مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

قوام

۰۵
مهر

اینکه یکی مریض باشه و بشینی کنارش و همون غذایی رو بخوری که اون میخوره، یه شعور خاصی میخواد.

اینکه سوپ یه مریض بشه غذای اصلی توی سالم...

یه چیز دیگم این روزا خوووب فهمیدم؛

که خونه بدون زن خونه نیست،

شاید آدما توش زنده باشن و غذا بخورن، اما زندگی نمیکنن...

زن یعنی بسامانی؛ یعنی آرامش

مریض که باشی، حوصله نداری بپزی،

حتی اگه پخت و پزی باشه، لوس شدن و ناز کردن برای کس دیگه، مزه ی دیگه ای داره!

و من ، با تمام زن بودنم، با همه ی قوام نگه داشتن خونه، محتاج لوس شدن شدم!

دو روز مهمانی و مراقبت، حالمو بهتر کرد!

سعی میکنم خوب باشم؛با همه ی سختی هایی که پیش اومد.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۲
  • ۱۷۲ نمایش

ترس از

۰۴
مهر

میترسم.

از خیلی چیزا میترسم

مث ارتباط جدید.مث دوستی های جدید

مث عاشق شدن. مث دل بستن و دل کندن

اصن ماجرایی دارم با خودم!

خدا خودش ختم بخیر کنه...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۲
  • ۲۰۴ نمایش

بعد 20 روز

۰۴
مهر

بابا رسید ، قبل از اینکه بیدار بشم

شب بود، بیدار شدم.

لاغر شده بود،آفتاب سوخته

پیش خودم تکرار میکردم : فقط چند لحظه کنارم بشین....

دلم میخواست بالش بیارم و همونجا کنارش بخوابم.

یه آن ذوق کردم که از دار دنیا، من و مامان، محبوب دل باباییم!

که از همه ی زنهایی که میتونستن کنارش باشن، ما محرم دلشیم

به رسم خودش، پتو آوردم و خوب، سرش کشیدم.بابا رو باید گرم میکردم

صبح طاقت نیاوردم، با وجود مریضی ، خودمو انداختم بغلش؛ دست در موی من و دست در ریش اش

چن کلام صحبت کردیم؛ شیرین تر از عسل!

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۳
  • ۱۷۲ نمایش

همه ی اینها به کنار...

مهمانی پارسال اینروزها، صفای دیگری داشت!

اول مهر 20 مین سال زندگی دخترک ، کنار میزبانی گذشت که ...

سه نقطه ها بماند میان خودمان؛

لا تضیع عنده الودائع

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۹
  • ۳۷۶ نمایش
شماها باور نمیکنین...
ماهی من، از "بی قراری" مرد...
از قولی که دادم و عمل نکردم.
دل ماهی ها کوچکتر از اونه که فکرشو بکنین...
ماهی ها زود باور میکنن و اگه پابند نباشین، میمیرن...
ماهی من با خواب اومد، با خواب رفت...
ماهی، یه پیام بود از طرف خدا
  • ۰ نظر
  • ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۶
  • ۱۴۴ نمایش

برید

۰۱
مهر

برید خانم شیرین...

برید...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۲
  • ۱۱۷ نمایش

مهر

۰۱
مهر
دانشگاه شروع شد و دیروز رفتیم کتاب خریدیم. پاپکو هم سر زدیم و چن تا پوشه که خوشم میومد خریدم
میتونم از داشتن وسایل رنگی و جدید خوشحال باشم و با حال جدیدی شروع به درس خوندن کنم اما...
احساس مالکیتی روشون ندارم. یعنی مدتیه روی کسی یا چیزی احساس مالکیت نمیکنم.
یعنی تلاشی برای بدست آوردن چیزی نمیکنم که برای از دست دادنشون ناراحت باشم.
یعنی خدا جوری منو بار آورد که اینطوری احساس بهتری داشته باشم


+چن ساله بوی مهر ، با خاطرات کتاب دا ، برام یکی شده...
بوی جنگ، خرمشهر ، در بسته ی مدرسه و ...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۳۰
  • ۱۶۶ نمایش
برگشت...این حس غربت از بین نرفت
با دیدن هرباره ی آشناهای قدیمی ، قوت هم گرفت...
این بی قراری...
فراموش کردم، اما عادت...نه...؛ همین فراموشی اذیت میکنه
یادم میره چه اتفاقی افتاده اما حس بی قراری هست...حس رو نمیشه فراموش کرد، نادیده گرفت، سرش کلاه گذاشت و با وعده وعید آرومش کرد...
حس فقط  با مرهم اش آروم میشه...
من اونی نشدم که باید، اونی که متصور میشدم، دور از واقعیت نبود...اما چرا نشد؟
درسته...راضی نیستم.احساس رضایت از این محیط نمیکنم
باید دور بشم، برای رسیدن به آرامش...
من از جنس آدمهای اینجا نیستم...
هر بار خودمو با چیزای دم دستی و گذرا مث درس و گوشی و خنده سرگرم میکنم تا یادم بره چی میخواستم
و ما الحیاة الدنیا الا لعب و لهو
اما ... هر دیدار با قدیمی ها...
امان از دیدار و بی قراری بعدش...
و للدّار الآخرة خیر للذین یتّقون
  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۳
  • ۲۸۵ نمایش

درد یعنی...

۲۳
شهریور

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر نرسد
بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...

علی صفری

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۰
  • ۲۶۰ نمایش

عادت ناپذیر

۲۳
شهریور

دیدی عادت نکردم؟

دیدی بعد 4 سال نه تنها فراموش نشد که در آستانه شروع سال آخر ، همونقدر بی تابم که سال اول؟

دیدی دنیا نه عادت پذیره نه قابل فراموشی؟

دیدی ارتباط با شاسکولای دانشگاه و این محیط ، همونقدر دردآوره که قبلا داشت؟

دیدی من بیش از پیش وابسته تک و توک دوستای جدیدم شدم و

درد جدایی سال بعدشونو از همین الان باید برنامه ریزی کنم؟

دیدی دنیا کماکان سختیای خودشو داره و سخت میگذره ؟

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۵
  • ۲۰۶ نمایش