مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

shine

۲۵
دی

من دوست دارم این شب زنده داری های تو در توی عاشقانه رو...

چه چیز جز نیروی عشق میتونه منو تا این ساعت ، تو دل شب، زنده نگه داره؟


In the darkness I will shine
من در دل تاریکی ها خواهم درخشید

I know I can if I believe
میدانم که میتوانم، اگر باور داشته باشم

  • ۰ نظر
  • ۲۵ دی ۹۴ ، ۰۲:۱۸
  • ۲۱۹ نمایش

میخوام تا جا داره پا ب پای شهرزاد زار بزنم و گریه کنم...

چرا یه عده انقد شعورمندن که صبور باشن و به خواسته ی دیگران احترام بذارن اما...

اما نبینن که خدا میبینشون...

چرا همه چی جور میشه گاهی الا خواسته دل این یه عده آدم...؟

دریافت

  • ۰ نظر
  • ۱۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۵
  • ۲۷۴ نمایش

شهرزاد 4

۰۷
دی

چراغ دیده خاموش است از هجران و از غربت

بیا یارا! که تو نوری درین خاموشی و ظلمت...


شهرزاد قسمت 10

  • ۰ نظر
  • ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۰
  • ۴۶۵ نمایش

تقسیم سن

۰۵
دی

بخاطر نیمه اولی بودنم، همیشه یه سال از بچه های نیمه دومی کلاس کوچیکتر بودم.

راست میگفتن.تو شمارش سالها، یه رقم واسه اونا میرفت بالا.

با اینکه بهار و تابستونو دوست داشتم و دارم، اما تو این یه مورد میخواستم نیمه دومی باشم.

اینم یکی از حسرتای دوره کودکیم بود که همیشه یه عده در عین برابر بودن، از من بیشتر دارن.

تو عالم بچگی خودش یه مزیت محسوب میشد؛ افزون بر اینکه افزایش سن، قدرت به همراه داشت!

هنوزم که هنوزه نسبت به نیمه دومی ها یه حس خاصی دارم. حسی که انگار بهتر از منن و بیشتر از من دارن. و بخاطر همین نسبت به نیمه اولی ها احساس نزدیکی بیشتری میکنم و تو دوستی ها انگار یه قدم بهم جلوترن!

تو دوران نوجونی این چیزا برام مهم نبود. اصن چه اهمیتی داشت یکی بالاتر باشه،وقتی همه تو یه کلاس درس میخونیم.جهنم! قدرت فکری من میتونه بیشتر باشه!

اما سن 18 برام مهم بود. بخاطر قانونی بودنش.برا اختیاراتش.برا گواهی نامه، حساب بانکی ، دانشگاه و خیلی چیزای دیگه.

یه جور مرز که رد کردنش آزادی و افتخار درونی داشته باشه

همیشه 20 بهترین سال زندگی بوده بنظرم. از بچگی به 20 که فکر میکردم، اوج زندگی رو در نظر می آوردم. اوج لذت و شادی و اختیار و سلامتی...!به هر حال 20، بهترین نمره س!

  • ۰ نظر
  • ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۴
  • ۱۹۷ نمایش

change

۰۴
دی

انگار باید عادت کنم به شخصیت و چهره ی جدید آدما که بعد چند سال اینطور عوض میشن...

 نباید قالب تهی کنم و سعی کنم با این موضوع کنار بیام که آدما ثابت نیستن، اندیشه هاشون روز ب روز درنوسانه

مثل تو که فقظ ظاهرت همون مونده اما درونا دوبار تو این 4 سال عوض شدی

به همین راحتی که میبینی مسلک و روش زندگیشونو تغییر میدن...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۶
  • ۱۸۵ نمایش



- نمیدونم رویاهام در جهت خواست خدا هست یا نه.نمیتونم انتخاب کنم


- ولی همون خدا به ما اجازه داده که آرزو داشته باشیم


- اً اعجلتم امر ربکم؟ نه... دیگه میترسم از خیال...


- شما اجازه داری رویا داشته باشی اما زمان و نوع تحقق اش رو باید از خدا بخوای


بخشی از گفت و گوی بهترین گروه بحثهای فلسفی-دوستانه!

  • ۱ نظر
  • ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۷
  • ۲۹۴ نمایش

خانه قبل

۲۷
آذر

یه سر رفتم وبلاگ قبلی.

اولین چیزی که تو هر وبلاگی نگاه میکنم، آمارگیرشه.

