مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

نخ کش

۱۲
آبان

میدانی

او هنوز در گذشته اش جا مانده بود. خواسته هایش نرسیدنی شده بودند و بلد نبود چطور با آنها کنار بیاید. سرکوبشان کرده بود بی آنکه بداند چرا این کار را میکند. هضم این مساله برایش سنگین بود. سعی میکرد همه شکستهای مطلقش را قایم کند پشت روزهای جدید و اتفاقات متفاوت پیش رو.که بگوید کم نیاورده. که مهم نیست. اما اشتباه میکرد. از همان روز نخ اش گیر کرده بود به آن آدم و هرچه دورتر میشد ، بیشتر، وجودش رو به پایان میرفت. باید انکار را کنار میگذاشت. برمیگشت به گذشته و نخ وجودش را از سر این میخ که وصله زده بودش به آن زمانهای تلخ، جدا میکرد. اما هیچ وقت برنگشت. ادامه داد و پیش رفت. اشتباهش این بود که اعتراف نکرد شکست خورده و همه اش انکار پیاپی...

میدانی

آدم همانجا که خودش را پشت واقعیت پنهان میکند، بالاخره احساسات نگفته اش از یک جایی میزند بیرون که از کنترلش خارج است. و حالا خود طرف هم نمیداند این نوزاد ناخواسته ی احساس و علاقه چیست و باید چه کارش بکند. چون هرچه سراغ والدینش را میگیرد،از ذهن حذف شده، انکار شده. این حس، یتیم مانده روی دل.کسی نمی آید جمع اش کند. نه کسی که به دنیایش آورده و نه کسی که باعث بوجود آمدنش شده... نوزاد ضعیف است.احتیاج به مراقبت دارد.وقتی کسی حضانتش را برعهده نگیرد،زخمی میشود.بی هویت میماند...انگار که او مانده باشد و فرزند نامشروعی بر روی شانه هایش که همیشه با او بود و انکارش میکرد.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۳:۴۷
  • ۶۲ نمایش


دقیقا همچین موهایی داشت و همین حالت چهره.اصلا همین سن و همین اندازه.

دو روز تو هفته میومد.ولی همین دو روز موقع خواب، مهد میرفت هوا...

انقدر گریه میکرد که هر کسی هم خوابه بیدار شه.تو شیرخواره ها کافیه یه نفر گریه کنه...مث بیماری مسری منتقل میشه به همه.

یه روز خیلی بیقراری میکرد. یکی اومد جای منو ، تونستم مشغول این یه نفر بشم

"ماما" از دهنش نمی افتاد. میرفت پشت من میزد بهم که پاشو...میرفت پشت در و انتظار باز شدن درو میکشید...فکر میکرد ماما بیرون نشسته...

دلو زدم به دریا و رفتیم بیرون.گریه اش ساکت شد! با همون تاتی تاتی کردناش ، سعی میکرد بدواِ ! یه گوله گوشت خندان خواستنی در حال تلو تلو خوردن! همه جا میرفت سرک میکشید.

رفتیم اتاق بازی و برای اولین بار خندشو دیدم! اونقد بازی کرد که فک کردم خسته شده باشه و حالا وقتشه برگردیم.

گذاشتمش تو کرییِر و روش ملافه کشیدم.لالایی خوندم.نوازشش کردم.

دست کشیدم به سرش {برام جالب بود ببینم موهای سیخ اش حالت میگیره!؟ بگی نگی شد!! }

بالاخره آروم شد و خوابش برد...

اونقد گریه کرده بود که حتی موقع آرومی اش ، هق هق گذشته، نفس کم میذاشت براش...

هر از گاهی چشماشو باز میکرد ببینه هستم؟! دوباره چشماشو هم میذاشت.

اضطراب جدایی برای بچه های زیر سه سال ،میتونه مخرب باشه...

هییییییچ چیز جز مادر، درمونش نیست.

