با این ترس.حتی تو وبلاگ قبلی که پرید، پست گذاشتم.
اون اولها فقط ترس بود.اما کم کم تبدیل شد به لذت
لذت غذا دادن به ماهی ها، وقتی گشنه شون میشه و میان سطح آب و دنبال نونی که ریختی
وقتی حضورتو احساس میکنن
وقتی دنبال هم میکنن و همو دست می اندازن
لذت داشت، لذت آمیخته با ترس... انتظار از چیزی که بیاد و همه چیزو زیر و رو کنه...
"دل نبستن"
آخ که احساس غریبی هستن!
عید تموم شد...
اردیبهشت...عرووسی ضحی.. خوشی...وقتش بود خدا ناخوشی رو سرم هوار کنه، اما زنده اند
خرداد...امتحانا و فشار درسی...هنوز بودن...
تیر...ماه رمضون و پا به پای ما گرسنگی کشیدن!
مرداد...روزمرگی و زندگی...
هنوز ماهی های من زنده اند!
هر روز که بیدار میشم و نگاشون میکنم ، آیه هو امات و احیا میخونن...
اینها همه اش نشونه است. برای منی که پارسال، این روزها، مواقع حساسی رو پشت سر گذاشتم.
برای دیگران که تو اوج جوونی، عزیزشونو از دست دادن
پشت همه اینا، همه ی این متغیرهای زندگی، که یه روز شادیه و ناخوشی، یه چیز ثابت هست...
خدایی که پس همه ی اینا باقی میمونه
اگه باهاش باشی، برنده ای و اگه دل خوش کنی به این اتفاقایی که فقط اومدن تا روزهای دنیاتو بگذرونی، باختی...
تکرار کن هو اضحک و ابکی
بچسب به خدایی که همّیشه هست!
امشب عروسش می شوی من دوستت دارم هنوز
بی من چه شیرین میروی من دوستت دارم هنوز
در این مثلث سوختم دارم به سویت می دوم
داری به سویش میروی من دوستت دارم هنوز
قسمت نشد در این غزل…شاید جهان دیگری…
مستی و رقص و مثنوی..من دوستت دارم هنوز
امشب برایت بغض من کل میکشد محبوب من
حتی اگر هم نشنوی من دوستت دارم هنوز
در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست
یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز
دارد غرورم میچکد از چشمهایم روی تخت
داری عزیزش می شوی…من دوستت دارم هنوز...
مهدی حسینی
دونفر هستن که همصحبتی با اونها بسیار دلنشینه
اما هر لحظه که همکلام میشیم، یه فرصت رو برای انجام پایان نامه از دست میدن!
نگین بانو و دختر دایی جان!
الحمدلله که برادر جان از این دور خارج شد
خدا عاقبت این دو رو ختم بخیر کنه!