مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

اندکی غیرت

۱۷
مرداد

اسنپ گرفته بودیم. برادرم که داشت تو صندوق یه چی میذاشت، روپوش سفیدشو دید.

کرمش گرفت و اسمشو سرچ کرد. فامیلی اش خاص بود و زود پیدا شد.

رتبه 28 کنکور سال 95 ، پزشکی شهید بهشتی

خواستم بگم هنوز مردونگی و غیرت تو وجود بعضیا پیدا میشه گرچه دور و بر ما نیست....

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۴
  • ۲۰۶ نمایش

خواهرانه

۱۶
مرداد
یه داغ هایی هست که هیچ وقت سرد نمیشه...
یه سری نداشتن ها هست که با کوچیکترین جرقه گر میگیره و تا عمق وجودو آتیش میزنه...
مثل حسرت نداشتن خواهر؛ حتی یکی مث حمیرا...
  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۴
  • ۳۰۰ نمایش

کنار بیاییم

۱۵
مرداد

نه که نشه دیگه زندگی کرد؛ باید چیزی به اسم فاصله طبقاتی رو بپذیریم و باور کنیم ما اون پایین مرزیم.

که وقتی پول زندگی تو تهرانو نداریم,اونی که باید به حاشیه شهر بره,ماییم.که همه چیز زندگی هم ارزونتره.اونجا هم میشه نفس کشید,زندگی کرد.فقط فرقش اینه که باید رو غرور جمع شده ی این سالامون پا بذاریم و باور کنیم سرمایه حرف اولو میزنه.

باس باور کنیم ما حتی مث پدرمادرامونم نمیشیم و بیخودی زور نزنیم که این احساس نارضایتی ,چیزی رو تغییر نمیده.پس راحتتر شل کنیم که کمتر به گا بریم.بهتر نیست؟

  • ۱ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۳
  • ۲۵۰ نمایش

داشتم برنامه ریزی میکردم برم بیمه عمر. بعد دیدم به چه درد میخوره؟

* فهمیدم پول مردنتو میدن به خانواده. گفتم این بدرد کسی میخوره که سرپرست خانوار باشه نه من که هیچ درامدی برای خانواده ندارم که با مرگم ضرری به اینا برسه.

*یکیش هزینه های درمانی و قطع عضو و اینا بود که دیدم بابا ما رو با همون بیمه پیزوری شون بیمه کرده. 

*گفتم دیگه به چه درد میخوره؟ یکیش بازپرداخت و سود و اینا بود تو بلند مدت. گفتم من پولمو بدم به یه سری مفت خور که معلوم نیست با این کجاها میرن و چیکارا میکنن و چطور رئیس میشن , اونوقت معلوم نیست بعد چند سال بگن ورشکست شدیم و رئیسمون دزد شد و دستمون بهش بند نیست و الخ.

بیخیال شدم. پولم دست خودم باشه,جاش امن تره...

حداقل حقوق بعد 12 سال نمیخوام.خودم جمع میکنم,ماه به ماه همون قد میخورم.نمیخواد از دست این دزدا قطره قطره بکشم بیرون.

اینجوری اعتماد اجتماعی ساختن برامون.

  • ۲ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۱
  • ۲۱۵ نمایش

نسل خسران زده

۱۱
مرداد

مهمونی همکارانه داشتیم.

لباس آشپزمون خیلی قشنگ بود.گفت خودم دوختم.

دهن همه مون وا موند.

گفت منو اینطوری نگا نکن.قبلا بروبیایی داشتم واسه خودم.لباس مجلسی میدوختم.کارگاه اشتراکی داشتیم.سه تا چرخ و بند و بساط.درامدش خیلی خوب بود.

بعد از اینکه پسرم بدنیا اومد, موقت اونا رو گذاشتم خونه بابام. بعد یه سال دیدم درب و داغون شده,فروختمشون گفتم بعدا میخرم.پولشم مصرف شد.دیگه شوهرم اجازه نداد کار کنم.الانم چون محیط کاملا زنانه است و رو پسرم نظارت دارم,اجازه داده.شوهرخوبیه ها,ولی این اخلاقش خیلی گنده.

گفتم منم برا شوهر کردن از همین میترسم.

پرسیدم الان چرا برنمیگردی؟ گفت سرمایه میخواد.

50 میلیون اجاره,10 تومنم خرید وسایل.

گفتم خب تو خونه انجام بده با چرخ خودت.گفت خونه مون کوچیکه.خیاطی حرفه ای جا میخواد.

دیگه نذاشت بیشتر بپرسم.خودش گفت دوست ندارم برم زیر دست کسی کار کنم که بهم دستور بده. دوست دارم برای خودم کار کنم.