بچه ها شاید کوتاه مدت با اسباب بازی یادشون بره، اما آروم نمیشن. قرار واقعی "فقط " با مادر برقرار میشه

کاش مادرا بدونن با آینده بچه شون چی کار میکنن...

کاش هیچ مادری تو این سه سال درگیری تحصیلی و شغلی و درمانی نداشته باشه که حتی از روی اجبار دست به این کار بزنه

ارتباط و دلتنگی این بچه با مادرش معلوم بود حسابی براش وقت میذاره و رسم مادری بلده.به احتمال زیاد یه درگیری اجباری داره که این دو روز حاضر شده از جگرگوشه اش جدا بشه.

چون بعضی مادرا و بچه ها  اونقد رابطه سردی دارن که شاید مهدکودک جذابیت و سازگاری و موفقیت بیشتری هم داشته باشه برای هر دوشون!

من که نمیتونم دنیا رو تغییر بدم، اما میتونم یه گوشه از دنیا، برای خودم آرزو کنم...

کاش هزینه ی هیچ مهد کودکی با بچه های زیر سه سال درنیاد...

  • ۶ نظر
  • ۰۹ آبان ۹۵ ، ۰۹:۲۵
  • ۳۳۱ نمایش

گفت گوسفندو که میبرن به چرا، اگه بیش از حد به حال خودش رها کنن، حالیش نیست چقدر بخوره، همینجور میچره

اگه چوپون حواسش نباشه، میترکه ، میمیره.

اون حیوونه، حالیش نیست. نمیفهمه کی سیر شده.یه فرد آگاه بیرون از شرایط باس هدایتش کنه.

گفت وضعیت تحصیلی مام همینطور شده. همه فقط میخوان بچرن. نگاه نمیکنن سیر شدن یا نه، جا دارن اضافه تر بخورن؟!

تو هم همینطور. صبر کن. یکم نشخوار کن. ببین چی داری. شاید واقعا سیر شدی و احتیاجی نیست.

گفتم برا همین وقفه زدم بین لیسانس و ارشد. ببینم چی نیازه و کجا باید برم؟چی کار کنم؟ اما همه اش سرزنش بوده از اطرافیان...

گفت قرار نیست همه همیشه درست قضاوت کنن.

پای تصمیمی که گرفتی وایسا. خوب فکر کن و تصمیم بگیر...

گفتم جریان زندگی داره میره؛ بهترین سالای جوونیمو بذارم به بطالت؟ بذارم همینجوری بگذره ؟

گفت کی گفته همیشه باید مشغول باشیم؟

همیشه یا کار یا درس یا ازدواج؟!

گاهی باید وقفه زد.درست نگاه کرد و انتخاب بهتری کرد.

همیشه که نباید مشغول بود. بمون.نگاه کن و ارزیابی کن...

همیشه مشغول بودن ، نشانه ی موفقیت نیست...

  • ۶ نظر
  • ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۳
  • ۲۳۸ نمایش
تو بچگی فکر میکردم قراره آدم مهم و بدرد بخوری بشم.قرار بود یه اختراع مفید,یه رهبری بزرگ داشته باشم.

بزرگتر که شدم,فهمیدم انقدام لازم نیست.همین که آدم خوبی باشم و بتونم گندای دیگرانو جبران کنم ,دنیا بهتر میشه

وارد دنیای واقعی که شدم,فهمیدم دیگران هیچی؛ همینکه مواظب باشم خودم خطا نرم,بهترین کاره

حالا فکر میکنم اختراع و خوبی و خطا نرفتن به کنار؛ همینکه گندامو جم کنم و سعی کنم بیشترش نکنم,شاید بتونم قهرمان زندگی خودم باشم.
  • ۲ نظر
  • ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۶:۲۸
  • ۱۳۱ نمایش

آخرین تمرین، باز کردن 180 درجه است.

استاد آمد بالاسر یکی از کمربند آبی ها که نمیتوانست خوب باز کند.

