مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

حرف بردن

۱۵
دی

یکی از مسخره ترین کارایی که درگیرش شدیم، نشون دادن اسکرین شات فلانی و بردن حرف بهمانی پیش فلانیه و تازه میفهمی اوه!
چه سر درازی داره این قصه...
خاله زنک بازی از همینجا شروع میشه و از اون بدتر، له شدن اعتمادی که این چندساله سخت شده بود...
کار وقتی به اینجا برسه فاتحه اش خونده است. بقیه اش ادا بازیه...

  • ۱ نظر
  • ۱۵ دی ۰۰ ، ۰۲:۲۹
  • ۱۳۵ نمایش

امروز یه جلسه داشتیم که توش سرتاپام شسته شد.
خیلی به این جلسه نیاز داشتم.
ولی یه چیزایی رو فهمیدم که وحشتناکه تو این سن هیچ چیزی ازش نمیدونم.
نه مهارت کنترل هیجان ، نه مذاکره و نه مدیریت استرس
اونقد حیاتیه که نیازه همه چیو ول کنم و تو اینا خودمو تقویت کنم.

  • ۱ نظر
  • ۲۳ تیر ۰۰ ، ۱۹:۳۰
  • ۱۴۷ نمایش
ساعت 1:23 دقیقه شبه.
من بعد مدتها وسط هزاری کار، دلم برای خودم تنگ شده و نشستم پای وبلاگ، برای خودم بنویسم.
مدتهاست که به چیزی فکر نمیکنم. فقط کار میکنم. بی وقفه کار میکنم
حواسم نیست 27 سالمه و غصه نمیخورم. فقط کار میکنم
چون میخوام حس کنم خوبم. با همین شرایطم خوبم.
منعطف شدم. میگم حتما همیشه نباید اونی بشه که ما فک میکنیم.
همین باعث شده به شرایط خو بگیرم.
دنیا رو همونجوری که هست بپذیرم و مثلا خوشحال باشم یه چیزایی رو دارم تغییر میدم :)
زندگی همینه دیگه
چی میخواییم مگه ازش؟
  • ۱ نظر
  • ۱۴ تیر ۰۰ ، ۰۱:۳۰
  • ۱۴۴ نمایش

خطر

۱۴
خرداد

قبلنا فک میکردم چقد کوله که یه زن و شوهر همکار باشن
الان میگم هرجا دیدید زن و شوهری باهم مشغول کارند، سریعا محیط رو ترک کنید و نزدیک شون نشید

  • ۰ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۵۳
  • ۲۱۴ نمایش

قافله عمر وبلاگی

۲۶
فروردين

اولین پست این وبلاگ برای سال  94 بود...
و آرشیو امسال، عدد 1400 رو نشون داد...
6 سال از قدمت اینجا میگذره و من باورم نمیشه عمر اینجوری داره میدوعه...
چند سال نبود اینجام، بخاطر فعالیت بیشتر تو اینستا و توییتر بود.
ولی الان هیچ کجا نیستم. توییترو حذف کردم. اینستا هم صدسال یه بار ری استوری میذارم.
دلیلش؟ مشغولیت کار
تراکم بالای فعالیت
و البته همزبان هایی که تو دنیای واقعیم وجود دارن.
همین باعث میشه نیازی به مجاز پیدا نکنم.
از یه جهت خوبه که تو دنیای واقعی و ملموسم.
از یه جهت بد که هیچ ثبتی برای وقایع زندگی ام نیست
در حالیکه اتفاقای مهمی اند...
یه موقعاییم میگم مگه اونا که ثبت شد، کی وقت کردم برگردم سروقتش و بخونم؟
چه فایده از نوشتن؟

  • ۱ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۰۶
  • ۱۶۴ نمایش

فرهنگ

۰۵
فروردين

فرهنگ ، خیلی عنصر قوی تو زندگی آدماست.
خیلی سخت میشه تغییرش داد.
مثلا اینکه تمام عمر تو گوش یک زن یزدی میخونن مطیع شوهرش باید باشه تحت هر شرایطی
یا حتی موارد ساده ای مث ارزش بودن انداختن النگو
چییزهایی اند که نمیشه به سادگی ازش گذشت
و تو زندگی کاری یا زناشویی با این افراد ،  اهمیت خودشو نشون میده
پس چه بهتر که هرکس نزدیک با فرهنگ خودش زندگی کنه.
که اذیت ها کمتر بشه...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۵۶
  • ۱۴۳ نمایش
انقد تو اینستا کلیپ مادران و نوزادانو دنبال کردم، بالاخره دیشب خواب دیدم نی نی دارم!
و همش شیر میخواد.
اما متاسفانه انقد ریز و کوچولوعه که دائم گم میشه :)) و تو خواب از ترس اینکه نره زیر دست و پا و پتو و.. خفه نشه، نمیتونم بخوابم!
و هی از جاهای مختلف با استرس بیرون میارمش... خیلی مسئولیت سختی بود...
و از اون بدتر!
بزرگسالیشم دیدم! 4 ساله شده بود و خرس لجوجی بود که اعصابمو بهم میریخت! و اصلا حس خوبی نداشتم...
راستش در مجموع شاید لذت خوشایند نوزادی اش جذاب بود ولی انقد دردسر داشت که تو دلم گفتم : بچه اینه؟!
هعی خدا!
  • ۴ نظر
  • ۱۵ آذر ۹۹ ، ۲۰:۱۴
  • ۱۷۳ نمایش

فصل جدید

۱۷
آبان

امروز، اولین روزیه که بعد از یه دوره کار پرفشار، دارم نفس میکشم!

