مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

اونقدر دلم وسیع شده که میتونم مدتهااااا صبوری پیشه کنم.

اونقدر چشمم باز شده که میفهمم از زندگی چی میخوام

اونقدر دقیق شدم که میبینم چی کم و کسر داره و کجاها باید آسفالت بشم تا باهم رد بشیم

ولی

هنوز یقین ندارم

که من مرد این رااه هستم یا نه....


روی تل ایستادم و قتلگاهمو میبینم.

قتلگاهی که میتونم باهاش اوج بگیرم و عروج کنم

ولی

به خودم شک دارم....

  • ۰ نظر
  • ۳۰ دی ۰۱ ، ۰۱:۲۸
  • ۹۱ نمایش

خدایا

کاری بکن که "دل" قرار بگیرد...

  • ۱ نظر
  • ۰۸ دی ۰۱ ، ۰۱:۵۷
  • ۸۸ نمایش

رهایی از

۲۸
آذر

خدایا کمک کن از فشاری که توش گیر کردم، با طمانینه خارج بشم

اگه امتحانه، درکش کنم. اگه تاوانه، تحملش کنم.اگه لطفه، روی قلبم بذارم.

کمک کن بتونم که بی تو هیچ چیزی ممکن نیست...

دلم آسودگی قبرو میخواد

دلم تنهایی و پر کشیدن به سمت تو رو میخواد

بغلم کن خدا

 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۸ آذر ۰۱ ، ۰۶:۴۰
  • ۱۰۱ نمایش

نعمت

۲۴
آذر

این هفته خواب دیدم رفتیم مشهد جایی که شبیه اردوگاهه. ما رو دعوت کردن به یه سالن خیلی بزرگ توی حرم. که یه عالمه میز بود. روی هر میز ، پر بود از غذا.

یه صفتی که من برای غذا بکار میبرم، لذیذ هست. یعنی اوج خوشمزگی و صفتی که اون غذا باید داشته باشه. مثلا زرشک پلو با مرغ باید اونقد قرمز باشه که به چشم بیاد. تضاد تزیین رنگ قرمز زرشک و سبز خلال پسته اونقد مشهود باشه که چشمو بنوازه.

پاستا، لطیف باشه. پیتزا خمیر و پنیر خوبی داشته باشه. آش ، بچسبه به جونت. سوپ، سبک و خوشمزه باشه.

همه اینا صفات مخصوص خود اون غذاست.

تو خواب، روی همه اون میزا، پر بود از غذاهای لذیذ ایرانی و فرنگی . فراوانی تنوع این غذاها به قدری بود که قابلیت شمارش نداشت...

سلف سرویس بود. به ما گفتن بخورید و برید زیارت.

من هیجان زده بودم از رنگ و لعاب غذاها.

اما مث یه حیوان، بشقابمو پر کردم و تندی میچرخیدم دور میزا که به من برسه حتی اگه قراره تموم بشه.

در سالن باز شد و صحن رو دیدم اما موندم تا از غذاها بخورم و سیر بشم و بعدش رفتیم زیارت.

بیدار که شدم، از عملکردم خییییییلی ناراحت شدم. حیوانیت تا کجا؟

من، من نبودم. من حیوانی ام قوی بود تا من انسانی.

این اذیتم کرد.

بعدا که فکر کردم، دلیلشو دراوردم. رفتارای این مدتم بود.

خوی حیوانی که تو وجودم رشد کرده بود. منیت من مهم شده بود.

من میتونستم همه اون غذاها رو بخورم. برام حلال بود. ولی چه فایده؟

تو خواب، همه چی بهم داده شد و بهم گفتن به پات میریزن.

اما تو چه واکنشی داری در برابر متنعم شدن از این نعمتا....؟


  • ۰ نظر
  • ۲۴ آذر ۰۱ ، ۲۳:۳۷
  • ۷۹ نمایش


همه دور و بریامون دارن پیر و فرتوت میشن

هیچ کس ازدواج نمیکنه و هیچ بچه ای بدنیا نمیاد

همه دارن پیردختر و پیرپسر میشن بدون اینکه ثمره خاصی از زندگی شون به دیگران برسه

همه جا صدای درد و بیماریه

صدای خنده و شادی و هیاهو نمیاد

به تنگ اومدم

دلم میخواد برم قبایل آفریقایی با اون سیاهپوستای آنگولایی برقصم و بیخودی شاد باشم بلکه یکم دلم تازه شه....




  • ۳ نظر
  • ۰۷ تیر ۰۱ ، ۰۱:۵۸
  • ۱۵۷ نمایش

بعد از دو سال کرونا، دوباره ورزش رو شروع کردم.
سال اولش آفلاین با اپلیکیشن ورزش میکردم ولی بعدش شل شدم. واقعا فضای باشگاه یه چیز دیگه است.
همراهی جمعی و نشاط گروهی چیزی بود که تو خونه نتونستم جبرانش کنم.

برام مسخره بود از پشت دوربین ورزش کنم. ولی بعد از دوسال بالاخره بهش تن دادم چون باشگااه نزدیک منزل ، همچنان مرکز واکسیناسیونه.

این کلاس آنلاینی که میرم ، خیلی خوب و پیگیرن. بیشتر از خودم. دیدنشون بهم روحیه میده واقعا.

اندکی هزینه و مقداری عزم ، تن سالم و روحیه عالی برای زندگی!
ده کیلو تو کرونا چاق شدم که فعلا 4 کیلوش رفت!
انشالله بعد ده کیلو هم فقط رژیم حذف میشه و ورزش برای همیشه میمونه!