درد دارد این تمرین ها. مخصوصا اگر استاد خودش بیاید.

با ناله خودش را زود جمع کرد.

استاد گفت: " اگر جمع کنی، از کلاس میروی بیرون

یک ورزشکار، درد نمیفهمد.

مغز که فرمان درد داد، توجه نمیکند. میگذاردش کنار

کارش را انجام میدهد.

ورزشکار اراده دارد.اگر نمیتوانی ورزشکار باشی، برو بیرون و دیگر نیا..."

درد را در چهره اش می دیدم... سعی میکرد جیغ نکشد.

میدانی... ورزشکارها درد را از خودآگاه و ناخودآگاهشان بیرون کرده اند

برای همین هزار جایشان آسیب دیده و نمیدانند.شاید هم میدانند و حس نمیکنند.شاید حس میکنند و اهمیت نمیدهند.

ندیده گرفتن درد هم مهارت میخواهد.باید برای این هم وقت بگذارم.

اما اگر به باقی رفتارهایم سرایت کرد، چه؟

اگر کسی اذیتم کرد و درد را بی اثر کردم و به روی خودم نیاوردم،چه میشود؟

درد مثل آلارم هشدار میدهد بس است! توقف کن. آسیب در راه است...

اگر درد را بی اثر کنم، انگار اجازه داده ام طرف مقابل فکر کند هیچم.حس ندارم و میتواند پیش بیاید.

اما همین خنثی کردن درد هم مقاومت را بالا میبرد.

شاید واقعا مقاومتم بالا برود و پیشروی فرد مقابل بی اثر باشد...

پس درد برای چه آفریده شده؟ مگر ورزشکارها آدم نیستند؟

  • ۱ نظر
  • ۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۸
  • ۱۱۵ نمایش



یک دنیا آرامش...

زندگی...زندگی...زندگی

  • ۱ نظر
  • ۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۴
  • ۱۴۳ نمایش
سوار سرویس میشدیم.
یه مینی بوس که نصف تهرانو میگشت و سه نفر مونده به آخر، منو میرسوند.
تنها چیزی که از اون روزا تو ذهنم باقی مونده، بوی دود و سردردهای همیشگیمه.
یه سیب داشتم که به سردردم غلبه کنم ؛ خیلی اثر نمیکرد. تنها کارکردش اشباع شدن من نسبت به سیب بود!
میرسیدم به مجتمع. ساعتی بود که به شمشادا آب میدادن.وقت تخیل بود و بازی...لفتش میدادم همین چند دیقه راهو...بعد اون همه دود، تصور میکردم تو یه باغ راه میرم که صدای نهر بزرگی طراوت میده به لحظه هام...لفتش میدادم...
خونه مون طبقه چهارم بود. عزا میگرفتم این طبقه ها رو...سفره وسط بود. مامان و داداش کوچیکه نصف یا همه ی غذاشونو خورده بودن که من میرسیدم.مدرسه ما به خاطر نماز دیرتر تعطیل میشد.
غذا رو که میخوردیم، کسی حال نداشت سفره رو جمع کنه! با همون خماری میخزیدیم سمت بخاری و زیر نور خورشید و گرمای بخاری میخوابیدیم و چه خواب چسبناکی...!
تا چهار پنج میخوابیدیم. همون موقع که اخبار جوانه ها شروع میشد. دفترکتابو پهن میکردم جلو تلویزیون و منتظر دیدن قطار تیتراژ میشدم...کارتونا و عمو پورنگ!
هرچقدر مشق نوشتم، نوشتم! باقیش میشد سنگ رو دوش تا موقع خواب که عملا ساعت یازده میشد.
روزا کوتاه، شب بلند و بی مصرف.
این چرخه هر روز تکرار میشد تا اون سال تحصیلی تموم بشه و عمر ما بگذره...
  • ۶ نظر
  • ۰۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۲
  • ۱۳۳ نمایش