گفتم مشکل همه ی ماها همینه. از اول سرمایه دار بزرگ شدیم.خودمون اقای خودمون بودیم.وقتی شرایط خراب شد,زورمون اومد زیر دست بقیه بریم...ولی پدرای ما این مشکلا رو نداشتن. راحت مشغول کار میشدن.برای مشغول شدن تو همین مهد,همه مون یه بخشی از غرورمونو گذاشتیم زیر پای سلیقه مدیر بخش خصوصی مون و ازش اطاعت کردیم؛فرقمون تنها سرمایه داری اون و بی پولی ماست.نه تفاوت سن , نه تحصیلات , نه تجربه.فقط و فقط سرمایه اونو مافوق ما کرده. 

این دفه کسی گفت درس بخونید تا آقای خودتون باشید,با پشت دست بکوبید تو دهنش بگید چن وقتی هست رسم زندگی فرق کرده...

اگه ننه باباهامون ما رو با زندگی واقعی آشنا میکردن و استرلیزه بزرگ نمیشدیم ,اگه شرایط اقتصادی انقد گه نمیشد , الان انقد حس تباهی و خسران نمیکردیم...

  • ۲ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۹
  • ۲۵۳ نمایش

شرم

۱۰
مرداد

اینایی که تا جنس مخالف میبینن سرخ میشن واقعا دلیلش چیه؟

جز اینکه به شرمگاه فک میکنن و شرمشون میاد و سرخ میشن؟

اینا که بیشتر تو شورت سیر میکنن تا اونی که بی هیچ دغدغه راحت با فرد مقابل حرف میزنه،چطوری به اینا میگین باحیا و سربه زیر؟

  • ۳ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۶
  • ۲۱۵ نمایش

سالمندی

۰۵
مرداد

همیشه دوست داشتم قبل از رسیدن به سن سالمندی بمیرم تا هیچ وقت این دوره رو تجربه نکنم. بنظرم این دوره نقطه ننگ و رنج خودم و اطرافیانه.

دوست نداشتم یه تیکه گوشت بی جون باشم رو دست اطرافیانم که زیرمو تمیز کنن,جابجا کنن و آرزو کنن زودتر بمیرم.

ولی چندساله آدمهایی رو دیدم و کتابهایی رو خوندم که تعریف منو از سالمندی تغییر دادن.

که من میتونم مادربزرگ باشم اما ویژگی های سالمندی نداشته باشم. میتونم مادربزرگ باشم اما باشگاه برم,غذا درست کنم و بخندم و از زندگی لذت ببرم. میتونم برای نوه هام موجود دوست داشتنی خاص باشم. اونقدر داستان و غذا و دسرای خوشمزه براشون درست کنم که منو بیش از اندازه دوست داشته باشن❤

من میتونم خودمو تو دل بچه ها و نوه ها و همسایه ها جا کنم تا هرروز منتظر دیدنم باشن و کنار هم شاد باشیم و به زندگی امید پیدا کنیم.

میتونم از تجربه هام به نحو احسن استفاده کنم و اونا رو تو موقعیت خودش,همون مقدار و اندازه که بچه هام طلب میکنن در اختیارشون قرار بدم تا خدا رو شکر کنن یه مادر باتجربه عاقل کنارشون دارن.

میتونم برای بچه هامم محترم باشم.حد و حدود همو بدونیم و بهم احترام بذارن چون تمام طول عمرم,دوسشون داشتم و بهشون احترام گذاشتم و میدونستم تا کجا باید به زندگیشون ورود پیدا کنم.

اونوقت, وقتی که احساس کردم از دنیا سیر شدم و کاری برای انجام دادن ندارم و بودنم دلیلی نداره و وقتشه که برم,با قلبی آرام و سیر از دنیا , چشمامو ببندم و به سمت خدا پرواز کنم...

حالا دارم فکر میکنم دیگه از خدا نخوام منو تا 40 سالگی بیشتر تو دنیا نگه نداره...

اجازه بده شیرینی مادربزرگ شدن هم زیر زبونم بیاد و همون اندازه خوب بمونم😊

  • ۱ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۳۴
  • ۲۰۹ نمایش

زنِ خانه دار 2

۰۴
مرداد

آرزوی تنها موندن تو خونه و تجربه صبحها به اختیار خودم ، بعد فارغ التحصیلی دانشگاه میسر شد.

همون یه سالی که دوست داشتم تو خونه بشینم و امنیتمو دوباره بدست بیارم.اندازه تمام عمرم خسته بودم. فقط باشگاه میرفتم و اگر خواستم مهمونی.هر وقت دلم.میخواست دسر درست میکردم و غذاهای متنوع دوست داشتنی. کار هنری میکردم.فیلم.میدیدم.خلاصه کاری نبود که به میلم انجام ندم.

