مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

مدیر لایق

۱۶
فروردين

با تجربه ای که تو کارهای جمعی داشتم متوجه شدم همیشه همه ی افراد یک گروه,با هدف واحد پیش نمیرن.مثلا گاهی افراد سعی میکنن کمبود های شخصی شونو تو گروه حل کنن. 

یکی فقط میاد برای خودنمایی

یکی برای رئیس بازی

یکی برای فرار از تنهایی

یکی برای استفاده از مزیت های اون گروه

یکی برای خالی کردن فشارای درونی

یکی برای غر زدن و نالیدن

و همه ی اینها رو باید مدیر/فرمانده/دبیر بشناسه و باهاشون بسازه و در مسیر هدف,گروه رو ساماندهی کنه...

مدیر باید اونقدر سعه صدر و گشایش روح داشته باشه که با وجود فهمیدن مشکلات شخصیتی افرادش,اینو جار نزنه و حتی سعی کنه از طریق کار جمعی,ایراداتشونو برطرف کنه تا گروه منسجم تر پیش بره؛چون پیشرفت همه,منوط به پیشرفت تک تک اعضاست و این از خواص سیستمه...

هرکسی لیاقت فرماندهی و مدیریت و دبیری نداره.

گاهی آدم زیر مسئولیتش میپوکه,متلاشی میشه.

  • ۲ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۲
  • ۲۷۵ نمایش

اردو جهادی 97

۱۰
فروردين

عید پارسال یه پست نوشتم و توش از مراسمات مزخرف دید و بازدید نالیدم و از فشاری که به تنگ اومده بودم، با خودم قرار گذاشتم سال دیگه تغییرش بدم...

پارسال دوست داشتم سال تحویلو کهریزک باشم که شرایط خونه اجازه نداد.

امسال از دو ماه پیش شرایطو آماده کردم با دخترعمه ام بریم شمالگردی.

شما باورتون میشه من عمه ناتنی دارم که تابحال ندیدمش ؟ زشت نیست؟

خب قسمت چیز دیگه ای شد؛ اول که فکر میکردیم امسال درگیر این خاستگار باشیم که نشد.

به محض اعلام رسمی منتفی شدن ماجرا، رفتم سراغ اردوهای جهادی کرمانشاه.

و بالاخره برای اولین بار بعد از 23 سال، سال تحویل رو پیش کسایی بودم که نمیشناختمشون اما هدف مشترک داشتیم.

مشکلات که زیاد بود اما از این سفر ده روزه، ذهنیت خوب برام مونده.

اینکه مفید بودم. هرروزم با استفاده بود. تو خونه اسیر نبودم. کلی تجربه خوب کسب کردم. کرمانشاه رو دیدم. با شرایط بحرانی و محروم آشنا شدم.اسیر عیددیدنی و خزعبلات خوردنی و زر زدنی نبودم، بسسسسی جای شعف داشت.

باز هم کار گروهی رو تجربه کردم و اینبار با کلی آدم باحال جهادی و همیشه آماده رفیق شدم!

انصافا برای تحقق این اتفاق یکسال تلاش کردم.هم اینکه خودمو آماده کنم تو شرایط سخت چطور دووم بیارم و هم راضی کردن بابا.

 تا باد چنین بادا...

یه لحظه هایی ، عمیقا خدا رو از ته دلم شکر میکردم.

  • ۲ نظر
  • ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۵۵
  • ۲۱۴ نمایش

خواستگار

۱۹
اسفند

اولش که جا خوردم. جلسات جوری پیش میرفت که فکر نمیکردم اونا بگن جوابشون منفیه. رسما منو به عنوان عروسشون بوسیدن.

بابا میگه بهتر که نشد. 

میگم چرا؟

میگه کسی که نتونه جلو خانواده اش از الان وایسه,بعدا هم نمیتونه.

پسره راضی بود. خیلیم راضی بود. اما وقتی رفت با خانواده اش مشورت کرد,نظرش کاملا برگشت.

بابا بهش گفت هروقت تونستی جلو خانواده ات وایسی و بگی من همینو میخوام,برگرد...

دوست داشت برگرده. معلوم بود رفته راضی شون کرده که دوباره زنگ زدن برای ادامه دادن جریانات. ولی انقد زور خانواده زیاد بود که همه چی دوباره برگشت.

