باکره ی ذهنی
- ۴ نظر
- ۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۵۶
- ۲۱۷ نمایش
دیروز که داشتم موهای مامانو رنگ میذاشتم، باهاش حرف زدم و همه چی رو گفتم.
که هنوز تو فکر پسره ام و نتونستم فراموشش کنم.
که به چه دلایلی اونو پسندیدم .
گفتم هیج کس مثل اون به خواست من نزدیک نبوده.
گفتم مامان. برام یه کاری بکن. واسطه بفرست. بگو دلایل رد کردنشون واهی بوده.
شاید خیلی از دخترا این حرفا رو به مادر نزنن. خودشون اقدام کنن و رابطه برقرار کنن.فرار کنن و هزارتا راه دیگه. ولی من به مادرم گفتم.
فکر نمیکردم همچین جوابی بده
گفت زنگ میزنه. اصلا حتی لازم باشه به خودشون زنگ میزنه...
میتونست تحقیرم کنه. تو سرم بزنه. دعوام بکنه.منو هرزه بخونه. ولی نکرد
میدونی چرا اینو گفت؟ چون میخواست برام مادری کنه.
هیچ کس به اندازه مادر نمیتونه محرم دختر باشه و دیروز مادرم ، محرم دلم بود
عوض تمااااااااااام سالهایی که رابطه مون مکدر بود و هیچ ارتباطی نداشتیم. حتی سایه همو با تیر میزدیم...
و من چقدر احساس امنیت کردم؛ بزرگتری بالای سرم هست که میتونم بزرگترین رازهای زندگیمو بهش بگم و ازش عزتمندانه کمک بخوام.
و دیشب از صمیم قلب دعاش کردم...به خدا گفتم که این زن، چقدر برام مادری کرد.
از دیشب سبک شدم. انگار باری از دوشم برداشتن.
و امروز همه اینا رو بهش گفتم و رودررو ازش تشکر کردم.
اونقد احساسی شد که اشکش درومد و گفت برام عزت و احترام و آرامش رو تو بهترین شرایط میخواد و برام فراهمش میکنه...
میدونی این حرفا چققققد برام ارزش داشت؟
مادرم ، مادر بود.
پ.ن: از ترکیب رنگ مویی که براش گذاشتم راضی نبودم ولی خودش اونقد خوشش اومد که تو تماس تصویری به همه نشون داد! برخلاف دفه های قبل که همیشه از یه جایی ایراد میگرفت...
مادرم احساس کرد دخترش، دختر بود...!
به بیان بهتر، این شخص بیشتر از آنکه به ظاهر زیبا و دیگر ویژگیهای اینچنینی اهمیت بدهد، بهدنبال یافتن ویژگی یادشده در طرف مقابلش خواهد بود.
اشخاص ساپیوسکشوال، به واسطهٔ مغز و ذهنیات طرف مقابلشان تحریک میشوند و بینش و فراست او برایشان هیجانانگیز و مجذوبکننده است. آنها به پیدا کردن کسانی گرایش دارند که ذهنی نافذ، کنجکاو و جسور (به این معنا که از مطرح کردن پرسشها و مسائل غیرمتداول واهمهای نداشته باشند) دارند.
نشستم نمودار وزنمو تو 12 سال گذشته کشیدم!
از وقتی داشتم چاق میشدم تا وقتی به اندازه خرس گریزلی گنده و گنده تر شدم.
بعد تصمیم گرفتم لاغر شم چون تصمیم گرفتم!
در عرض یکسال، 10 کیلو حدودا کم کردم :)
و همینطور وزنم ثابت موند چون هرروز بیرون بودم و مسافتها طی میکردم.
بعد سرکار قبلی به خاطر انرزی زیادی که درطول روز مصرف میکردم، مجبور بودم خوب بخورم و اونجا شیرینی جات رو دو لپی بالا بندازم.
بعد دوسال 5 کیلو چاق شدم.ولی اصلا دیده نمیشد و از خودم راضی بودم چون همه لباسی تنم میرفت و استخونام بیرون نبود و راحت میخوابیدم.
بعد اون رژیم ده کیلوییم هممممیشه مراقب خودم بودم و یه زجر مداومی به خودم میدادم که تو خوردن زیاده روی نکنم یا هروقت هرچیزی دلم خواست نخورم.
