مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

ای امیر دیوانه

60 هزار بار سکانس ورودت به خونه عباس آقا رو نگا کردم.

چیز قابل داری تو صورت این دختر ندیدم که تو رو اینطور پاگیر کرده باشه...

طفل دیوانه مادربزرگ...زندگیتو میکردی، این چه بلا چی بود که یهو پیدا شد؟

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۴
  • ۱۱۲ نمایش

انتخاب رشته

۰۴
مرداد

آخ...این روزا که میرسه خاطرات نحس اونروزا برام زنده میشه.

 همون روزا که فکر میکردم مثل همیم و آرزوهای مشترک داریم.

من و تو گردنه های سخت تر از اینو رد کرده بودیم، وقتی هیچ کس نبود و به ما اهمیتی نمیداد...

من و تو شده بودیم یاور هم، هم فکر و همراه هم...

دلیلی نداشت یک لحظه حتی وقفه بندازم به این رابطه و به "اعتماد" فکر کنم
اونقدر مطمئن بودی که نیازی نداشتم به نبودت فکر کنم...
قرار بود باقی مسیر رو هم باهم طی کنیم...
یعنی قرار بود دنیا به رسم خودش بچرخه، بر قانون خودش پیش بره...؛ اما نرفت
زد و تقدیر ما رو از هم جدا کرد.
وقتی من عقبکی پیش رفتم و تو تاختی، وقتی حتی توی انتخاب رشته هم رحم نکردی و به خواست خودت،بنا به تقدیری که پیش اومده بود، ما رو از هم جدا کردی...
دِ لامصب ، تو از پهشتی تعریف کردی، تو منو ترغیب کردی، تو پابند کردی، کجا گذاشتی رفتی...؟
هه! من دیوانه هنوز امید داشتم...هنوز امید داشتم بهم برسیم...
اما کم کم امید تبدیل شد به دلتنگی...آخ که این دلتنگی چه کرد با من...
با یاد تو قدم میزدم و میل به ایجاد هیچ رابطه و دوستی نداشتم!
من و تنهایی و دانشگاه و یاد تو!
مشاور گفت گیر بیجاست، بی دلیل تو رو مقصر میدونم، اما مشاور چه میدونه من از چی میگم.
وقتی سند جایی رو میزنی به نام کسی، سخت میتونی منتقل کنی،
 باجی...سند قلب قابل انتقال نیست...
هر جا شو که زدی به نام کسی، تموم شده است...
یا باید نابودش کنی، یا با دیدن اسمش نابود بشی!



هیچ خبر داری این آهنگ مشترکمون رو چن هزار بار گوش دادم؟ چند بار تاحالا بهش سرزدی و مرورش کردی...؟
mikis theodorakis - state of siege
میدونم ، اونقدر گرفتاری داری که این چیزا دیگه برات مث قبل نیست،
و با وجود همه ی شرایطت فکر میکنی برای من و بقیه دوستات ، هنوز همون آدم قبلی، اما ....
هنوزم که هنوزه، بعد سه سال، آدم نشدم، دلتنگی سراغم میاد، سعی کردم به شرایط عادت کنم، دوست پیدا کنم اما این بغض لعنتی...
رفیق! این روزای انتخاب رشته که میرسه، دوباره هوایی میشم...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟
  • ۲ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۷
  • ۲۷۴ نمایش

تولد!

۰۳
مرداد
همه ی نشانه هایی که به تو ختم میشدنو از همه جا پاک کردم
حالا که دلتنگم، چی رو مرور کنم...؟
نه خاطره ای،نه عکسی...
انگار که تازه برای من متولد شده باشی!
  • ۱ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۲
  • ۱۷۷ نمایش

پست ثابت

۰۳
مرداد

قبلا جای دیگه مینوشتم.

اونجا رو دوست داشتم و احساس امنیت میکردم.

یه روز صاحبخونه بیدار شد و اجازه ی نوشتن نداد؛ گفت به تعمیرات احتیاج داره

حرفامو موقت جای دیگه نوشتم تا خونه مو بهم برگردونه.

بعد یک ماه و نیم، برگشتم، اما دفترم پرپر شده بود...

تصمیم گرفتم مهاجرت کنم.

هنوزم یاد و خاطر اونجا برام زنده است، هنوزم دوسش دارم؛ اما اعتمادی برای ثبت شدنش نیست...

میتونستم ببخشمش و همه چی رو فراموش کنم، اما دیدم مرتع سرسبز تری جلوی روم هست، تصمیم گرفتم بتازم!

به هیچ کس و هیچ جا اعتمادی نیست؛ اما

دفتر جدیدی باز کردم و به امید خدا اینجا شروع به نگارش میکنم.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۰
  • ۱۸۳ نمایش

آبجی

۰۲
مرداد

وقتی میخوای صداش  کنی، به خیلی روش ها میتونی انجام بدی

میتونی اسمشو صدا کنی، مخفف کنی، لقب بگی، هوی بگی یا هر چیزی که به دهنت میاد...

اما وقتی میگی "آبجی" قضیه فرق میکنه.آبجی یه چیز دیگه اس. هر کس به خواهرش نمیگه آبجی.

آبجی یعنی خیلی از فاصله ها رو برداشتی...

