مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

جلاد

۱۷
آذر

خواستم خوشحالی کنم دانشگاه داره تموم میشه و آخرین کلاسا رو داریم تموم میکنیم...

یادم اومد دنیا جنبه شادی نداره؛ بخندی فیتیله پیچت میکنه نتونی بلند شی.

براش فرقیم نداره کجایی و تو چه موقعیتی.استاد کشتن هر نوع ذوقی

عروسم که باشی، میدونه کجا و تو چه موقعیتی خفت ات کنه

این که براش چیزی نیست!

  • ۰ نظر
  • ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۸
  • ۱۹۰ نمایش

نفس گرم 2

۱۳
آذر
من اگه آرامشمو از دست دادم، یه زنم.

از رو غریزه م این کارو انجام دادم.

اما همه چی که عریزه نیست

آدمیزاد عقل و منطقم داره.

قسمت 19

راس میگه.آدم دو بخش داره.غریزه و عقل.

غریزه چیزیه که همه دارن، بنا به سن شون

اگه غریزه نبود، آدما هیچ وقت سمت اون عمل نمیرفتن.خدا باید تو وجود آدما میذاشت.

به من بود، به عقلم بود، هیچ وقت سمت مردی کشیده نمیشدم....

هیچ وقت یه نره خر پس نمی انداختم که فردا روز سرم سوار شه.

ولی چیزی تو وجودم منو میکشه سمت اینا و تا بهشون نرسم، آروم نمیگیرم...

نمیشه جلوی غریزه بیش از حد ایستاد.جلوشو بگیری، از جای دیگه میزنه بیرون. تو رفتارت، تو مسلک ات.

اما عقل...راهنمای هر آدم.چراغی که هر وقت تو زندگی هرکس روشن نمیشه.یه سری حیوون تا پیری این چراغو ندارن.

هرچی هست، درونی عمل میکنن.

غریزه مختص فرده.خود شخصو میبینه و اونو به بهره میرسونه

اما عقل ، تنها خودشو نگاه نمیکنه، مصلحت مسیر رو میسنجه. شده به نفع خود فرد نباشه.

آدمی که عقل داره، یه درجه بزرگتر شده که غیر از خودش دیگرانم میبینه.

اما نباید گفت همیشه حق با عقله یا غریزه. هر دو در کنار هم باید وجود داشته باشن تا سعادت فرد تکمیل بشه.

هر فرد در کنار جمع.

کسی که غریزه شو نادیده بگیره، به خودش ظلم کرده. حق خودشو نادید گرفته.

اینجا هم ملیحه درست عمل کرد. بنا به غریزه باید از ورود فرد جدید به زندگی اش احساس خطر کنه.

خدا غریزه رو بیخود تو وجود آدما نذاشته. اما باید کنترل بشه...

ناهید تو این سریال نماینده غریزه س و ملیحه انسان متعادلی که گاهی به عقلش گرایش پیدا میکنه.میذاره تو زندگیش بچربه.

این روزا داغونم. چون از طرفی شهرزاد و ملیحه رو تحسین میکنم که تونستن به غریزه شون غالب بشن و خودشونو بذارن جای هووشون و درکشون کنن بدون اینکه طرف مقابل بشناسشون؛

از طرفی هم عصبانی ام از نادیده گرفتن احساسات خودشون.از غربت شون...

خدا گاهی آدما رو با غریزه شون امتحان میکنه. چیزی که خودش تو وجود آفریده ش گذاشته اما ازشون میخواد بهش غلبه کنن و عقلانی عمل کنن؛ پابذارن رو وجودشون و چیزای دیگه ای رو درنظر بگیرن...

ابراهیم با اسماعیل امتحان شد...با زیر پاگذاشتن غریزه حافظت از فرزند؛

فرزندی که سالها انتظار اومدنشو میکشیدن

  • ۱ نظر
  • ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۲
  • ۲۹۹ نمایش

شهرزاد 2

۱۲
آذر

محرمیت که فقط به کاغذ نیست؛

دل آدم باید محرم باشه.


فراموشی زمان میبره

  اگه من به هر دری زدم و اونی نشد که میخواستم بشه

لابد؛  قسمت خرافه نیست...


قسمت 7

  • ۰ نظر
  • ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۴
  • ۱۰۲۸ نمایش

تموم این شهر میدونن که بدجوری دوست دارم
که بدجوری گرفتارم
الهی قربونت برم
من هنوزم منتظرم
تورو به دستت بیارم

تو
شانس بزرگ همه ی عمر من اونکه تویی
فقط شبیه خودتی
تو
برگ برنده گل من اونکه تویی
فقط شبیه خودتی

بیای توی فال خودم
فقط بشی مال خودم
تا که حسودی بکنم
خودم به این حال خودم

دانلود از اینجا
  • ۰ نظر
  • ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۳
  • ۲۸۱ نمایش

وقتی اعصابم خط خطیه و صبح مقنعه سیاه سر میکنم، یعنی رسما اعلان جنگ دادم.

یعنی انقد اوضاع داغونه که بین این همه روسری رنگی و حتی مشکی، دست میذارم رو سادگی مقنعه.

یعنی قیافم اونروز مهم نیست.خودم برام مهم نیستم.

یعنی بعد این همه اختیار تو نوع پوشش،ارجاع پیدا کردم به اجبار دبیرستان و یه جورایی دارم سلام عرض میکنم به روزای گه مدرسه

سلام رفیعی! سلام زندگی تخمی...