کار مفیدی که دوسش دارم و از اینکه براش وقت میذارم احساس پوچی نمیکنم.

این مدتی که نبودم، داشتم تو دنیای واقعی زندگی میکردم. اونقد که حتی برای گذاشتن پست و استوری و توییت و هزار کوفت دیگه وقت نداشتم!

زندگی شاید همین باشد!

اونقد خودتو تو جریانش خفه کنی که فرصت فکر کردن نداشته باشی.

زمان تو رو باخودش ببره و نفهمی چطور گذشت...

انقد کار از نظر روحی منو تامین میکنه که دیگه به ازدواج فک نمیکنم! و حتی دونفرو رد کردم! چون فرصت آشنایی مزخرف ، با آدمای مزخرف ترو نداشتم!

عملا از ازدواج زده شدم با اتفاقاتی که این مدت برای دو نفر از نزدیکان و دوستان افتاد.

حتی دارم به زندگی تنها تا آخر عمر فکر میکنم و دیگه از این موضوع وحشت ندارم.

نیاز اصلی من ، داشتن بچه بود که الان به نوع دیگه دارم تجربه اش میکنم! من هزاران بچه دارم که نه ترس از دست دادنشونو دارم نه بدست آوردنشون.

من به این زندگی راضی ام


  • ۲ نظر
  • ۱۷ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۵
  • ۱۸۰ نمایش

اساسا برام سواله چرا تو golden time دوران جوانیم که میتونم از نظر جنسی بهترین عملکردو داشته باشم، هر روز و هرروز خودمو نگه دارم و نادیده بگیرمش؟

تا کی میتونم فکر و ذهنمو جمع کنم و عفت پیشگی کنم؟

چرا نباید با اون پسرداف محل کار که سروگوشش برای من میجنبه، لاس نزنم و ازش روبرگردونم؟

وقتی این همه صبر کردم و تمام توقعاتمو پایین آوردمو هیچ اتفاقی نیفتاد ، وقتی سنم داره میره بالا و هرروز فشار و فشار، وقتی هیچ راهکاری جز خشکوندن ریشه ی این اتفاق تو بدنم و دست به دعا شدن به دامن خدا به ذهنم نمیرسه، چرا نباید راههای جدیدترو انتخاب کنم؟

آدمی که گشنشه، غذا میخواد و من دیگه طاقت روزه ندارم...


پ.ن: روز دختر امسال خاله پیام داد: روزت مبارک محجوبترین دختر دنیا....

هنوز که اتفاقی نیفتاده ولی وقتی یادش میفتم که این افکار به ذهنم داره خطور میکنه و دیگران همچین تصوری درباره ام دارن، خجالت میکشم.

پ.ن 2: بماند که از شنیدن تبریک تو روز دختر دیگه احساس ننگ میکنم. دیگه دیر شد.26 خیلی زیاده. برای من که از 19 سالگی دارم تحمل میکنم، خیلی زیاده.

پ.ن: اینجا تنها جاییه که درباره این چیزا مینویسم و احدی از احساسات من خبر نداره. برا همین وبلاگو زخمی کردم.

  • ۸ نظر
  • ۰۸ تیر ۹۹ ، ۱۸:۵۱
  • ۴۶۸ نمایش
از نظر من و خیلی های دیگه، بکارت به جسم نیست. شامل روح هم میشه.
میگفت برای مردها جسم زن مهمه و برای زن ها روح مرد.
اگه زنی با کسی بخوابه، برای شوهرش هزاربرابر دردناکتر از اینه که کس دیگه ای رو تو ذهنش داشته باشه.
چون جسم زن رو منحصرا برای خودش میخواد
و برای زن ، بالعکس!
اگه شوهرش شبی با کسی بخوابه، بخشودنی تره تا اینکه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه.
چون ذهن مرد رو منحصرا برای خودش میخواد.
وه که چه تعبیر درست و بی شائبه ای!
این اصل، ذهن منو عمیقا یکپارچه کرد و خیلی سوالاتمو جواب داد.

همون اندازه که یه دختر باکره از نظر جسمی برای مردها جذابه، یه پسر باکره از نظر ذهنی هم برای من جذابه!
کسی که هیچ کس توی ذهنش نیست. و برای اولین بار ، عاشق میشه و زنی رو وارد دنیای خودش میکنه...!
لطیف ترین لحظه ها و و بی نظیر ترین حس ها رو میتونم با تصوراتش حس کنم!
راستش از من و سن من به گمونم گذشته. مردهایی که امکان داره نصیب من بشن، تقریبا 30 به بالا هستن و حتما تجربه ای عاشقانه داشتن.همین باعث میشه احساس امید نکنم و انگار یه بخشی از لذت عمیق درونیمو به خاک سپردم.
ولی پسرهای نوجوون از این نظر برام قشنگن. نه که من وارد رابطه بشم، همینکه از دور میبینم کسی رو دوست دارن،عمیقا لذت میبرم.لازم نیست من توی رابطه باشم. همینکه این اتفاق توی دنیا میفته و من شاهدشم، برام لذتبخشه!
اینکه زنی تمام اتمسفر ذهنی مردی رو عمیق و واقعی درگیر میکنه که از نظر ذهنی باکره است...
لذت عمیق این ماجرا رو فقط یک زن میتونه بچشه و بس.
  • ۴ نظر
  • ۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۵۶
  • ۲۰۰ نمایش