انتظار داشتم مثلا آمارش 0 - 0 - 1 - 2 - 0 - 0 - 1 باشه...

اما در کمال تعجب تو این هفته تا 29 بازدید هم داشته!!

یه دور دو ماه آخرو مرور کردم...چقد متفاوت حرف میزدم! شاخص بودم! هنوز احساس میکردم راهی تا نجات هس

هنوز "من" درونی مو نکشته بودم. چقد صریح حرف میزدم! بی دغدغه. انگار آزادتر بودم.

هنوز به این خونه عادت نکردم. "جا نیفتادم" انگاری...

6 سال نوشتن ...! وابسته میشه آدم...هنوزم دوسش دارم.

گرچه اینجا احساس امنیت بیشتری میکنم چون آدرسشو همه ندارن.

محرم و نامحرمشو خودم انتخاب کردم

ولی خب، دوس داشتم یه راهی که انتخاب میکنم تا ته برم.

دوس داشتم آرشیوم یه جا باشه.مث عمرم قطور بشه. هویتم باشه.

نشد؛تقدیر نخواست...چاره ای نیست.

سازش میکنیم!

  • ۰ نظر
  • ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۴
  • ۲۸۸ نمایش

تو فیلم یه حبه قند؛ بعد از اینکه دایی فوت میکنه ، عروسی بهم میخوره ، ورق برمیگرده و همه رخت سیاه به تن میکنن،

تو اون شرایط که خونه براشون خفقان آور شده و سعی میکنن خودشونو با شرایط سازگار کنن،میفهمن مادر عروس،خواهر مرحوم هنوز گریه نکرده...

فکر میکنن چطور بغض فروخفته شو آزاد کنن،

 کسی بیش از حد غماشو بریزه تو خودش، غمباد میگیره...

تو اون تاریکی، داماد میره پشت در اتاق و شروع میکنه:

بنشین تا به تو گویم زینب

+ تصویری این بخش

+صوت اصلی با صدای حسین فخری

 

یه حبه قند دلنشین بود

  • ۱ نظر
  • ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۴
  • ۲۵۹ نمایش

دیشم در حال کل کل با خدا بودم و ابراز نارضایتی از وضع موجود.با همین حرفا خوابم برد.

خواب یه بخش شو دیدم.چیزی که میخواستم و بهش نرسیدم. اصلا جور دیگه ای بود.قضیه فرق میکرد. اصلا اونجوری که فکر میکردم خوب نبود، اتفاقا حس نارضایتی همه نسبت به اون بیشتر بود،یه جور لکه ننگ...ننگ درست نشدنی.

از خواب بیدار شدم. داشتم فکر میکردم شاید همه این اوقات تلخی ها و نارضایتی ها و مرگ موقتی و بی میلی به دنیا بد نیست....

شاید یه هدیه س از طرف خدا که از این چیز بگذرم...خودم، ابراز نارضایتی کنم و برم سمت چیز دیگه که به موقع ش باید بهش برسم.

یاسمن یه چیزی فرستاده بود. اینکه هروقت به چیزی که دست خداست، بیشتر از چیزی که جلوروته، اعتماد داشتی،ایمانت راسته.

5 سال گذشته پوچ...باشه پوچ، ولی معامله شده با خدا.

دلم برای خدا سوخت! چقدر کناره گرفتم ازش. چقد نک و ناله کردم براش.چقد التماسشو کردم.

البت این یه طرف سکه س. نمیدونم زندگی من کدوم طرفه.

شاید همه اینام فرضیه باشه و از بین این همه آواری که جلو رومه، باید کماکان امید نصف جونمو بیرون بکشم و با همین وضع ادامه بدم...

ولی خب،این خوابم یه جور امید بود!

  • ۱ نظر
  • ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۲
  • ۲۹۶ نمایش

نفس گرم 3

۱۸
آذر

- جیگرم داره میسوزه

- حق داری. اما باید تن بدیم به قضا و قدر . خدا صلاح بنده هاشو از هرکسی بهتر میدونه. میدونم.همه آمال و آرزوت این بچه بود.اما ما که از سرنوشت خبر نداریم.توی هر دردی حتما یه حکمتی هست.

- حکمت ش چی چیه حاج خانوم ؟

- تو میخوای من بنده از اسرارش باخبر باشم؟ من فقط میگم دردو که میده، صبرشم میده

- من صبر نمیخوام.بچه مو میخوام...

قسمت 20

  • ۰ نظر
  • ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
  • ۲۹۰ نمایش