  • ۲ نظر
  • ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۷
  • ۳۱۴ نمایش

مامان میگه زنی که بعد ازدواجش مثل قبل با دوستاش ارتباط داشته باشه، زن زندگی نیست.

اینو وقتی گقت که پیشش شکایت میکردم از رفقایی که کمتر دور و برما سبز میشن این روزا...

راست میگه. به هر حال زندگی جدیده، فضای جدید، ارتباطای جدید...

ولی من برخلاف آدمایی که ادعا میکردن بعد ازدواج تغییری توشون بوجود نمیاد، میگم فرق خواهم کرد؛

اصن خدا رو چه دیدی، شاید ارتباطاتمو بالکل تغییر دادم! دوست دارم محدود و محصور خونه و آدم جدیدی باشم که وارد زندگیم شده...

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود                     رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

  • ۱ نظر
  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
  • ۲۴۰ نمایش

نفس گرم

۰۶
آذر

- این مریضی(کما)، صبر ایوب میخواد و عصای موسی و دم عیسی

- من که هیچ کدومو ندارم که.

- صبرو میتونی داشته باشی.قدر ما زنها به اندازه صبرمونه...

  • ۰ نظر
  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۰
  • ۲۰۷ نمایش

روزایی که خونم، از صبح که پامیشم اگه کار خونه نباشه و همه چی ردیف باشه ، میرم سراغ درس.

یعنی اسمش درسه، کتاب باز میشه و ذهن میره جای دیگه!

دستمم که جدیدا خوب به خطاطی میره! یه روزایی به نقاشی و یه روزایی به نوشتن میرفت!

معمولا سه ساعت این پروسه طول میکشه تا مامان صدام کنه یا برم دستشویی یا هرچیز دیگه ای که منو از اتاق بیرون بکشه.

وقتی که برمیگردم، میگم این دفه حتما میخونم!! اما این دفه ور رفتن با گوشی ملس تر میشه!

این پروژه، قبلا مختص درس بود. یعنی حال درس نداشتم.حاضر بودم هر کاری کنم، جز درس. ولی جدیدا حال "هیچ" کاری رو ندارم. حتی فیلم دیدن!! کامپیوتر به آنی مرور، خاموش میشه...گوشی جذابیتی نداره، کتاب خوندن که مدتهاست ملال آور شده...حتی حال موسیقی هم ندارم! حال هیچی...حس داغونیه.

این گوشی رو برمیدارم، اما انگار هیچ خری تو گروهها پر نمیزنه، هیچ کس حرفی برای گفتن نداره. اوناییم که میگن انگار چرت میگن...شاید برای اینه اون کسایی که انتظار داری باشن ، نیستن و حرف بقیه انگار برات پشم محسوب میشه.

اینجاست که میفتم به جون عکسامو حالتای مختلفم و فرت و فرت پروفایل و استاتوس تغییر میدم. دیواری کوتاه تر از اینا نیست!

انگار به من وظیفه دادن زمانو به بدترین نحو ممکن بکشم.بدون توجه به وظایفی که دارم؛

و من موفق ترینم!!

نتیجه ش میشه یه حال گه که کلی بار رو دوشش مونده که شب میرسه...

شب یعنی شروع دورهمی ها، چایی خوردنها، شروع سریالها، شام و خیلی چیزا.

نه که بقیه بیرون باشن و تازه وقت کنیم دور هم بشینیم، همه از صبح هستیم، اما انگار  شب وقت کنار هم بودنه...تا غروب باید خودت،وقتتو مدیریت کنی یا بکشی!

تازه اینجاست که انگار حرف بقیه گل میکنه و همه تو گروهها یا تک تک شروع میکنن به پیام دادن...

وقتی سریالا نصفه نیمه دیده میشه و موقع چایی خوردن به گوشی تو دستت میخندی و بابا میگه بسه...باز تو اونو گرفتی دستت شروع کردی...؟

حتی اوقاتم ناعادلانه تقسیم میشن...

  • ۱ نظر
  • ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۱
  • ۲۸۵ نمایش

وقتی با مامان دعوام میشه و نه من اعصاب اونو دارم، نه اون منو

وقتی حرفای چن ساله مو میریزم بیرونم و با رفقا بهم میزنم

وقتی مسیر زندگی و رسم دنیا بیشتر حالیم میشه و دلگیر تر میشم

وقتی سرما تو وجودم رسوخ میکنه و لباسای حجمی نمیذاره تکون بخورم

وقتی رابطه با آدمای اطرافم روز ب روز بیشتر فشار میاره

وقتی از سر اضطراب سراغ خوردن هجوم میارم اما به خاطر 4 کیلو اضافه وزن، مجبورم دست از محبوب ترین کار لحظه ای که آرومم میکنه بکشم

یعنی دارم تخمی ترین لحظه ها رو میگذرونم.

یعنی خسته م. یعنی نور پاییز داره غم انگیز ترین نواهای بغضو تو وجودم سرازیر میکنه.

یعنی روزای مزخرف امتحان داره نزدیک میشه و تنهایی شبا داره تو گوشم وز وز میکنه...

  • ۰ نظر
  • ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۷
  • ۲۴۵ نمایش

شهرزاد

۰۳
آذر

همیشه یه چیزی از وجود معشوق، تو قلب عاشق ته نشین میشه

برا همیشه

حتی اگه همدیگه رو ترک کنن

  • ۱ نظر
  • ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۷
  • ۴۴۲ نمایش