ولی از پارسال قضیه فرق کرد. تا وقتی اون خواستگار احمق گفت من چاقم و نمیخواد ادامه بده.
من یکی از ملاکای اصلیم اینه طرف چاق نباشه و اهل کوه و سفر باشه. دونفر رو تاحالا به همین دلیل قبول نکردم اونوقت اون به من میگفت چاق :/ گااااو
میدونی. یه چیزایی رو تو وجودم متزلزل کرد. انگار کرم درونم بیدار شده بود که چاقی رو نشون بده! از همه جا خودمو رها کردم.مخصوصا اینکه این یه سال آخر دورکاری بود بیشترش و خیلی کم راه رفتم. اما ضربه نهایی رو قرنطینه زد. با تمام خوراکی های جذابش....
امروز رفتم رو ترازو و وقتی عدد 67 رو دیدم، ترسیدم...
قرار نبود انقد چاق بشم...من کلاس ورزش میرفتم. تو همین قرنطینه میرم پارک میدوام و کلی ورزش تو خونه انجام میدم. و این عدد ، شدیدا عجیبه...
باید خودمو کنترل کنم. دیگه وقت نگه داشتن این رونده...
خوشحالم ماه رمضون قراره بهم کمک بکنه :)
دیشب خوابشو دیدم.
با اینکه پیش خودم قدغن کرده بودم باهاش حرف نزنم و پیام و لایکی درکار نباشه ولی تو خواب اینکارو کردم.
عجیب تر اینکه جوابمو داد...مث همون وقتی که از سر کار برگشت و جوابمو به سبک طنزش نوشت.
شیرین مث همون وقتی که با مادرش اومدن و توی اتاق اول از همه درباره اینستاگرامش حرف زدیم...
مثل وقتی که نگام میکرد و شده بودم مخاطبش و اون دو ساعت، متفاوت ترین تجربه ی پارسالم بود
انگار خواب دیشب ادامه ی همین واقعیت بود. اینبار بیشتر...
وقتی جوابمو میداد مشتاق تر میشدم به نوشتن. به خندیدن.ذوق کردن.
کاش میدونست بعد یکسال هنوز نتونستم بهش فکر نکنم.
که هرهفته خاموش پیجشو چک میکنم و تک تک کامنتاشو میخونم. فالوراشو نگاه میکنم و تعداد لایکاشو میشمرم.
که هنوز زندگیشونو مرور میکنم و مادرشو بخاطر سبک زندگی و تربیت بچه هاش از ته دل تحسین میکنم.
چقد مادرشو دوست داشتم. دلم میخواست تو بغلش جا بگیرم. پای حرفای شیرینش بشینم و شیرین لبخند بزنم...
کاش میدونست نگاه و هوش و طنزش چقد برام خواستنیه.که چطور مجذوب مردانگی اش شدم.
لعنتی...چرا تنهایی رو انتخاب کرد..؟ از چی ترسید؟
چرا منو قبول نکرد؟ چرا نخواست ادامه بدیم؟ چرا اون بهانه های مسخره رو آورد؟
کاش میفهمیدم حکمت خدا چیه...این اومدن و رفتنشون برای چیه...
لعنت به قرنطینه که خونه نشینی رو انداخت وبالمون و حفر گذشته دوباره شروع شد.
بیشتر زندگی من به همین گذشت؛ جنونِ فاصله ی خواستن و نرسیدن
نمیگذرم از مسئولین احمق که با جون ما اینطور بازی میکنن.
این همه روز قرنطینه کشیدیم و خودمونو تو خونه حبس کردیم که با حماقت اینا دوباره اوج بگیره؟
لعنتی...اون نون آور خونه اگه کرونا بگیره که همه میگیرن. برای چی اداره ها رو باز کردین...؟
به مرحله پاچه گیری رسیدم.
به همه گیر میدم و کلافه شدم.
اینجور وقتا سریع هماهنگ میکردم خونه یکی و با سلامت روانی کامل خونه برمیگشتم.
الان میگن از آدما دوری کنید.
از شهر دوری کنید.
دوری کنید
دوری
دور
دو...