  • ۱ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۲
  • ۱۲۷ نمایش

اورژانس

۲۸
فروردين

دیروز بعد افطار دردم بیشتر شد و بعد یک ساعت دیگه حتی نمیتونستم نفس بکشم‌. اعلام کردم بریم بیمارستان.

بابا و مامان به تلاطم افتادن و رفتیم‌‌ اورژانس‌.

خوابیدم و اکسیژن وصل کردن بهم و شروع کردن به رگ گرفتن‌

دهن پرستارا رو سرویس کردم. گویا بد رگ شده بودم و جمعی بدنبال خونم بودند.

البته دهن من بیشتر سرویس شد‌ و دردش از قلب رسما بیشتر بود‌.

تو گرفتن خون آخر که دست و پا میزدم، یاد خوابم افتادم که قرار شد مستقل بشم و بواسطه استقلال شیرینی دادم و بابا رو راضی کردم اما تو بیداری گفت راضی نیست.

واقعا به مرگم فکر کردم و همه اینا باعث شد از شدت درد اشکم جاری بشه.

البته دلم میخواست عر بزنم‌ از همه دردهایی که تو سینه ام بودن و همه فشارهایی که باعث شدن امشب تو بیمارستان باشم اما بابا همه این صحنه ها رو میدید و‌بخاطر اونم که شده، باز بغضمو خوردم‌.

مرخص شدیم بعد دو ساعت و بابا «یه تومن» برا اورژانس پیاده شد...!

  • ۲ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۵۷
  • ۱۳۰ نمایش

استقلال کامل

۲۸
فروردين

پریشب خواب دیدم جامو برداشتم بردم پشت در دروازه ی خونه انداختم .

یه اتاقک نگهبانی هم داشتیم‌ اما من تشک رو دقیقا چسبیده به دروازه پهن کردم.

و‌تو پوست خودم نمیگنجیدم از خونواده مستقل شدم‌ . 

بیرون خونه میخوابم!


فرداش (تو خواب) یه جعبه شیرینی گرفتم بردم خونه. بابا رو به سختی راضی کردم به این استقلال و شیرینی رو به بقیه تعارف میکنم و همه خوشحالیم از استقلال مالی و شغلی و زندگی من!


سحر شد. سر سفره خوابمو تعریف کردم. یه دفه بابا زد زیر گریه :/

گفت راضی نیستم. برو از جیبم صدقه بردار و همین الان بده.

همه مون کپ کردیم! گفتم خواب بوده!

ولی من ته‌دلم میدونستم خواب نبوده

من یه روزی تصمیم گرفته بودم برم و بی‌خبرشون بذارم و خوابگاه زندگی کنم.

تنها دلیل منصرف شدنم، این یارو بود که رابطه مون داشت به ازدواج ختم میشد...

تو دلم گفتم خانواده اش میخوان‌بیان خواستگاری و من به خونه نیاز دارم.‌.

خدا رو‌شکر که اون زمان خریت نکرده بودم!

ولی برام عجیب بود دیدن این خواب بعد ۳ ماه از اون تصمیم....

و عجیبتر واکنش بابا...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۰۵:۴۵
  • ۱۱۰ نمایش

جوونی پرپر

۲۷
بهمن

اینکه دارم به وضوح میبینم مامان و بابا پیر میشن و مصادیق پیری توشون پررنگ میشه ، اما ما همچنان، محکم و استوار تو خونه نشستیم و جایی نمیریم، آزارم میده.

بابا دندون مصنوعی گذاشته و مامان برای خوندن هرچیز از عینک استفاده میکنه

هردو آب رفتن و کوچیک شدن اما همچنان برای ما کار میکنن و مواظب مونن.

این اذیتم میکنه

شرایطی که نه دخالتی توش دارم و میتونم تغییرش بدم، نه بپذیرمش

تنها کاری که میتونم بکنم اینه که طولاااااانی مدت کار کنم و خونه نباشم تا باهم درگیر نشیم و سبک زندگی پیری شون پتک نشه تو سر ام.

ولی همین دیر اومدنم شده محل بحث و دعوا

وقتش نیست من سر این چیزا با ننه بابای پیرم دعوا کنم.
وقتشه نوه هاشونو بغل کنن و راه ببرن ...

4 ماه تا 28 سالگی مونده و من هنوز شبا پیش ننه بابام میخوابم

سگ تو روح این زندگی

تو وجود اون بی شرفایی که ریدن تو اقتصاد . اونا که ریدن تو فرهنگ ازدواج. تو کار و سربازی. که یه پسر هم سن و سال من جرات نمیکنه بیاد جلو.

سگ تو روح جوونی من و همه ی هم سن و سالای من که داره پرپر میشه...

سگ تو همه چیز

  • ۲ نظر
  • ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۲۱
  • ۱۴۲ نمایش

بی کلام

۰۸
بهمن

حوصله ی حرف زدن ندارم
هیچ جا. نه توییتر نه اینستا نه با آدما نه تلفن نه دیدار.
چندماهه گریه نکردم و دارم میترکم سر این قضیه که چطور از درون مقاومت میکنم و وا نمیدم.

ولی بدن، هوشمندتر ازاین حرفاست. خودشو به مریضی میزنه تا آب چشم ات جاری بشه
هم راضی ام به شرایط بخور و نمیر هم ناراضی ام از چیزایی که یادم نیست چیه و احتمالا چپه کردم تو قسمت تاریک وجودم.
میخوام گریه کنم اما نمیتونم چون نمیخوام!
کارمو نصف کردم و سه روز یه جام و سه روز یه جای دیگه....

  • ۱ نظر
  • ۰۸ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۳۶
  • ۱۰۵ نمایش