رهایم نکن

- ۱ نظر
- ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۲
- ۴۳۳ نمایش

کسایی که دوره مربیگری مهد رو میگذرونن,پایان کارشون یه دوره کارورزی دارن که 30 ساعت باید برن یه مهدی به انتخاب خودشون,تو کلاسای مختلف بچرخن و کارا رو عملی یاد بگیرن.
این دوره به اسم کارورزی نامیده میشه اما در واقع حمالی مفتی از شخص بدبخت تازه کاره که قرار نیست دیگه چشمت بهش بیفته پس تاجایی که میشه ازش کار میکشی.
دوره خِفّت کارورزی خودم یادم نمیره چطور بی حرمتی رو تو چشمام کردن.
مدیر ما بی حرمتی نمیکنه.با عزیزم قربونت برم چنان کاری از طرف میکشه که تابحال از مربیاش نکشیده.
خدمه ما یه روز مرخصی بدون حقوق گرفت(بماند که چطور پدرشو دراورد) مدیر گفت بجاش یه کارورز بیاد.بدبخت تمام بچه ها رو شست و دستشویی برد.درصورتی که وظیفه مربی این نیست که حالا تو دوره کارورزی تمرینش کنه!!
باید یاد بگیره چطور بچه ها رو مدیرت کنه,عملی قصه بگه,اگه اتفاقی افتاد چطور باهاش مواجهه بشه و خیلی چیزای دیگه که این دوره رو میتونه مفید کنه اما مدیرای مهد با خدانشناسی شون چنان بیگاری از این آدمای تازه کارِ عاشق بچه میکشن که تا عمر دارن یادشون باشه.
کارورز قبلی سی ساعتش تموم شده بود و مدیر تمام کارای رو زمین مونده ی مهد رو ازش بیگاری کشیده بود.روز آخر صداش کردم سوالی نداری؟ ببین من تو فلان کار این روش رو بکار میبرم.تو این موقعیت اینطوری.اینجا باید اینکارو بکنی.اینجا با فلان روش جواب نمیگیری.سوالی نداری؟
نگام کرد و گفت نه.سوالی ندارم.خیلی ممنون که کمکم میکنید.
نمیدونست این کارا وظیفه ماست و اون به امید کار تو این مهد مث خر تا روز آخر جون کند درصورتی که نیروی مهد تکمیله و مدیر اینو خوب میدونست اما بازم کار خودشو میکنه...
حرف آخر اینکه تازه کار باشی و چم و خم مسیر رو ندونی,سوارت میشن. هیچ اجتنابی هم نداره و تا بوده همین بوده.چون آدمها انصاف تو وجودشون نیست.
همه چی ازینجا شروع شد...
که از روی بی عقلی گفتی خدایا سینه ای ده آتش افروز
وقتی نمیفهمیدی معنی حرفت چیه و مزه مزه نکرده خواستیش.
توانشو داشتی شبها بسوزی و بیدار بمونی؟
میتونستی عمرتو بذاری پای این راه؟
باید یک بار دیگه ثابت میکردی "ظلوما جهولا" یی که پدرت انتخاب کرد؟
نمیدونم کِی خواستم و چطور این همه درد هوار شد سرم که نتونستم حلاجی اش کنم و فقط گفتم برَِش دار...من آدمش نیستم. کم طاقتم.خدایا غلط کردم...
الان یه سالی میشه زخمای این درد تیمار شده.
میترسم وقتی دوباره سرپا شدم, شبی شبیه شبهای سالهای جهالت, دوباره شور عشق بزنه به سرم و قلبمو قمار کنم...
خدایا با ما قدر کفایتمون بساز نه اندازه دهنمون...
طی چند سال گذشته، دو-سه باری با دوربین مصاحبه داشتم.به طور اتفاقی.
جدای از استرسی که چاشنی همیشگی هست,یه حسی جلو دوربین به آدم دست میده که غیرقابل کنترله. یه حسی که از کنترل اجتماعی نشات میگیره. انگار ناخوداگاه خودت رو به چیزی نزدیک میکنی که مورد اقبال عمومیه. دوست داری تو چارچوبی قرار بگیری که تو حیطه اجتماعی تعیین شده یا اگه از اون حدود دست درازی میکنی,دوست داری بازم جذاب باشه.
تجربه جلو دوربین واقعا فرق میکنه.نمیدونم چرا. دفه اول که به کارم فکر کردم دیدم چقدر از خودم بدم میاد. من اونی نبودم که نشون دادم. به خودم قول دادم دیگه جلو دوریین قرار نگیرم اما باز هم پیش اومد و باز هم اون شرایط قبلی...اینبار آگاهانه تر.اما بازم نتونستم به طور کامل روی خودم تسلط داشته باشم.
دوربین تو رو میرسونه به چیزی که دیگران از تو میخوان نه اونی که هستی . شاید حتی گفتنِ اونی که دوست داری باشی(خواسته و آرزوها) هم برای دیگران جذاب باشه اما میدونی باز هم حقیقت نیست چون هنوز اتفاق نیفتاده و از آینده حرف میزنی پس رو تخته سنگ محکمی نایستادی.