تا چند ماه خوب بود ولی از یه جایی به بعد,مشکلاتم با مامان بالا گرفت. حوصله ام سر رفت و همه چی کسل شد.روزای پاییز کوتاه بود و خیلی زود تموم.میشد.انگار هیچی از زندگی نمیفهمیدم.

زده بود به سرم. پولم ته کشیده بود.واقعا شرایطمو دوست نداشتم.آرزو میکردم کار پیدا کنم و بالاخره آذر ماه رفتم سر کار.پولش کم.بود ولی مهم نبود.فقط میخواستم.خونه نباشم

من آدم خونه موندن نبودم. همه چیز خوب بود و من به زندگی معمولی یکنواخت و خوب عادت نداشتم. باید جلو روم آشفتگی میبود و درستش میکردم. باید با اجتماع درارتباط میبودم.

فهمیدم اون خاطرات تخمی کودکی من,از سر ناآگاهی بود.از سرِ عقده بخاطر فشار زیاد.وگرنه یک هفته خونه موندن,کارمو زار میکنه...

اینروزا که حتی تابستونا سرکاریم و تعطیلی نداریم,نه تنها ناراحت نیستم,که صبحها با اشتیاق از خواب پامیشم. اینروزا دوست ندارم جای کسی باشم. یقین دارم مسیری که انتخاب کردم, برای من بهترین بوده.

قبلترها دوست داشتم بعد ازدواج کار نکنم اما حالا جزو شرایط اصلیم هست که اختیار کار کردن دست خودم باشه.

من دیگه دوست ندارم زنِ خانه دار باشم. دوست دارم زن انتخابگری باشم که بنا به شرایط زندگی,خودش تصمیم میگیره چه راهی رو ادامه بده.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۴
  • ۱۶۹ نمایش

زنِ خانه دار 1

۰۴
مرداد

موقعی که مدرسه میرفتم,همیشه دوست داشتم بدونم خونه موندن تو روز غیر تعطیل زمستونی چطوریه.

تنها زمانی ممکن بود که مریض باشم و گواهی دکتر برای استراحت 

معمولا هم مامان قبل رفتن هزارتا سفارش میکرد که دست به چیزی نزنم.

تو اون چند ساعت تلویزیون روشن میکردم ؛ برنامه های کله صبح مثل مردم ایران سلام،صبح بخیر ایران،صبح آمد...

بعد هم ساعت 9 و نیم برنامه کودک شبکه دو شروع میشد تا یازده و نیم

وقت برنامه های خانواده بود.آشپزی و انواع دکتر ها و آموزش گلدوزی و غیره

دیگه تلویزیون مزه نداشت و خسته کننده میشد.

پامیشدم از یخچال چیزی میخوردم یا در جستجوی خوراکی های پنهان خونه,وقت میگذروندم.

دیگه کاری نبود.هیچی برای سرگرمی نبود.

اینجا بود که تو سکوت خونه غرق میشدم...

یا میرفتم تو تراس یا حیاط خلوت,از اون بالا,بیرونو دید میزدم و اونقدر وایمیسادم تا مامان یا داداش کوچیکه بیاد و دست تکون بدم و خوشحال باشم.

این تجربه تنهاییِ صبحِ روزهای کاری هفته ، اونقدر خواستنی بود که حاضر بودم با مریضی به جون بخرمش...

بعدترها که مدرسه رفتن بهم فشار آورد,آرزو داشتم مثل زنهای خونه دار باشم. آرزو میکردم بزرگ شم تا صبحها توی خونه بشینم و برنامه خانواده ببینم,برای بچه هام غذا درست کنم تا از راه برسن.

من آرزو داشتم زنِ خونه دار بشم

  • ۲ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۶
  • ۱۸۶ نمایش

نمیخوام بر حسب کلیشه های جنسیتی پیش برم ولی واقعا بعضی کارا رو پسرها بیشتر دوست دارن و بهتر انجام میدن,بعضی کارا رو دخترا.

مثلا وقتی بچه ها لگو بازی میکنن و کل کلاس پخش میشه,دخترا با ظرافت و علاقه جمع میکنن و پسرا از سر وظیفه و اجبار و سرسری.

اما در هر حال اجازه نمیدم این کار مختص دخترا بشه چون میشن آشغال جمع کنِ پسرا. که هرچی اونا خواستن بریزن و بازی کنن و عشق کنن,اینا جمع کنن😒هرگز. باید مسئولیت بر عهده گرفتن عواقب هرکاری رو بپذیرن و بفهمن هر لذت و شادی و بازی عواقبی داره که نمیشه ازش اجتناب کرد.

دوسشون دارم پس سرسختانه وایمیسم تا رسم زندگی رو از طریق بازی یاد بگیرن.

#کلیشه_جنسیتی

  • ۰ نظر
  • ۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۵:۰۳
  • ۲۰۵ نمایش