حتی اگرم پیش میرفت ,باید با پنج تا خواهر یه تنه میجنگیدم و زندگیمو نگه میداشتم. باید پسره رو میپختم و مردش میکردم...

مامان میگه ناراحتی؟

میگم نه. ما که وابستگی نداشتیم. فقط حوصله ندارم دوباره روبروی مردی بشینم ,تو چشماش نگاه کنم و سعی کنم باهاش رابطه برقرار کنم و از سیر تا پیاز خواسته ها و عقاید و زندگیم بگم و همه چیز اونو پیدا کنم. سخته.

  • ۷ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۵۳
  • ۳۵۸ نمایش

لیسانسه ها

۱۷
اسفند

فک میکردم سریال لیسانسه ها پیرو دلقک بازی سریالای دیگه برا وقت گذرونی و پر کردن کنداکتور صداسیما و پر کردن جیب تهیه کننده است. در حقیقت از نیمه دوم فصل دو,همراه شدم ولی صد حیف...کاش زودتر درمیافتم این درّ گرانبها رو .

پاورچین هم ازین دست بود. ولی اون موقع بچه بودم. حالیم نمیشد. درد شونو نمیفهمیدم. فقط برای خنده هر شب نگاه میکردم. نمیدونستم داماد سرخونه بودن و سرکردن با رئیس شرکت یعنی چی. تن به خفت دادن برای ادامه زندگی یعنی چی.

ولی سرِ لیسانسه ها, اول دردو کشیده بودم,زیر بار سنگینش زاییدم , افسرده شدم, درگیرش بودم که با دیدن این سریال فهمیدم دردم خیلی هم مهجور نیست. مشکل همه جامعه است. یه عده هم مثل دنبال علاج اند. اما علاجی نیست. حالا باید چی کار کرد؟ گریه ؟ نچ...

افرادی مث سروش صحت و مهران مدیری ,خندیدنو تجویز میکنن. به دردت بخند وقتی علاج نمیشه. با دیگران بخند. همگانی بخند که اگه نخندی از غصه دق میکنی. 

لیسانسه ها در عین خندیدن,منو به فکر فرو برد و با حس همدردی, دردامو کم کرد.

اصلا تیتراژ لیسانسه ها برام مث پمپاژ احساسای خوبه...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۲۸
  • ۳۲۶ نمایش

پیلاتس

۰۴
اسفند

از وقتی تکواندو نمیرم، بدنم خییییلی سفت و خشک شده.

تو روحیه ام هم تاثیر گذاشته.

اون شادابی و نشاط و حال خوبو از جسمم ندارم.

رفتم ببینم چه کلاسی به تایم کاریم میخوره،پیلاتس خالی بود. یه سرچی کردم و رفتم ثبت نام.

دیروز جلسه اولش بود.

بماند که بعد 6 ماه دوری از ورزش، نابود شدم تو تمرینات و انگار از جنگ برگشتم،

فهمیدم اینجا بر خلاف باشگاه قبلی، تهیه وسایل ورزشی به عهده خودمونه. از زیرانداز بگیر تا آخر!

قیمت کردم دیدم حداقل 200 تومن پول وسایله!!

برا منی که یک ماه شاید تفننی اومدم، خیلیم ورزش خوبی نیست!!

حالا وسایلشم قرطی بازی ای بیش نیست! اصلا نیازی به این خرج نیست.

ولی چون همه میخرن، نمیشه تو همچین جمعی ساز مخالف زد

هیچی دیگه، دارم پشیمون میشم از رفتن...

یا اینکه باشگاه دیگه ای پیدا کنم...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۳۵
  • ۲۹۴ نمایش

دندونم خراب بود. دکتر گفت به عصب رسیده.

تجربه گند خراب کردن دندون پیش دکتر بیمه تکمیلی بی تجربه ی بی کفایت, باعث شد دندونو به اهلش بسپرم و پول پاش بدم اما دیگه خرابش نکنم...

آزاد حساب کردم. 450 تومن.

گفت 7 دندون خراب دیگه هم دارم اما پرکردنی که اگه عجله نکنم,به عصب هم میرسه...

  • ۲ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۵۸
  • ۲۲۶ نمایش

یک فرد موفق

۰۱
اسفند

بهش نمیومد خیلی سن یا تجربه کاری داشته باشه.اینو دفعه قبل فهمیده بودم.