یعنی اونقد احساس نزدیکی میکنی که اینطور صداش میکنی

هر کسی به خواهرش نمیگه آجی.. آجی رو کسی میگه که همه ی مرزها رو برداشته و لذتبخش ترین کلمه دنیا رو صدا میکنه...

تو "آجی" یه لحن بچه گونه اس...یه صداقت خاصی که انگار از همون اول که خواهرت شده، با کودکی ات اخت پیدا کرده

آجی که میگی انگار کل دنیاعه و همین یه آجی که پشت و پناهته، رفیقته، خواهرته...

بعضی کلمه ها به مصادیق یکسانی اشاره میکنن، اما پشتشون یه دنیا حرف ماندگاره...

  • ۱ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۷
  • ۱۸۵ نمایش

مبارک

۲۸
تیر


وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ
وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ
إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ
قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا

فکر میکنم حامد این قصه، بیشتر از هر کس دیگه ای آیه رو با وجودش درک میکنه...
میدونی، فکر میکنم هر آدمی متناسب با خواسته هاش به جایی میرسه.
 گمون میکنم مسیری که این بابا پشت سر گذاشت، با اطرافیانش فرق داشت

خیلی ها تو اون موسسه بودن، یا حتی خواهرش،زندگی مشابهی داشت
اما مسیری که حامد رفت، حرفهایی که تو تنهایی اش با خدا زد، با بقیه شون فرق داشت
یه چیزی از خدا خواست که به اینجا رسید
اینو از چشماش میشه خوند...
یه قولی از خدا گرفت، یه گله ای کرد؛
شاید شبی زار زد و دست به دامن خدا شد
نمیدونم، اما اینو میدونم تنها وقتی برنده ای، که طرف مقابلت خدا باشه...
شاید حامد تو هیچ کدوم از سختی هاش فکر نمیکرد به این سرعت کنار کسی بشینه که داشتنشو آرزو میکرد!
شاید کمبود مادر رو همیشه تو زندگی حس میکرد، اما فکر نمیکرد جلو چشم یه ملت سر سفره عقد بشینه و میلیونها آرزوی خوشبختی بدرقه زندگی اش باشه.
این بابا، هر کاری که تو گذشته کرده بود، لیاقتشو داشت که خدا اینطوری جوابشو بده...
اینو از تو چشماش میشد خوند
مبارک باشه آقا حامد؛ مبارک باشه عاطفه خانم
امیدوارم ثمره ی این ازدواج، روشنی بخش زندگی های دیگه باشه...
آینده تون روشن...
این دنیا خیلی به محبت و تجربه امثال شما احتیاج داره.

او را از جایى که گمان نمى‏برد روزى مى‏دهد.
 و هر کس بر خدا توکل کند او براى وى کافى است.
 همانا خدا [به ثمر] رساننده‏ ى امر خویش است.
بى ‏تردید خدا براى هر چیزى اندازه‏اى نهاده است

  • ۱ نظر
  • ۲۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۱
  • ۲۰۵ نمایش
 نگو دوستت دارم.
انسان،این واژه را میشنود،واژه از پوستش رد میشود
با نگاهی پایین میرود،اسبهای قلبش شیهه میکشند،تندتر میدوند،
بر سینه اش محکم سم میکوبند،
نگو دوستت دارم،انسان باور میکند،
افسار اسبِ وحشی را…به دستت میدهد،
به تو تکیه میکند،
در آغوشت اشک میریزد،
یالهایش را میدهد تو شانه کنی،
انسان باور میکند و عشق….
دردناکترین اعتقاد است…
اعتقادی که با سیلی پاک نمیشود،
با خیانت قوت میگیرد،
اهانت راسخترش میکند،
به انسان نگو دوستت ندارم،
انسان عرق میریزد،
اشکهایش در بالشت جمع میشوند،
عطرِ موهایت را حبس میکند،نفس نمیکشد،
بالشت را روی سینه اش میگذارد،
به قلبش گلوله میزند،بخارِ گرم…
صدایشان را کوه پس نمیدهد،
عشق از دست میدود…
انسان گناه دارد،نگو دوستت دارم…
انسان باور میکند،نگو دوستت ندارم…
  • ۰ نظر
  • ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۳:۵۷
  • ۳۰۹ نمایش

قسمت 8

۰۷
تیر

- یه سوت بزن وقتی عمو بهروز اومد، من خودم بهش میگم

-باشه آبجی جان. ولی من بلد نیستم سوت بزنم

- پس تو چی کار بلدی بکنی؟ مردی و بلد نیستی سوت بزنی؟ من که یه زنم سوت میزنم. بلدی داد بزنی؛ داد؟ مث اینایی که سر جالیز وایمیسن داد میزنن آهاااااااای. یه داد بزن من خودم میام دم در بهش میگم.اسم منو بلند داد نزنیا.میفهمی که اسم خواهرتو نباید بلند داد بزنی؟آره داداش خوبمممم؟؟

- آره خواهر عزیزمممم.من میدونم اینجور چیزا رو از اول.میدونستم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۳:۵۴
  • ۲۲۴ نمایش

دلتنگم

  • ۰ نظر
  • ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۵۲
  • ۲۲۰ نمایش

فهم والا

۰۴
تیر

کاش منیره حالیش میشد

امیر ، زن نمیخواد؛

امیر  "شیرین" و میخواد...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۶
  • ۳۱۲ نمایش