نخ کش
میدانی
او هنوز در گذشته اش جا مانده بود. خواسته هایش نرسیدنی شده بودند و بلد نبود چطور با آنها کنار بیاید. سرکوبشان کرده بود بی آنکه بداند چرا این کار را میکند. هضم این مساله برایش سنگین بود. سعی میکرد همه شکستهای مطلقش را قایم کند پشت روزهای جدید و اتفاقات متفاوت پیش رو.که بگوید کم نیاورده. که مهم نیست. اما اشتباه میکرد. از همان روز نخ اش گیر کرده بود به آن آدم و هرچه دورتر میشد ، بیشتر، وجودش رو به پایان میرفت. باید انکار را کنار میگذاشت. برمیگشت به گذشته و نخ وجودش را از سر این میخ که وصله زده بودش به آن زمانهای تلخ، جدا میکرد. اما هیچ وقت برنگشت. ادامه داد و پیش رفت. اشتباهش این بود که اعتراف نکرد شکست خورده و همه اش انکار پیاپی...
میدانی
آدم همانجا که خودش را پشت واقعیت پنهان میکند، بالاخره احساسات نگفته
اش از یک جایی میزند بیرون که از کنترلش خارج است. و حالا خود طرف هم
نمیداند این نوزاد ناخواسته ی احساس و علاقه چیست و باید چه کارش بکند. چون هرچه
سراغ والدینش را میگیرد،از ذهن حذف شده، انکار شده. این حس، یتیم مانده روی
دل.کسی نمی آید جمع اش کند. نه کسی که به دنیایش آورده و نه کسی که باعث
بوجود آمدنش شده... نوزاد ضعیف است.احتیاج به مراقبت دارد.وقتی کسی حضانتش را برعهده نگیرد،زخمی میشود.بی هویت میماند...انگار که او مانده باشد و فرزند نامشروعی بر روی شانه هایش که همیشه با او بود و انکارش میکرد.
- ۰ نظر
- ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۳:۴۷
- ۶۲ نمایش