د
بویایی من مث سگ قویه.
از 8 فرسخی میتونم تشخیص بدم دارن چی میپزن و و چی میخورن.
بوی غذا گاها بیشتر از مزه منو به وجد میاره.
بوی تریاک و عرقو نمیفهمم چون تو مغزم ضبط نشده و تابحال مواجه ای باهاش نداشتم.وگرنه یه پا پلیس میشدم.
امروز فهمیدم یک زمانهایی مث ویار زنای حامله حس بویایی ام چندین برابر زمان عادی میشه که حالم از خیلی چیزا بهم میخوره و حالت تهوع و سردرد میگیرم.
مث امروز که بوی ماهی رفته رو مخم و جز به جز آشپزخونه بوشو گرفتن.
مث وسواس کرونا تماااام اجزا رو با دقت میشورم. باز بوی یه چیزی مث اطراف نمکدون (که دستی با بوی ماهی اونو سر سفره برداشته) سیخ میشه تو مغز و دماغم😖😖. نمیدونین چه حس بدیه.
سرچی کردم ببینم چی باعث قوی شدن حس بویایی زن حامله میشه: استروژن!
امروز فهمیدم دوره ی خاصم داره شروع میشه و یادم اومد همیشه روز اول که از کمردرد به خودم میپیچم و چشمم سیاهی میره، این سردرد و حس بویایی قوی ،چقد بیشتر حالمو بد میکنه و اون زمان تشدید میشه.
سرچ کردم ببینم این دوره چه هرمونی باعث آزاد شدن تخمک میشه؟ استروژن!
و یه جای دیگه هم حس بویایی من همینطور قوی میشه حتی اگه دوره معمولی ماه باشه: وقتی با جنس مخالف ارتباط میگیرم!! وقتی خواستگار میاد و تنها میشیم.یعنی تو پذیرایی و کنار خانواده ها این حسو ندارم.وقتی روبه روی هم میشینیم.بوی تن اش سیخ میشه میره تو دماغم!
وقتی اون یارو که عاشقش بودم و از کنارم رد میشد و با عطرش دیوونه عالم میشدم...
سرچی کردم ببینم موقع عاشقی چه هومونی اول از همه آزاد میشه: استروژن!
یه جا نوشته بود:
حس بویایی به ما اطلاعاتی در مورد محیط اطراف میدهد، از خطرهای شیمیایی و غذای فاسدشده آگاهمان میکند و حتی گاهی باعث بهوجود آمدن ارتباط عاطفی با جنس مخالف یا بین مادر و فرزند میشود...
راه نفوذ به من نه شنواییه نه دیداری!
بویایی پیشتاز همه است و طرف جوری تو وجودم ریشه میدوونه که هیچی جایگزینش نمیشه.
من فرق بوی تن آدما رو میفهمم.همونطور که بچه بوی مادرشو...
میتونم چشمامو ببندم و فقط از بو تشخیص بدم کی جلوم ایستاده یا حداقل از کدوم خونواده س.
بوی شهرهای مختلف با هم فرق میکنه. فرق شمال و تهران که کاملا مشخصه.اما شهر شمالی کوهستانی با ساحلی هم.حتی یه شهر ساحلی با یه شهر ساحلی دیگه. بخاطر تنوع گیاهی اش کاملا متفاوته.
من فقط نفس میکشم و فرقشونو میفهمم.
این خیلی برام عجیبه! چون تو اطرافیانم کسی اینطوری نبوده و اگر این سرچ ها رو نمیکردم فکر میکردم مریضم. دیوونه ام.
باز خدا رو شکر تو دوره های عادی تر زندگی بیشتر میتونم مث آدمیزاد زندگی کنم....
دیروز به شدت غمگین بودم و با کوچیکترین چیزی اشک میریختم و دنیا رو تاریک میدیدم.
امروز احساس میکنم خوشگل ترینم و دنیا زیباییاشو داره.
فردا هم حتما حس میکنم کلی انرژی تو بدنم جمع شده و باید به خلق کمک کنم.
به آدمی که جهانبینی اش با تغییر هورمونای بدنش انقد سریع تغییر میکنه چطور میشه اعتماد کرد؟😕