وقتی برای بار سوم بهم ثابت شد نمیتونم رو خودم کنترل داشته باشم,فهمیدم چرا سیاستمدارا,بازیگرا و تمام افراد مشهور زندگی گندی دارن که گاهی خودشون حالشون از خودشون بهم میخوره.
دوربین،این گردیِ کوچیکِ پر استرس, قدرتی داره که تا دربرابرش قرار نگیری,نمیفهمی چقد قدرتمنده.
باید رو خودم کار میکردم که وسیله ای به این کوچیکی,اینطور روی فکر و شرفم تسلط نداشته باشه.باید عمیق رو این ترس کار میکردم.اما نتیجه اش فقط دوری بود. دوری از نگاه مستقیم به لنزی که نه خطا برم نه بترسم تا خودم باشم.
و اگر بدونید مستندسازی چه کار پرخطر و بزرگی تو این حیطه محسوب میشه...
دلتنگی
خوشه انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت می کند اندوه
"شمس لنگرودی"
داشتم داستان هدهد و سلیمان رو برای بچه ها تعریف میکردم.کلیت داستان اینه:
"سلیمان نبی پادشاهی بود که زبان پرندگان رو میدونست و همه درخدمتش بودند. بالای سرش همه دوشادوش هم پرواز میکردن و به نوعی سایه بان ایجاد میکردند تا نور خورشید اذیتش نکنه.یه روز نور خورشید میفته رو صورتش میفهمه هدهد نیست. میگه بهتره دلیل خوبی برای غیبتش داشته باشه وگرنه من میدونم و اون...
هدهد میاد و از بلقیس و تختش خبر میده و اینکه تو اون سرزمین کسی خداپرست نیست.
سلیمان نامه میده به هدهد که برسونه به سرزمین ملکه.
ملکه شروع میکنه به شور و مشورت و میگه خونریزی و جنگ عاقبت خوشی نداره
ملکه تصمیم میگیره هدیه بفرسته اگه قبول کنه که یعنی پادشاست اگه قبول نکنه یعنی چشم نداره به اموال دنیا و پیامبره.
سلیمان هدیه ها رو رد میکنه و تصمیم میگیره حمله کنه به اون سرزمین تا خداپرستشون کنه!
بلقیس تصمیم میگیره بره پیشش.
قبل از اومدنش سلیمان دستور میده تختشو زودتر از خودش بیارن.
ملکه معجزه تخت و قصر شیشه ای رو که میبینه, خداپرست میشه و در بعضی روایات,بلقیس و سلیمان باهم ازدواج میکنن."
چند نکته موقع تعریف داستان و سوالات بچه ها ذهنمو به خودش جلب کرد:
یه روزی که دلم براش تنگ شده بود ، اومدم کامنتاشو بخونم...
همینطور خوندم تااااا رسیدم به :
انقدر بدم میاد اینایی که ازدواج میکنن از آءمیت ساقط میشن، تا همین دو روز
پیش مثلن صبح تا شب با طرف بودی یهو یه مرد میبینه همه چی یادش میره :|
واقعا دیگه هیچی نداشتم برای گفتن...
بیخیال کامنتا شدم.رفتم سراغ کارای خودم.
لااقل اینطوری حرف نمیزدی، کمتر دل آدم میسوخت....
وقتی حس انجام وظیفه از درون تحریک ات میکنه برای انجام کاری...
برای آروم ننشستن و حرکت...
این بابا ، مسئولیتی تو جرایم رایانه ای داشته
وقتی از یه سری چیزا آگاه میشه ، احساس میکنه باید کاری بکنه تا جلو کثافت کاریا رو بگیره...
خودشو منتقل میکنه به بخش جنایی و احساس میکنه یه قدم جلوتر اومده برای مبارزه با ظلم...
وقتی مدیر میفهمه هدفش چیه، بهش میخنده و میگه خیلی جوونی...خیلی چیزا حالیت نیست...
اونم مث دوران دانشجویی من، سرش باد داره!
با پررویی تمام میگه شاید تو پیری و توان تغییر و مبارزه رو نداری...
بعد جنگیدن و سپری کردن این مسیر، میگم واقعیت اینه دنیا اونقد کثیف و پیچ در پیچ و پنهانه که هرچقدر تلاش کنی، نمیتونی قدم از قدم برداری...
مگر با کمک دیگران
دیگرانی که حاضر نیستن از راحتی و زندگی معمولی و روتین خودشون بزنن...
کسی که واقعا میخواد تغییری ایجاد کنه، باید مردمو بیدار کنه و تغییر بده.
که این از مبارزه رودررو با خود ظلم، صدبرابر سخت و طولانی تره...
سریال black mirror - فصل 3 - قسمت 6
امروز
مامان و بابا داشتن سرِ مساله ای دعوا میکردن که
توی مهد, تذکرشو به بچه ها میدم تا دعوا نکنن.
اکثر دعواهای کلانتری هم سرِ مسائل ساده ایه که آدم بزرگا یاد نگرفتن چطوری حلش کنن که کارشون به اونجاها میکشه.
یا یاد نگرفتن
یا تو بچگی کسی نبود مسائلشونو قضاوت کنه
یا الگوی مناسبی نداشتن