این دفه 20 دیقه زودتر رسیدم. سر صحبتو باز کرد و من از مهد کودک گفتم و اون از منشی بودنش.

گفت:

دو روز اینجا کار میکنه.

دو روز مشاوره مدرسه

دو روز ارشد مشاوره دانشگاه

پنجشنبه و جمعه هم مال خودش.

یک سال از من کوچیکتره.

واقعا تحسین اش کردم. واقعا تحسین اش کردم.

خیلی پر امید بود. خیلی پشتکار داشت. منعطف بود. هنوز مهربون و ساده و تو بیشرفی های زندگی وارد نشده بود.

دو روز تجربه کار تو مهد رو هم داشت اما مثل کار قبلی من دووم نیاورد و بهش ثابت شد که هیچ وقت بچشو مهد نذاره.

گفتم سخت نیست؟ به هرحال دانشگاه مقاله و تحقیق هم میخواد. اضافه کاری داره. به همون دو روز ختم نمیشه

گفت آره. سخت که هست. ولی تو کار ما تجربه مهم تره. دیدن افرادی که میان اینجا وسر و کار داشتن باهاشون , بخشی از حرفه مشاوره است.

گفت ایشالله بعد این دوسال,خودشم مشاوره میده.

واقعا از صمیم دل براش آرزوی پیشرفت و موفقیت کردم.

مسیر رفت و آمدش هم سخت بود. به طور عادی نیم ساعته میرسه اما با ترافیک, یک ساعت و نیم.

گفتم مترو؟ گفت دو ساعت طول میکشه. مسیر دوره.

خب همچین شرایطی رو هم پذیرفته.

در ضمن,شماره مرکز , روی گوشی اش دایورته. یعنی همیشه باید پاسخگو باشه و با هر تماس , چقدر محترمانه جواب داد. در حالی که سرِ کار نبود.

حیف این آدم نیست؟

بنظرم حقوقش بد نباید باشه(کار مشاوره خب درامد داره) 

اصلا همینکه اینروزا دست آدم تو جیب خودش باشه, حتی کم , بازم مایه افتخاره.


  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۲۵
  • ۲۱۶ نمایش



میبینی؟ چه قشنگ و دانه دانه صف کشیده بر سجاده؟

میخواهی حبه حبه اش را ضمیمه ی دعا کنی

تبلور عینی نیاز است.

رنگِ زردِ طلایی گونه اش تو را میکشاند به بارگاه شمس الشموس

از همانجا که تحفه آمده با دست گرم رفیق

دوست داری انگشتانت شانه باشد بر موهای طلایی پاکش که به دست غیر نیالوده و

تنها بر گُرده انگشتان امیدوار تو سوار شده

دستِ دل میخواهد این راز و نیاز ها...

 آدم را میکشاند  از انتزاع دور ، پای تجسم نزدیک...

که خدا میتواند همین نزدیکی ها باشد

در همین نزدیکی

  • ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۱۱
  • ۲۵۰ نمایش

اگه تو ایران نبودم,تو این شرایط,هیچ وقت اصرار به ازدواج نمیکردم...

رها میرفتم دنبال سرنوشتم.

اما برای دور زدن ساختارای بسته فرهنگی مجبورم. مجبور

و الاّ که نه عاشقم نه علاقه مند به وابستگی های جدید.

بیشتر میل به مرگ دارم.

هم هیجان داره؛ هم آرامش بی منتها

  • ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۱۴
  • ۲۱۶ نمایش

پمپاژ زندگی

۰۷
بهمن

بزرگترین افتخار بعد اون همه سختی و فشار و به اینجا رسیدن، همین بس که مادرا بگن بچه ها صبح، برای اومدن به مهد با ذوق از خواب بیدار میشن،

وقتی مریضن، روزشماری میکنن برای برگشت و زمان تعطیلی، دائم سراغ مهدو میگیرن...

همون بچه هایی که موقع اشتباهاشون اخم میکنم، و موقع بازی، با تمام وجود، باهاشون میخندم، ذوق میکنم و حرف میزنم...

انگار خستگی تمام سالای اجبار تحصیل از تنم ذره ذره بیرون میره....

انگار دوباره زنده میشم...که دنیا اگه با ما نساخت، ما میسازیمش...اونطوری که میخواییم و فکر میکنیم درسته...


  • ۲ نظر
  • ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۴
  • ۲۷۵ نمایش