ماهی
اسفند بود. میخواستم ماهی نخرم.گفتم ماهی که قراره بمیره، چرا بدست من و تو خونه ی ما؟
ماهی دوسال قبل، سوم عید مرد...مرگ و زندگی برام بی اهمیت بود. واقعا فرقی نداشت
خدایی که تو مواقع بحرانی ، عزیز ترین آدما رو به راحتی از کنارت برمیداره، به فکر ماهی منه؟ که پیشم بمونه؟
خواب دیدم دوتا ماهی خریدم؛ یکیش اومد روی آب و مرد.
ترسیدم. نمیدونم تو خواب چه تصمیمی گرفتم که وقتی بیدار شدم عزممو جزم کردم ماهی بخرم؛ حتی اگه بمیره...
یه جور مقابله با این ترس.حتی تو وبلاگ قبلی که پرید، پست گذاشتم.
اون اولها فقط ترس بود.اما کم کم تبدیل شد به لذت
لذت غذا دادن به ماهی ها، وقتی گشنه شون میشه و میان سطح آب و دنبال نونی که ریختی
وقتی حضورتو احساس میکنن
وقتی دنبال هم میکنن و همو دست می اندازن
لذت داشت، لذت آمیخته با ترس... انتظار از چیزی که بیاد و همه چیزو زیر و رو کنه...
"دل نبستن"
آخ که احساس غریبی هستن!
عید تموم شد...
اردیبهشت...عرووسی ضحی.. خوشی...وقتش بود خدا ناخوشی رو سرم هوار کنه، اما زنده اند
خرداد...امتحانا و فشار درسی...هنوز بودن...
تیر...ماه رمضون و پا به پای ما گرسنگی کشیدن!
مرداد...روزمرگی و زندگی...
هنوز ماهی های من زنده اند!
هر روز که بیدار میشم و نگاشون میکنم ، آیه هو امات و احیا میخونن...
اینها همه اش نشونه است. برای منی که پارسال، این روزها، مواقع حساسی رو پشت سر گذاشتم.
برای دیگران که تو اوج جوونی، عزیزشونو از دست دادن
پشت همه اینا، همه ی این متغیرهای زندگی، که یه روز شادیه و ناخوشی، یه چیز ثابت هست...
خدایی که پس همه ی اینا باقی میمونه
اگه باهاش باشی، برنده ای و اگه دل خوش کنی به این اتفاقایی که فقط اومدن تا روزهای دنیاتو بگذرونی، باختی...
تکرار کن هو اضحک و ابکی
بچسب به خدایی که همّیشه هست!
- ۹۴/۰۵/۲۹
- ۳۵۲ نمایش